به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در هفته دوم فروردین ۱۳۵۵ سپهبد محمدنجوان مشهور به امیرموثق آخرین امیر قزاقخانه در ایران و وزیر جنگ رضاشاه در ۸۶ سالگی درگذشت. او از صاحبمنصبان عالیرتبه قزاقخانه بود و در ارتش جدید ایران درجه سپهبدی داشت، از سال ۱۲۹۸ خورشیدی در مقامهای مهم نظامی و مملکتی شاغل بود، به همین دلیل خاطراتی در سینه داشت که حوادث بیش از نیم قرن را در بر میگرفت او همه این خاطرات را چند ماه پیش از درگذشتش برای محسن میرزایی خبرنگار اطلاعات بازگو کرد. بخشی از گزارش دیدار یادشده با او را که روز پنجشنبه ۱۰ فروردین در روزنامه اطلاعات منتشر شد در پی میخوانید:
نخستین دیدار من با امیرموثق (سپهبد محمد نخجوان) سیوچند سال پیش هنگامی که پدرم برای دیدار وی رفته بود، و من نیز همراهش بودم اتفاق افتاد. آن روزها خیلی کوچک بودم و به یاد دارم که هنوز به مدرسه نمیرفتم. منزل امیرموثق در خیابان «لختی» بود. آن روزها انتهای سعدی جنوبی را خیابان لختی میگفتند. خیابانی بود به مراتب تنگتر و باریکتر از امروز. پدرم مشغول در زدن بود که اتومبیل امیرموثق از راه رسید و سر کوچه ایستاد، و او در حالی که شمشیرش را با دست گرفته بود پیاده شد و به طرف ما آمد. امیرموثق آن روزها وزیر جنگ و یا رئیس ستاد بود. مردم به تماشای او ایستاده بودند زیرا آن روزها امرای ارتش ایران از انگشتان دست تجاوز نمیکردند و تماشای یک سرلشکر برای مردم بسیار جالب بود. آخرین بار که امیرموثق را دیدم چند ماه پیش بود، لیکن امیرموثق آن روز با امیرموثقی که من در کودکی دیده بودم زمین تا آسمان تفاوت داشت.
مفاصلش بهشدت درد میکرد، بهسختی از روی مبل بلند میشد و با وجود آنکه احتیاج به کمک داشت دوست نداشت کسی دستش را بگیرد. با همان حال، محال بود با پیژامه در مقابل کسی ظاهر شود. به پوشیدن کت و شلوار و بستن کراوات سخت مقید بود. در همان چند دقیقهای که منتظر بودم تا او لباس عوض کند و برای پذیرایی آماده شود، بیاختیار به یاد نخستین دیدار افتادم. آن روزها او فعال و بانشاط بود و در اوج... و در آخرین دیدار بیمار و زمینگیر.
در سالهای اخیر، برحسب اتفاق گاهی او را از دور میدیدم که بهتنهایی و به کمک عصا برای قدم زدن از خانه خارج میشد. در خیابان پرازدحام سعدی جنوبی کسی متوجه او نبود و هیچکس تصور نمیکرد که این پیرمرد خمیده، آخرین امیر قزاقخانه و وزیر جنگ رضاشاه کبیر است که از کنار او میگذرد.
آخرین دیدار من با امیرموثق از طرف مرکز پژوهش روزنامه اطلاعات، به خاطر شناسایی چند عکس تاریخی بود و این دیدار با وجود آنکه وی بهشدت از دیدار روزنامهنگاران پرهیز داشت چند جلسه ادامه یافت و آشنایی او با پدرم موجب شد که چند جلسه پیاپی با من ساعتها به گفتوگو بنشیند و از خاطرات تلخ و شیرین خود گفتوگو کند.
امیرموثق (سپهبد محمد نخجوان) تمرکز حواس خود را حفظ کرده بود. تنها مشکل من این بود که تکرار مکررات در صحبتهایش زیاد بود. گویا فراموش میکرد که مطلبی را قبلا گفته است ولی اختلال دیگری در افکار و حواس او ندیدم.
شکست ایران از روس به خاطر خست فتحعلیشاه بود
[امیرموثق گفت] شکست ایران نتیجه بیاعتنایی و بیحالی فتحعلیشاه بود. خست او باعث شکست ایران شد. اگر عشایر دلیر ایرانی امکانات لازم را داشتند و خوب رهبری میشدند میتوانستند تا قلب روسیه پیش بروند. روسها از عشایر ایران بهشدت وحشت داشتند، زیرا در زمان آقامحمدخان قاجار ضرب شست ایرانیان را چشیده بودند. ولی فتحعلیشاه وسایل جنگ و پول لازم را در اختیار فرزند دلیرش عباسمیرزا نمیگذاشت و سرانجام ایران شکست خورد و گروه زیادی از ایرانیان مقیم قفقاز ازجمله خانواده ما آواره شدند.
شما در چه تاریخی برای تحصیل به روسیه رفتید؟
اتابک اعظم چندی قبل از اینکه در مقابل مجلس ترور شود پدرم را پذیرفت. وارد اتاق که شدیم پدرم تعظیم کرد و به من نیز تکلیف کرد که تعظیم کنم، سپس گفت استدعا دارم امیر بفرمایید بندهزاده در یکی از مدارس روسیه به تحصیل نظام مشغول شود. اتابک نسبت به پدرم خیلی محبت کرد و فیالمجلس دستور داد از مدرسه نظامی تفلیس برای من قبولی خواسته شود. در آن تاریخ روسها روی اتابک خیلی حساب میکردند و به حسن رابطه با او اهمیت بسیار میدادند. پذیرش برای من فورا فرستاده شد و رسیدن آن مصادف بود با ترور مرحوم اتابک.
اتابک اعظم چند ماه بود که به اصرار محمدعلیشاه به ایران آمده بود. مرگ او را عدهای به محمدعلیشاه و عدهای به مشروطهخواهان نسبت میدهند، به عقیده من هر دو دسته دستاندرکار بودند.
بازگشت به ایران
سالهای تحصیل من در مدرسه نظامی تفلیس بهزودی سپری شد. یک روز مرا به دفتر ژنرال فرمانده مدرسه احضار کردند. از تهران به امضای فرمانده روسی قزاقخانه حکمی رسیده بود. به موجب آن حکم من با درجه ستوان دومی به استخدام قزاقخانه ایران درآمده بودم. ضمنا برای سپاسگزاری از زحمات ژنرال فرمانده مدرسه از طرف دولت ایران یک نشان شیر و خورشید به وی اهدا کرده بودند. رسیدن این حکم و شوق بازگشت به وطن مرا بیاندازه خوشحال کرد. فرمان را گرفته به میان بچهها رفتم. دوستانم دور مرا گرفتند و من حکم استخدام خود را به آنها نشان میدادم و خوشحال بودم. بچهها از دیدن این حکم تعجب کردند و گفتند در مملکت شما چطور یک سرهنگی میتواند درجه نظامی بدهد؟ در روسیه تنها امپراتور است که درجه میدهد. صحبتها و تذکرات بچهها توام با نوعی تمسخر بود که برای من بسیار ناگوار بود.
شایع بود که یپرم قصد ایجاد یک سلطنت ارمنی در ایران دارد
پس از بازگشت به ایران در قزاقخانه مشغول خدمت شدم. ابتدا معلم و سپس عضو ستاد شدم در آن موقع قزاقها با شهربانی تحت ریاست یپرمخان ارمنی بهسختی درگیری داشتند. قصد نهایی یپرم خلعسلاح قزاقخانه بود و ما چون همیشه نسبت به نیات او سوءظن داشتیم، در حال آمادهباش به سر میبردیم. شایع بود که یپرم قصد ایجاد یک سلطنت ارمنی در ایران دارد. به هر حال کشته شدن یپرم به این شایعات خاتمه داد.
سرکوبی شورش جنگل
در سال ۱۲۹۸ خورشیدی یک سال قبل از کودتا، از طرف فرمانده قزاق مامور سرکوب شورش جنگل شدم. در آن موقع وثوقالدوله نخستوزیر بود و با قدرت و شدت عمل حکومت میکرد. این ماموریت توام با موفقیت نبود زیرا وثوقالدوله سیاست غلطی در پیش گرفته بود. باید بگویم که در آن موقع طولانی شدن ماجرای جنگل، جنگلیها را خسته کرده بود و اگر سیاست غلط وثوقالدوله نبود، بسیاری از آنها حاضر بودند تسلیم شوند، ولی اعدام دکتر حشمت که تامین گرفته بود، و برخلاف اخلاق وثوقالدوله دستور اعدامش را صادر کرد، در جنگلیهایی که آماده تسلیم بودند تردید ایجاد کرد و شورش جنگل ادامه یافت.
نقشهای که برای شکست جنگل کشیدم
در اسفندماه ۱۲۹۹ خورشیدی کودتا شد و این سرفصل نوینی در تاریخ معاصر ایران بود. اولین اقدام اعلیحضرت رضاشاه کبیر که در آن روز فرمانده کل قوا بودند، ایجاد امنیت در سراسر کشور بود. من در سال ۱۳۰۰ از طرف فرمانده کل قوا مامور سرکوب شورش شمال شدم اعلیحضرت مرحوم حبیبالله خان شیبانی را که افسری تحصیلکرده بود به عنوان رئیس ستاد در اختیار من قرار دادند و مقرر فرمودند قبل از آغاز عملیات، برنامه خود را به تصویب معظمله برسانیم.
مرحوم حبیباللهخان شیبانی افسری تحصیلکرده ولی مغرور و ناآشنا به اوضاع و احوال آن روز ایران بود. من که در ماموریت قبلی تجربیات کافی به دست آورده بودم، میدانستم که درگیر شدن مستقیم با جنگلیها ممکن نیست، زیرا جنگ نیروهای منظم با نیروهای چریکی فاجعهانگیز است. باید توجه داشت که عده زیادی از مردم طرفدار میرزا بودند و از افراد او حمایت میکردند و به آنها پناه میدادند ولی حبیباللهخان شیبانی پافشاری میکرد که باید مستقیما وارد عملیات بشویم. من نظر خود و عقیده رئیس ستاد خود را به عرض اعلیحضرت رساندم و نقشه من مورد تصویب و تایید مقام فرماندهی کل قوا قرار گرفت.
من در نقشه خود به عرض رسانده بودم که: «خالو قربان با افراد و تجهیزات کافی در انزلی است و خود را در پناه بلشویکها قرار داده است. میرزا هم در جنگل است. این دو اگرچه با هم اختلاف دارند، ولی ممکن است هنگام شروع عملیات مجددا متحد شوند و از دو طرف ما را مورد حمله قرار دهند. مصلحت در تحبیب و جلب خالو قربان است. باید او را راضی کنیم تا با میرزا کوچکخان وارد جنگ شود و ما از نیروهای او حمایت کنیم.»
به هر حال اعلیحضرت در مقام فرماندهی کل قوا نقشه مرا پسندیده و دستور اجرا صادر فرمودند. البته حبیباللهخان از این ماجرا رضای و خوشحال نبود.
نیروهای سرخ شدیدا از جنگلیات حمایت میکردند!
من بلافاصله با فرمانده بلشویکها که انزلی را در اشغال داشتند، وارد مذاکر شدم. روسیه به دستور لنین به طور یکطرفه از جنگ جهانی اول کنار رفته بود و گروهی از نیروهای سرخ انزلی را در اشغال خود داشتند و از جنگلیان شدیدا حمایت میکردند و آنها را هممسلک خود میدانستند. من از فرمانده بلشویکها خواهش کردم برای مذاکرات مهمی در رشت به دیدن من بیاید و او فورا به رشت آمد. به او گفتم: «دست از حمایت خالو قربان بردارید و او را تسلیم دولت ایران کنید.» فرمانده نیروهای سرخ گفت: «او هممسلک ماست. اگر ما او را تسلیم کنیم او را خواهید کشت.» گفتم: «من از طرف فرمانده کل قوا به خالو قربان امان میدهم ولی شما باید بدانید که خالو قربان یک یاغی است و از مرام شما و بلشویکی چیزی نمیداند. حسن روابط شما با دولت ایران بالاتر از روابط و دوستی شما با یک یاغی است.» فرمانده نیروهای سرخ گفت: «در این مورد من شخصا نمیتوانم تصمیم بگیریم، باید در شورای انقلابی مطرح کنم.» برای مذاکره با شورا به انزلی رفت و چند روز بعد با چند نفر از اعضای شورا به دیدن من آمد و مذاکرات ادامه پیدا کرد.
افتتاح کنسولگری حکومت بلشویکی در انزلی
در این موقع قرار بود کنسولگری دولت جدید کمونیستی در انزلی افتتاح شود. فرمانده نیروهای انقلابی سرخ از من خواهش کرد دسته موزیک قزاق ایران را برای شرکت در این مراسم و نواختن سرود انقلابی در اختیار آنها بگذارم. من گفتم در این اوضاع و احوال اعزام دسته موزیک بهتنهایی مقدور نیست. اعزام این دسته باید در پناه و حمایت گروهی از قزاقان ایرانی باشد، در ابتدا قبول نمیکردند و بالاخره راضی شدند و من گروهی از برجستهترین افراد و افسران را همراه دسته موزیک به انزلی فرستادم و درحقیقت این بندر بدون جنگ به تصرف قشون ایران درآمد.
فرمانده نیروهای سرخ از من و حبیباللهخان شیبانی برای شرکت در مراسم دعوت کرد. حبیبالله خان ترسید و نیامد، من به فرمانده انقلابی گفتم: «من یک ژنرال ایرانی هستم ولی لباس من مانند لباس افسران ارتش روسیه است. امکان دارد که سربازان انقلابی مرا عوضی بگیرند و احیانا سوءقصد یا اهانتی بکنند.» اطمینان لازم داده شد و من به انزلی حرکت کردم.
مشکل این بود که دسته موزیک قزاق نواختن سرود انقلابی را نمیدانست و بالاخره این مشکل هم به کمک همسر فرمانده نیروهای سرخ حل شد و او به دسته موزیک طرز نواختن سرود را سریعا آموخت.
من با افسران دیگر در مجلس جشن افتتاح کنسولگری شرکت کردیم، ولی برای ما میزی در نظر گرفته نشده بود، وقتی متوجه شدند معذرت خواستند، و میزی گذاشتند. پس از انجام مراسم افتتاح به فرمانده انقلابی گفتم میخواهم به دسته موزیک دستور بدهم آهنگهای شاد بنوازند و مجلس جشن گرم و میهمانها سرگرم بشوند. فرمانده با ناراحتی پیشنهاد مرا رد کرد و گفت این ناویان که در اینجا هستند بسیار خشن و خطرناک هستند ممکن است همین مسئله را که ما با غیربلشویکها در یک مجلس نشستهایم بهانه قرار داده همه ما را نابود کنند، و من فورا پیشنهاد خود را پس گرفتم.
ملاقات با خالو قربان
در انزلی خالو قربان به دیدار من آمد. درحقیقت او را روسهای سرخ به دیدار من فرستاده بودند. به او گفتم: «تو ایرانی هستی و باید به شاه و مملکت خود خدمت کنی نه اینکه با بلشویکها همدست شوی.» خالو قربان قول همکاری داد و قبول کرد که با پشتیبانی قوای قزاق با میرزا کوچکخان وارد جنگ شود. خالو قربان توپ و مسلسل و تجهیزات کافی در اختیار داشت، قوای او تحت نظر افسران قزاق به رشت منتقل شدند و این موفقیت برای حبیبالله خان شیبانی تعجبآور و ناگوار بود و او تازه متوجه شده بود که نیروهای ما قادر به جنگ در دو جبهه و سرکوب کردن نیروهای خالو قربان و میرزا کوچکخان نبود.
به محض آنکه قوای خالو قربان وارد رشت شدند، انتظامات شهر را به سرهنگ شاهبختی سپردم. این افسر بعدها در قشون ایران به درجه سپهبدی رسید. شاهبختی افسر لایقی بود و با کفایت تمام انتظامات شهر را اداره کرد. در خیابانها و نقاط حساس دو قزاق و دو مجاهد دوش به دوش هم کشیک میدادند، و امنیت کامل برقرار بود. سرانجام نیروهای قزاق با همکاری خالو به شورش جنگل خاتمه داد و میرزا کوچکخان که از پناهگاهی به پناهگا دیگر میگریخت در گوشهای از جنگل جان سپرد.
سر بریده میرزا کوچکخان
وقتی جنازه میرزا کوچکخان را پیدا کردند، به دستور خالو قربان سرش را بریدند و او سر بریده را به همراه خود به قزاقخانه آورد. من او را شماتت کردم و گفتم این کار خوبی نبود. او گفت این کار را برای این کردم که یقین داشته باشید میرزا مرده است.
خالو قربان از طرف دولت مرکزی به درجه سرهنگی افتخاری نائل شد و بعدا او و افرادش از راه زنجان برای جنگ با سمیتقو اعزام شدند و اکثرا در این جنگ کشته شدند.
سپهبد محمد نخجوان (امیرموثق) به میرزا کوچکخان خوشبین نبود و او را همدست بلشویکها میدانست و میگفت تحریک او بود که نیروهای سرخ مقیم انزلی قزاقخانه رشت را به توپ بستند و عده زیادی قزاق در این حمله ناگهانی تلف شدند.
۲۵۹
نظر شما