ساعت یک بعدازظهر: وارد سینما فلسطین میشوم. قرار است بیست (عبدالرضا کاهانی) نمایش داده شود. در سالن دارند سکانسی از فیلم «محیا» را پخش میکنند. ظاهراً مدیریت جشنواره به این نتیجه رسیده که بهتر است همیشه قبل از هر فیلمی سکانسی از فیلم دیگری پخش شود. حتماً حکیمی تجویز کرده که این کار برای مزاج آدمها خوب است.
ساعت یک و پانزده دقیقه: فیلم «بیست» دارد پخش میشود. داستان درباره مالک یک تالار پذیرایی است که تعدادی کارگر ناقص و معیوب زیر دستش کار میکنند و هرکدام عیب و ایرادی دارند و یک جای کارشان میلنگد. این صاحب محترم رستوران میخواهد ملکش را بفروشد و اینها را بریزد بیرون. دائماً هم مشغول بداخلاقی است و پاچه همه را میگیرد. کارگرها میسوزند و میسازند، چون سرپناه دیگری ندارند.
ساعت دو: همان موقعیتهای قبلی ادامه دارد؛ صاحب رستوران را میبینیم که با همه بداخلاقی میکند و کارگرهای دربوداغان و نگونبختی را میبینیم که با انبوه مصیبتهای زندگیشان میسوزند و میسازند.
ساعت دو و سی دقیقه: فیلم دارد تمام میشود. چند دقیقهای است مالک رستوران آدم خوبی شده و دارد کارگرهایش را به ازدواج یکدیگر درمیآورد و بعد میرود و با خیال راحت میمیرد! فیلم تمام میشود و ما متنبه میشویم و میفهمیم که عاقبت آدم مرگ است و بنابراین بهتر است با زیردستانش بدرفتاری نکند و کارگرهایش را به وصال هم برساند. در تیتراژ پایانی، نام عبدالرضا کاهانی به عنوان نویسنده فیلمنامه و بازنویس فیلمنامه قید میشود.
ساعت سه: در سالن انتظار نشستهام و متحیرم از اینکه آقای کاهانی چه لزومی دیده چنین فیلمی بسازد و با ریتم کشندهاش ما را دق بدهد، و چه نکتهای در زندگی این آدمها پیدا کرده و اصلاً این آدمها را از کجا آورده. حمید ابک را میبینم و میگویم بیا کمی بحث فلسفی کنیم اعصابمان راحت شود! میگویم به نظر تو چرا سینمای ما بهشدت از زمانه و زندگیمان فاصله گرفته و فیلمها در عالمی نامعین و موهوم رخ میدهند؟ حمید میگوید بیشتر آثار هنری ما در همه رشتهها به همین درد مبتلا هستند و مشکل به وضعیت ده سال یا بیست سال اخیر هم محدود نمیشود؛ این یک مشکل اساسی است که البته در مقاطعی شدت بیشتری پیدا میکند. میگویم ولی سینمای کنونی ایران از این جهت دقیقاً همان کارکرد فیلمفارسیهای دهه چهل و پنجاه را پیدا کرده؛ آدمهای این فیلمها و دنیای ذهنیشان انتزاعی و بیمعنا به نظر میرسد، چون از بنیان ارتباطی با دنیای واقعی ندارند. اخیراً دیدم آیدین آغداشلو در مصاحبهای تعبیر زیبایی درباره نسبت اثر هنری با روح زمانه و خاطره جمعی به کار برده؛ مضمون حرفش این بود که لحظه بیدارشدن از خواب، لحظه فراری است؛ آدم میتواند کل رؤیاهای شبانهاش را یکجا فراموش کند و از یاد ببرد اما اگر قدر همان لحظات ابتدایی بیداری را بدانیم و تا وقتی رؤیا در یاد ما هست، تعریفش کنیم، تثبیت میشود. باید تعریفش کنیم و وقتی تعریف میکنیم در ذهن جا میافتد و به خاطره میپیوندد؛ اما وقتی تعریف نکنیم، واضح و ثابت نمیشود. قطعیت پیدا نمیکند. گم میشود. میشود این تعبیر آغداشلو را درباره کل فرایند شکلدهی به اثر هنری به کار برد: بسیاری از مسائل اکنونی ما مسائل امروزند و مختص این لحظه از زندگی؛ اگر روایت شوند در هنر جاودانه میشوند و به خاطره قومی ما میپیوندند، و اگر روایت نشوند در غبار زمان ناپدید میشوند. چه کسی نگران این است که خاطره قومی ما هدر نرود؟ فیلمهایی مثل «بیست» کدام تکه از حیات اجتماعی امروز ما را ثبت میکنند؟ کدام دغدغه را روایت میکنند؟ حمید میگوید از این بحث بگذر که زیادی جدی شد و به لحن ستونت نمیخورد؛ پاشو برویم.
ساعت هشت: در دفتر ویژهنامه نشستهایم. بچهها از سینما فلسطین میآیند و میگویند نتوانستهاند دوام بیاورند و وسط تماشای خداحافظ سولو (رامین بحرانی) از سالن زدهاند بیرون. گویا ایشان هم به سبک عبدالرضا کاهانی عجلهای در روایت فیلم به خرج نمیداده و سر فرصت و با حوصله فیلمش را پیش میبرده. بههرحال گروهی از سینماگران اعتقاد دارند یک واقعه در ابتدا و یک واقعه در انتها کافی است و نباید به اعصاب تماشاگر فشار آورد. مثل اینکه امروز هم روز روایتهای کند و ریتمهای فرساینده بوده است.
نظر شما