مرور مختصری بر کتاب«دور دنیا در 71 سال» انتشارات امیرکبیر

حرفه ای ها بخوانند...

  متأسفم... می خواهم در همین اول کتاب بگویم که برای مرور زندگی شادروان شیخ جعفر مجتهدی، باید کمی ذهنتان را از باورهای رایج بشویید و «اعتقاد» را محور خواندن تان کنید. بسیاری از چیزهایی را که تا به حال نخوانده یا نشنیده اید، در مسیر این زندگی خواهید خواند.

  زنده یاد مجتهدی با همه کسانی که تا به حال شناخته اید، متفاوت است. هم زندگی اش متفاوت بوده و هم کرامت های رایج عارفان را به شیوه ای دیگر داشته است. به همین دلیل، برای شروع کتاب، قصه متفاوتی را انتخاب کرده ام.

  این را از کسی که سالهاست زندگی بزرگان را با نگاهی منتقدانه و کمی دیرباور و حساس می خواند بپذیرید که پس از خواندن زندگی نامه شیخ بزرگوار، مجتهدی، تا ماه ها از اسارت شیرین رخدادها و تلنگر معنوی رفتارها بیرون نخواهید آمد و از همه جالب تر این است که تازه دچار حِسّی خواهید شد که سالهاست اطرافیان او را درگیر کرده است... انگار هنوز شیخ، برای همه شان زنده است. نمی دانستم برای شخصیت او، چه عنوان کاملی را انتخاب کنم تا شایسته توصیفش باشد و مانند بسیاری از ذوق زدگان عرفان، به وادی بزرگنمایی نیفتم... اما حالا فکر می کنم همین توصیف کامل، کامل است. شاید تا یک قرن دیگر هم کسی به شکل و شمایل عرفانی و ذوقی آقای مجتهدی پیدا نشود که همه اوصاف پارسایان را داشته باشد و به جایی برسد که خودش را دربست به چهارده معصوم بسپارد و مانند پری که وابسته نسیم است تا حرکتی کند، اختیار خود را به دست اشاره اهل بیت داده باشد... دو دهه گرفتار بستر بیماری باشد و در همان حال هم پرواز روحش متوقف نشود... از یک سوی دنیا به سوی دیگرش برود... بیماران را با اجازه اهل بیت شِفا دهد... زبان هر بخش دنیا را بداند... اهل ذوق و لطیفی روح باشد... آزمون های روحی اضطراب آور را گذرانده باشد... و خلاصه، به جایی رسیده باشد که «به جز خدا نبیند»... و چنان بر خود مسلّط معنوی باشد که بی نیاز به بیهوشی و بی مشکل اُفت فشار خون، عمل جراحی را بگذراند.

  تفاوت مهم شیخ با دیگرانی که می شناسیم این است که زنده یاد مجتهدی، پرورش یافته مستقیم مولای متقیان امیر مؤمنان علی بن ابی طالب(ع) است... این نکته را بسیار مهم بدانید؛ زیرا اگر همین را درست بفهمیم، تا پایان حکایت ها و زندگی نامه او را در عین شگفتی، با «یقین» خواهیم خواند و خواهیم پذیرفت که چرا در مرحله اوج ظاهری زندگی مالی یا اوج ظاهری در یادگیری علوم غریبه(دانشهای شگفتی آفرین)، همه را با یک دیدار امیرمؤمنان(ع) مبادله کرده و تا پایان عمر نیز هرگز پشیمان نشده است. به اندازه بزرگی ارتباطی که با امیرمؤمنان(ع) داشته، زندگی سُلوکیِ او نیز حسّاس و جالب است... مانند زمانی که مأمورش کرده اند به شهری دیگر و خانه مرثیه خوانی سیّد ومُسن برود و اسب او را برای یک هفته نگه دارد تا حال صاحب اسب، بهتر شود. او هم بی چون و چرا(کاری که اغلب ما می کنیم!) راهی شده و در دیدار با آن مرثیه خوان، بی آنکه خود را معرفی کند و رتبه معنوی خود را بگوید، متوجه شده مرثیه خوان بیمار، کمی پیشتر، از حضرت اباعبدالله الحسین خواسته بوده که یکی از علاقه مندان شان را برای یاری او و نگهداری موقت اسبش بفرستند و امام هم شیخ جعفر را انتخاب کرده بودند... پس از پایان مأموریت هم او را به شیراز و مزار خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی فرستاده اند... و این سفر، چنان با روح شیخ سازگار آمده بوده که سالها بعد، چنین گفته است:«آقاجان!... در مسیر سُلوک معنوی، وارد هر کوچه که شدم، دیدم حافظ، پیش از من، از اونجا گذشته بوده...».

*

  درباره زنده یاد مجتهدی، دو کتاب اصلی منتشر شده که تفاوتهایی با هم دارند. کتاب نخست، لاله ای از ملکوت است... که به همَّت و قلم آقای «حمید سفیدآبیان» منتشر شده و کتاب دوم که پس از جلد نخست، جلد دوم آن نیز منتشر شد، کتاب در محضر لاهوتیان است که به قلم استاد و ادیب ارجمند،«محمد علی مجاهدی» منتشر شده است.

  کتاب اول، از نظر جستجوی فراوان نویسنده در میان افراد نزدیک به زنده یاد مجتهدی ارزشمند است و کتاب دوم، به خاطر تحلیل های استادانه و نگاه «مراقب» نویسنده، اثرگذار است.

  دوست دارم کتاب حاضر، فقط واسطه ای بین شما و این دو کتاب باشد و بسیار سفارش می کنم اشتباه مرا تکرار نکنید و هر دو کتاب را در کنار هم بخوانید... زیرا کتاب اول، خاطره هایی دارد که ممکن است اگر کتاب دوم را نخوانید، سبب تردید شما در اصل ماجرا شوند و اگر شکل درست هر رخداد را مجسم نکنید و به شیوه ای که گویندگان روایتها توصیف کرده اند اکتفا کنید؛ مطمئنم در برخی از توصیف ها، شکل ظاهری ماجرای خوانده، لبخند ناباوری را بر لب شما خواهد نشاند(مانند بیرون کشیده شدن خودروی تصادفی از ته درّه، در «کتاب اول»).

  کتاب دوم، به شما کمک خواهد کرد تا خودتان حکایتهای درست یا شکل درست حکایت ها را تشخیص دهید.

  کتاب اول، «فراگیرتر» از کتاب دوم و کتاب دوم، «شخصی تر» از کتاب اول است؛ اما در کتاب دوم(به ویژه جلد دوم کتاب دوم) با خواندن تحلیل های ذهنی و موشکافانه جناب استاد مجاهدی، می توانید سراغ زندگی نامه بزرگان دیگر هم بروید.

  کتاب حاضر(دور دنیا در...) می خواهد دست با محبَّت شما را بگیرد و دو کتاب معرفی شده را کمی شَفّاف تر نشان تان دهد تا پس از خواندن خودش، به سراغ دو کتاب پیش گفته بروید و سرگذشت شیخ بزرگوار مجتهدی را دقیق تر و اصیل تر، در آن دو کتاب بخوانید... منظورم از «اصیل تر»، استناد است؛ زیرا در کتاب حاضر، جز یکی- دو مورد، اسمی از راویان روایتها نخواهید خواند؛ زیرا حرف اساسیِ حقیر، نکته های نهفته در رخدادهاست، نه افراد. خواسته ام همه ما از زندگی شیخ، درسهایی برای زندگی امروزمان بگیریم... که فقط خواندن سرگذشت بزرگان، کافی نیست و اگر دقیق نباشیم، همیشه بین ما و آنچه خوانده ایم به اندازه یک درّه عمیق، فاصله خواهد بود. در واقع، نخواسته ام شما را به دوره شیخ ببرم؛ تلاش کرده ام فرهنگ رفتاری شیخ را به دنیای امروزمان بکشانم. در این مسیر هم ضمن وفاداری به «اصل» رخدادها و خاطره ها، راهی را گذرانده ام که هر «نویسنده» وفاداری، از حادثه تا روایت(داستان) می گذراند... و بسیار تلاش کرده ام پرسشهای احتمالی مخاطبان محترم را در انتخاب روایتها و شیوه پرداخت شان پاسخ دهم.

  امیدوارم روح بزرگوار شیخ(که رخدادهای سالهای اخیر نشان داده بیشتر از زمان زندگی جسمی اش فعال است) از این تلاش کوچک خشنود باشد... هر چند که در مسیر نوشته شدن کتاب، آنقدر بزرگواری از او دیده ام که در مقابل شان، جمله ای که گفتم، ناسپاسی است...

  این کتاب، شایسته نیست وگرنه آن را به محبوب همیشگی و وسیله رشد معنوی شیخ، حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تقدیم می کردم.

راه:

(در بخش راه، درشتی و نازکی خط، بر اساس قاعده خاصی نیست و برای جدا شدن گفتار گویندگان، در نظر گرفته شده و حتمی، در همه بخشها متن نازک یا درشت، از «یک نفر» نیست... در واقع، هر دو سوی گفتگو، گاهی درست می گویند و گاهی در مقام «پُرسشگر» اند... خلاصه اش: می توانید سه نفری کتاب را بخوانید!).

***

- خدا وکیلی «تو» وقت خوندن کتاب داری که هِی می ری پول خرج می کنی؟!

- پس این قفسه زیر میز، این یارو «فایل» سه کِشو چیه؟!... قاقه؟!

- ماشاءالله!... چقدر هم که این کتابای عرفانی بهت می سازن!... هم جمله بندیت تغییر کرده و هم اخلاقت خوب شده...

- عجب گیری کردم با تو هم اتاق شدما...

- بَده مدام کتاب می خرم و به هوای حرف زدن با من، مُفتِ مُفت، کتاب می خونی؟!

- اشکال کار اینه که جناب عالی دستت تُنده و تا می شینی پشت رایانه، گزارش هر روزت رو زود تایپ می کنی و می فرستی بالا... من بیچاره، مدام باید «الف»- «ب» بزنم تا گزارشم آماده بشه... دست آخرش هم که «سردبیر»، غُرش رو می زنه!

- ...

- می گم حالا چی خریدی؟...

- ... به درد تو نمی خوره؛ «عکس» نداره!

- خودت رو مسخره کن!... معلومه که با این وضع حقوق من و تو، همه مون «عارف» و «سالِک» می شیم!

- فکر کردی هر کی عارف بوده، «فقیر» بوده؟!

***

 

پس از شبی در قبرستان

  «... راست می گی آقا محمد علی!... پدرم ثروتمند بود و هیچ وقت طعم سختی رو نچشیده بودم؛ اما وقتی میلم به عرفان بیشتر شد، با همون سنّ کم، برای این که اراده و تمرکزم قوی بشه، توی قبرستون قدیمی تبریز، یه قبر کنده بودم و تا شب می رسید، آروم- آروم می رفتم قبرستون و تا صبح، توی قبر می خوابیدم و ذکر می گفتم و با خدا حرف می زدم...

  ریاضت سختی بود. دنبال کیمیا بودم؛ وِرد یا ذِکری که بتونم بخونم و چیزهای اطرافم رو تغییر بدم... می دونی آقا محمد علی!... همه آدما تا سراغ این چیزا می آن، دنبال همینن؛ که بتونن شکل ظاهری حوادث و چیزای اطراف شون رو تغییر بدن... یا- چه می دونم- بتونن 2 به علاوه 2 رو تبدیل کنن به 5!... خب منم یه نوجوون بودم که نسیمی از عرفان رو چشیده و داستان زندگی بعضی از بزرگان رو شنیده بودم... به همون اندازه هم فکر می کردم عارف شدن، یعنی کارای عجیب و غریب!...»...

***

راه:

- مگه می شه کسی تو بچه گی بد باشه؟!

- منظورم این نیست... اما انگار وقتی کسی «انتخاب شده» باشه، انگار از همون بچه گیش، رفتار و عملش خاص می شه...

- اینا بافته های کسانیه که می خوان آدمای بزرگ رو بزرگتر از اون که هستن جلوه بدن...

- مگه می شه کسی بزرگ باشه و از بچه گی نشونه نداشته باشه؟!

- خودت می گی «نشونه»، نه این که با بقیه متفاوت باشه... اگه اینجوری بود که آدمای بزرگ، از آسمون می اومدن!

- دلیلی نداره از آسمون بیان؛ اما اگه ریشه تو آسمون نداشته باشن که بزرگ نمی شن...

- تو چرا اصرار داری همه بزرگان رو آدمای عجیب و غریب نشون بدی؟!

- من؟!...

- آره... انگار نمی تونی بپذیری یه نفر از بین همین مردم بلند شه و بتونه آسمونی فکر کنه.

- پس این که می گن:«سِیر معنوی آدما، چهار بخشه و باید کسی به خدا برسه تا بتونه برگرده و مردم رو هدایت کنه» چیه؟!

- تا کسی نتونه میون مردم زمان خودش زندگی کنه... تا نتونه آداب دنیا رو بشناسه، چه جوری می تونه مردم همین دنیا رو هدایت کنه؟!

- مگه می شه آدم، اهل آداب دنیا باشه و بتونه «عارف» بشه؟!

- چرا نشه؟!... اگه مزه شیرین چیزی رو چشیدی و تونستی ترکش کنی، کاری کردی... وگرنه، هر آدم فقیری می تونه ادعا کنه که از دنیا گذشته!

- منظوره همینه... وقتی بنده و جناب عالی مزّه شیرین چیزی رو چشیدیم، دیگه «چشیدیم»... بعدش دیگه عرفان و زُهد و این چیزا رو بذار کنار...!

***

  ... «... اما یه شب، همون طور که ذکر می گفتم، یه دفعه صدایی رو شنیدم که نفهمیدم از کجا می اومد؛ اما انگار به اندازه شنیدن همه اهل قبرستون، بلند و رَسا بود... صدا گفت:

- جعفر!... اگه کیمیای حقیقی رو می خوای، دوست داشتن پیامبر و اهل بیتِشِه... اگه مردشی، بسم الله!

  همون موقع برگشتم خونه و تا صبح، نفهمیدم تو چه حالی بودم... صبح، دست مادرم رو بوسیدم و خواهش کردم که بذاره برم سفر... می خواستم برم کربلا... تنها جایی که از شب قبلش دلم کشیده شده بود به طرفش و اسم امام حسین(ع) حتی برای یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت... نه گذرنامه داشتم و نه کسی باورش می شد که یه نوجوون 17 ساله تبریزی، هوای رفتن به کربلا رو داشته باشه.

  مادرم- خدا رحمتش کنه- دست مهربونش رو روی دستم کشید و پشت دستم رو به گونه های مرطوبش چسبوند و به چشمام نگاه کرد... مثل همه مادرا، نیاز به توضیح نداشت، از چشمام خوند که اگه نمی ذاشت برم، نمی رفتم، اما می مُردم... سرم رو به سینه اش چسبوند و همون طور که گریه می کرد، گفت:

- برو عزیز دلم!... پدرت «میرزا یوسُف» خدابیامرز رو هم دعا کن!... میرزا، هیئت دارِ اجداد من و خادمِ امام حسین بود، می دونم که آخرش، تو هم باید بری درِ خونه امام حسین(ع)...

*

  ... راه افتادم، پیاده و بی گذرنامه و مشتاق «رسیدن»... نه می دونستم راه عراق از کجاست و نه کسی رو توی کربلا می شناختم؛ فقط می دونستم «باید» می رفتم... انگار آهن دلم رو آهن رُبای زیارت، می کشید... می دونستم که هر کس پا تو راه نامعلوم سُلوک بذاره؛ هزار جور آزمایش براش پیش می آد، اما هیچ وقت حدس نمی زدم که درست لب مَرز خسروی، اولین آزمایش من شروع بشه...»...

***

راه:

- همه چیز به همه چیز مربوطه... اینم بلاییه که خودت سر خودت آوردی...

- اشتباه تو همینه... از کجا می دونی «آزمایش» من نیست؟!...می دونی خطر «ربط دادن هر چیز به هر چیز» چیه؟... اینه که انگار اراده آدما رو نفی می کنی.

- اراده آدما دنبال اراده خداست...

- این حرفت سَفسَطِه اس؛ داری بحث رو پرت می کنی تا مجبور نشی بگی:«اشتباه کردم»!

- هیچم اینطور نیست؛ آزمایش الهی، نشونه داره... وقتی همه چیز سر جای خودشه و تو هم دست از پا خطا نکردی، هر چی پیش اومد، می شه آزمایش...

- یعنی وقتی بیخود و بی دلیل، بنده و جناب عالی رو از سر کارمون اخراج می کنن، می شه: آزمایش؟!

- اگه شرطی رو که گفتم داشته باشیم، آره.

- پس «نتیجه اعمال» چی می شه... این همه که می گن:«دنیا دارِ مکافاته» چی؟!

- ... خب هست!... برای همه بیماریا که نمی شه نسخه یه جور نوشت... بعضی از اتفاقا، چوب کار خودمونن، بعضی دیگه آزمایشن... جواب بعضی از کارا، تو همین دنیا داده می شه، جواب بعضی تو آخرت... حتی ممکنه جواب بعضی، یه کم تو همین دنیا داده بشه و بقیه اش بمونه برای بعد از مرگ...

- قبول ندارم؛ اینجوری که تو می گی، تکلیف آدم، هیچ وقت معلوم نیست...

- چرا معلومه... می تونیم به یکی- دو ماه قبل تر نگاه کنیم... اگه میونه ما با خدا خوب بوده، اتفاقی که افتاده، «آزمایش» خداس... اما اگه رابطه خوبی با خدا نبوده، معلوم می شه که چوب خوردیم...

- پس با این اوصاف، خدا منتظره که بنده هاش یه اشتباه کوچیک کنن یا رابطه شون رو باهاش قطع کنن و تلافی کنه؟!

- اینجوری نیست؛ خدا، برای دنیا و آخرت، قانون گذاشته و همه چیز سر جای خودشه... هر کس قانونی رو زیر پا بذاره، خود به خود پُشتش مُجازات می آد... بی اون که با کسی دشمنی ای داشته باشه... همه چیز «خودکار»ه!

***

  ...«... دستگیر شدم؛ به همین سادگی!... به اسم جاسوس ایرانی و به خاطر نداشتن گذرنامه... از همون جا یه راست رفتیم زندان و تا خواستم بفهمم چی به سرم اومده، خودم رو پشت میله های زندان دیدم.

  جا، تنگ بود و آدمایی که با من زندانی شده بودن، هر کدوم به یه دلیل اسیر بودن... اما بیشترشون فقیر و بدبخت بودن و اونجا بود که برای اولین بار طعم فقر و گرسنگی و تشنگی رو چشیدم... کنار نماز و دعای روزانه، شبا کارم شده بود زمزمه و توبه و دعا... بعد که به اون روزا فکر کردم فهمیدم همش آزمون بوده تا هم طاقتم زیاد شه و هم دلم از تیرگی سالای پیش پاک شه...

  به خاطر علاقه ای که به حضرت عباس(ع) داشتم، از همون زندان، مدام صداش می کردم و آروم- آروم حس کردم الطاف حضرت عباس(ع) داشت شامل حالم می شد و گاهی پیش از اینکه چیزی پیش بیاد برای هم بندیا و هم سلولیام پیش بینی می کردم و بعد که همون پیش می اومد، خودم هم تعجب می کردم... اولش باورشون نمی شد؛ اما بعد اسمش رو گذاشته بودن«خواب نما» شدن!

  ... خیلی اوضاع سختی بود؛ دیگه داشتم خسته می شدم که یه شب، خواب مولا امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(ع) رو دیدم... تو خواب، خبر آزاد شدنم رو دادن و گفتن که دولت عراق، مُجوّز حضورم رو می ده و گفتن که بعد از آزادی به نجف برم و کارگر مغازه پیرمردی «کفاش» بشم... نشونی پیرمرد رو هم تو خواب به من دادن... بعد هم گفتن که از دستمزد هفتگی، یه مقدارش رو برای خودم نگه دارم و بقیه رو نون و خرما بخرم و برم مسجد سَهلِه و بین کسایی که آخر هفته شون رو تو اونجا مُعتَکِف می شدن و عبادت می کردن، پخش کنم...

  ... وقتی از خواب بیدار شدم، با همه دوستای زندانیم خداحافظی کردم و گفتم که صبح روز بعد، رفتنی ام!... اول تعجب کردن، اما چون سابقه پیش بینیم رو می دونستن، چیزی نگفتن.

  صبح روز بعد، مأمورای زندان اومدن و من رو بردن دفتر رئیس زندان و گفتن:

- بعد از چند ماه تحقیق، بی گناهیت به ما ثابت شد(!)... می تونی بری »...

***

راه:

- من که حرفی نزدم... فقط می گم:«خواب، حجت نیست».

- درسته، اما نه هر خوابی.

- حرفت مثل اینه که بگیم همه ماستا سفیدن؛ اما نه هر ماستی!

- منظورم این نیست... حرف تو هم مثل کتابای «تعبیر خوابه»... برای دیدن هر چیز توی خواب، یه تعبیر اومده... آدما فکر می کنن اون چیز، حتمی فقط همون تعبیر رو داره...

- این کتابا از آدمای معتبر نقل کردن...

- درسته؛ اما منظورم اینه که توی «تعبیر»، هزار چیز دیگه هم مهمه: شب یا روز دیدن خواب... سیر یا گرسنه بودن... فکر و خیال پیش از خواب...

- قبول دارم... اما از کجا معلومه خوابی که دیشب دیدی، رُخ بده؟... بیخودی زنگ می زنی به بنده خدا و اعصابش رو به هم می ریزی.

- اگه درست باشه چی؟... اگه بره سفر و براش حادثه پیش بیاد، هیچ وقت خودم رو نمی بخشم... بعضی از خوابا، «خواب» نیستن، رؤیای صادقه ان... یعنی الهام غیبی ان و حتمی رخ می دن.

- ...

- از یه طرف دیگه هم می بینم راست می گی... ممکنه حرفم رو قبول نکنه و بگه:«خواب که خوابه».

- اصلاً ببینم... مگه نمی گن اگه کسی رؤیای صادقه ببینه و مدام به این و اون بگه، ازش گرفته می شه؟!

- گاهی خواب رو می بینیم تا بگیم... یعنی وظیفه مون قرار می دن که بگیم.

- این وظیفه رو کی تعیین می کنه؟

- «»خدا و «اهل بیت»...

- من از کجا بفهمم؟!

- نمی دونم... فقط می دونم اونایی که خواب معنوی می بینن، بعد از یه مدت، خودشون می فهمن و نشونه های معنوی رو حس می کنن...

- حتی اگه دیگرون قبول شون نداشته باشن؟

- حتی!

- اختیار گفتن و نگفتن شون هم اینجوریه؟

- اون هم اینطوریه.

***

  ...«... با هزار دردسر و زحمت، خودم رو به نجف رسوندم... چشمام که به گنبد حرم امیرالمؤمنین(ع) افتاد، نزدیک بود روحم از تنم بیرون بره... به خاطر گریه های زندان و دعاها و نمازا، روحم شَفّاف شده بود و حس می کردم مثل پَر، سبک شده بودم.

  نمی دونم چه جوری زیارت کردم؛ اونقدر شوق داشتم که فقط یادمه وضو گرفتم و رفتم حرم... بعد که بیرون اومدم، یه راست رفتم بازار نجف و سراغ پیرمردی که خود مولا نشونیش رو داده بود... اون هم انگار می دونست که من قرار بود شاگردش بشم!... لبخند زد و خوشامد گفت و ابزار کار رو ریخت جلوی من... بعد هم نشست و سر حوصله، همه کار مغازه رو توضیح داد و من، به همین سادگی، مشغول شدم...

  ... حال خوبی داشتم، اما هنوز دودل بودم... گاهی از حال و روز معمولی و زندگی کم درآمدم خوشحال بودم و گاهی فکر و خیال ثروت پدری و چیزایی که به نام خودم بود و توی تبریز داشتم، به جونم می افتاد و آروم و قرارم رو می گرفت...

  ... احساس می کردم هر روز به مولا امیرالمؤمنین(ع) نزدیکتر می شدم... وقتی می خواستم به زیارت حرم بروم، از سرِ بازار تا حرم، دعا و شعر مَدحِ امام را می خواندم و می رفتم و مغازه دارها با شنیدن صدایم، هم خستگی شان درمی رفت و هم گاهی شعرها و دعاهایی را که می خواندم، با من همخوانی می کردند... در بازار، همه می گفتن:

- صدای سیّد(آقا) جعفر، آوای داوودیه.

  سالها بعد هم هفت سال در کربلا ساکن شدم و در بازار بین الحَرَمِین، کفش دوزی می کردم. آنجا هم که بودم، عادت نجف را ترک نکردم و هر روز صبح، قبل از رفتن به مغازه، کنار رود فُرات می رفتم و به یاد حضرت اباعبدالله گریه می کردم. بعد، وارد حرم سیدالشهدا می شدم و آنجا هم دعا و زیارت نامه می خواندم، گاهی فکر و گاهی گریه می کردم و بعد، به مغازه ام می رفتم. هر روز، هر وقت روز که می شد، حرم فرزندان حضرت مسلم را هم زیارت می کردم.

  شبها، برنامه ام این بود که توی صَحن حرم امام حسین، رو به روی ایوان طلای حرم، بالای کفشداری سید حیدر، یه اتاق خلوت داشتم که گاهی بعضی از دوستانم می اومدن و با هم دردِ دل معنوی می کردیم. دور تا دور اتاق رو هم یه نوار کاغذی زده بودم که روش، آیه های قرآن نوشته شده بود.

  ... یه روز، یکی از همشهریای تبریزیم که همراه کاروانی به نجف اومده بود، من رو توی بازار دید و شناخت و بعد، فهمیدم که از برادرم نامه ای برای من آورده و پُرسون پُرسون اومده تا من رو پیدا کنه... می گفت برادرم نگرانم شده بوده و فکر کرده نوجوونی مثل من که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود، نمی تونه سختی سفر رو تحمل کنه... حق داشت؛ اما نمی دونست جعفر، تغییر کرده بود... خدا، من رو تغییر داده بود و مولا امیرالمؤمنین(ع) جعفر رو ساخته بود... طوری شده بودم که تا حضرت مولا دستور نمی داد، هیچ کار تازه ای در راه سلوک معنوی نمی کردم...»...

***

راه:

- این حال تو، یعنی: نشستن... یعنی کاری نکردن...

- نه!... من به همینی که «می دونم» و می فهمم، عمل می کنم؛ بقیه ش رو صبر می کنم تا الهام شه...

- اگه الهام نشه چی؟!

- مگه خود «پیامبر(ص)» نبود؟!... چند وقت تموم، هیچ «وَحی» ای به پیامبر نرسید...

- خودت رو با پیامبر(ص) قیاس نکن!

- قیاس نمی کنم... فقط می گم وقتی من نمی دونم ادامه راهم چی پیش می آد و قراره چی بشه، بیخود «تصمیم» نمی گیرم.

- تصمیم، یعنی: انتخاب... مگه می شه آدم، بی تصمیم و انتخاب باشه؟!

- اشتباه نکن!... این هم یه جور انتخابه... من، به «انتخاب» خودم، «تصمیم» گرفتم اختیار خودم رو به خدا و اهل بیت بدم... که می دونم بیشتر از من می فهمن.

***

  ...«... خب سخت بود؛ باور کن سخت بود آقاجان!... برادرم، از من خواسته بود تا تکلیف «اجاره» زمینا و مغازه هایی رو که پدرم به نام من کرده بود و اجاره داده بود به مردم، روشن کنم... نمی دونستم چی کار کنم... اینجور وقتا زود به یاد آدم می آد که می تونه با اموالش کار خیر کنه و هر طور که می شه، جواب نامه برادرش رو یه جور دیگه می ده... اما من، یه جور «دیگه» دادم؛ مطمئنم که لطف خدا و راهنمایی مولا امیرالمؤمنین(ع) بود.

  پشت همون کاغذ، جواب نامه رو نوشتم. برادرم رو وکیل کردم تا همه زمینا و مغازه ها رو به نام مستأجرا کنه... براش نوشتم:

- اگه نیازمند نبودن که مستأجر نمی شدن...

  حس می کردم شاگردی مغازه پیرمرد «کفش دوز» و همسایگی حرم امیرالمؤمنین(ع)، همه چیز رو از چشمم انداخته بود... هان! یادم اومد؛ راست می گی آقاجان!... نه، نرفتم؛ با این که شش ماه تموم در نجف بودم، اما به کربلا نرفتم... می دونی، هر وقت می رفتم حرم امیرالمؤمنین(ع) و اجازه می خواستم تا برم کربلا، اجازه نمی دادن و می گفتن:

- نه جعفر!... طاقت زیارت پسرم حسین رو نداری...

  راست می گفتن؛ بی تاب بودم، اما راست می گفتن، این رو وقتی برای اولین بار و بعد از شش ماه رفتم به کربلا، فهمیدم...».*

 

 

*: تنظیم فرضی- روایی از زبان خود زنده یاد مجتهدی.

***

راه:

- دو بار جور شد که برم، اما دلم طاقت نیاورد و نرفتم...

- عجب آدمی هستی(!)... آدم، دو بار طلبیده می شه بره کربلا و نمی ره؟!

- نمی تونستم... دفعه سوم که رفتم، بس که برنامه ریزی سفر فشرده بود، سه روز توی کاظمین بودیم... یه روز سامِرّا... دو روز نجف و سه روز هم کربلا... وقتی به کربلا نزدیک می شدیم از شدت سختی سفر و بیداری شبای نجف، ناغافل خوابم برد...

- اونجا و خواب؟!

- دست خودم نبود...

- لابد دَم درِ هُتل، بیدار شدی!

- ... نه، با صدای راننده باصفای اتوبوس بیدار شدم که خودش اهل نجف بود، اما عاشق امام حسین(ع) بود...

- با صدای راننده؟!... مگه فارسی بلد بود؟

- نه، اما چیزی رو گفت که نه من، همه از خواب پریدن و طوری هم پریدیم که تا عمر دارم، یادم نمی ره... با گریه فریاد زد:«هذا قَبرُالحُسَین... سَیِّدُالشُّهَدا»...

- افسوس نخوردی که چرا دو بار قبلش نرفته بودی؟!

- نه، چون تا چشمم به گنبد افتاد و یادم اومد که همه روزا و سالای بچه گی تا جوونیم رو با گریه برای مصیبت و مظلومی صاحب اون حَرَم سر کرده بودم؛ داشتم می مُردم... همون جا از حال رفتم...

- لابد از هتل، یه راست رفتی حَرَم... مثل بعضیا که نمی دونن...

- نه، من می دونستم... می دونستم که زیارت امام حسین(ع)، «غُسل زیارت» نمی خواست... همون جور غرق غُبار و ژولیده رفتم... مثل حال خود «امام حسین»، وقت شهادتش...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خانه حوریان

1

  - صدای پِت- پِت من که بلند می شد، شروع می کردند به شوخی و یکی شان که سیگارش را با دست می پیچید، می گفت:«باز ریه این پیرمرد(مرا می گفت) مثل سینه من به خِس- خس افتاد!».

  راست می گفت؛ بس که جاده بغداد تا مسجد سَهلِه(همسایه نجف) را رفته بودم و در راه، خاک جاده را خورده بودم؛ صدای موتورم عوض شده بود... اما بیشتر از خاک، فشار وزن مسافران هم بود. دو تاشان چاق بودند و تا سوارم می شدند، صندلی های عقبم پایین می رفتند و رکاب کنار در عقب، می چسبید به چرخها!

  کار هر هفته شان بود؛ هر هفته روز پنج شنبه که می شد، مرا به راه می انداختند و تا به مسجد سَهلِه می رسیدم و وضو می گرفتند، روی خاکهای مسجد می نشستند و آنقدر ضَجّه می زدند که گاهی خاک دور جای سجده شان خیس می شد.

  ... اما آن روز، از میدان خروجی بغداد که حرکت کردیم، فهمیدم حال روحی همه شان یک جور دیگر بود... نه شوخی می کردند و نه با هم حرف می زدند. یکی شان برای خودش زِمزِمه می کرد و بقیه هم یا فارِسَ الحِجاز می گفتند و گریه می کردند.

  به مسجد که رسیدیم، تندی پیاده شدند و دویدند به طرف حیاط... حتی قاسم- راننده من- و برادرش که می دانستم مرا با هزار دردسر و قِسطی از همسایه شان عبدالرشید خریده بودند، حواسشان از من پرت بود و بی آنکه قفل و بَست درست و حسابی به من بزنند، رفتند.

  کمی بعد، نزدیک غروب آفتاب که مسجد کمی خلوت تر شد، صدای گریه شان آنقدر بلند شد که حواسم را پرت کردند. روی خاکهای کف مسجد، به سجده رفته بودند و یا صاحِبَ الزَّمان- یا صاحِبَ الزَّمان می گفتند. نمی دانستم چه کار کنم؛ می دانستم اگر هوا تاریکِ تاریک می شد، نمی توانستیم با تک چراغ کم سوی من، جاده تاریک و خاکی را برگردیم...

***

راه:

- گاهی فقط دعای نُدبه رو می خونم؛ همین!

- وضع تو بهتره... من که همون رو هم نمی خونم!

- شاید به خاطر اینه که نیازِ بودنِ امام زمان(ع) رو حس نمی کنی...

- ببین!... به همین راحتی، بَرچَسب زدی به پیشونی من...

- منظورم رو درست نفهمیدی... آخه مگه می شه کسی، مشتاق بودن کسی باشه و به خاطرش کاری نکنه؟!

- تو از کجا می دونی مشتاق نیستم... از کجا می دونی کاری نمی کنم؟... مگه فقط «دعا خوندن» کاره؟

- دعا، کاریه که اهل بیت، سفارش کردن.

- قبول کن که وضع تو هم بهتر از من نیست... من، کار می کنم؛ بی دعا... تو، دعا می کنی و کاری نمی کنی... می بینی، مساوی شدیم!

- نه، مساوی نشدیم؛ حالا «تو» یه برچسب به من زدی که می شیم: دو- یک!

***

2

  - صبر کن!... بگذار از اینجا به بعدش را من بگویم که از نجف تا آنجا را دور گردن جعفر بودم و نمی گذاشتم سرمای عصر و غروب نجف را حس کند... تار و پود من، می دانستند که جعفر، برای چه از نجف تا آنجا را رفته بود. قبل از حرکت، حرم علی بن ابی طالب(ع) بودیم... مثل هر روز. جعفر، اول نماز می خواند و بعد سرپا می ایستاد، ساکت می شد و ضریح را نگاه می کرد... انگار با کسی حرف می زد. گاهی سرش را تکان می داد، گاهی تأیید می کرد... گاهی هم فکر می کرد و چیزی نمی گفت. آن روز هم می دانم که بنا نبود راهی مسجد سهله شود؛ اما تا نمازش تمام شد و رو به ضریح ایستاد، انگار چیزی را از درون ضریح شنیده بود که باید زود اجرا می کرد. مرا از کنار جانماز کوچکش برداشت و دور گردنش پیچید و سرش را به احترام، خَم کرد و عقب- عقب بیرون رفت...

  ... گاهی می ایستاد و گاهی با همه توان جوانی اش می دوید... تا اینکه به مسجد رسیدیم... درست وقت غروب...

  ... تشنه بود و لبهایش از شتاب راه، خشک شده بودند و نَفَسش صدادار شده بود. اول کنار تو که موتورت خاموش بود و خوابیده بودی، ایستاد و بعد، قدمهایش را تند برداشت و وارد حیاط مسجد شد. یکراست سراغ مسافران تو رفت... انگار می شناخت شان. هر کدامشان را به اسم صدا می کرد و من می دانستم که هیچ کدامشان را تا آن روز ندیده بود... مطمئنم؛ من از تبریز که حرکت کرد با او بودم و تا آن روز هم هر وقت سرمای هوا را حس می کرد، مرا دور گردنش می بست.

  مسافرانت آنقدر گریه کرده بودند که نای جواب نداشتند. جعفر، یکی- یکی شان را در آغوش می گرفت و در گوش هر کدام، چیزی می گفت و بعد که دید، آرام نشدند؛ پیام محبت آمیزی را که از صاحب ضریح شنیده بود و من، نشنیده بودم، گفت...

***

راه:

- همه حرف، همینه... وقتی کسی رو به عنوان «نامه بَر» انتخاب می کنن، «اثر» رو هم به صدا و نَفَسش می دن...

- انگار معلوم نیست که چقدر از تأثیر، به خود نامه بر بستگی داره...

- مگه می شه زمین روح کسی پر از خَس و خاشاک باشه و بذر «اثر»، توی اون زمین سبز بشه؟!

- اگه خدا بخواد، چرا نشه؟

- اینجوری باشه، آدما می تونن تا دم مرگشون گناه کنن، چون ممکنه خدا دم آخر، دستشون رو بگیره!

- می خوای بگی نمی شه؟

- فقط می دونم کار خدا بی حساب و کتاب نیست... اگه حتی دست کسی رو ناگهانی بگیره، به نظر «ما» ناگهانیه؛ مطمئنم درون خود اون آدم، خبرای خوبی بوده و دیگرون نمی دیدن.

***

2

  - بقیه سفر را هم که می دانی... راننده ات با جوانی که معلوم بود برادرش بود، پِچ پِچی کرد و بعد، اصرار کردند و جعفر را بردند به خانه شان در بغداد؛ یک عمارت بزرگ و پر از اتاق که من، شبیه اش را در تبریز دیده بودم... درست مانند خانه خود جعفر در تبریز بود.

  تا وارد خانه شدیم، راننده ات، موتور تو را خاموش نکرد و جعفر را روی صندلی چوبی دسته داری نشاند. برادرش هم سری به اتاقهای طبقه بالا زد و برگشت. راننده ات توضیح داد که پدر و مادرشان مرده بوده و دو برادر، با شش خواهرشان در همان خانه زندگی می کردند.

  بعد هم هر دو با شرمندگی از جعفر خواستند که تا آنها بروند و از بیرون شهر و باغی که داشتند، میوه «تازه» بیاورند، جعفر مراقب خانه و خواهران شان باشد و جعفر، هر چه اصرار کرد، راضی نشدند در پذیرایی کوتاه بیایند... مطمئنم نه جعفر می دانست و نه دو برادر، که بیرون رفتن از خانه در آن شب بود و برگشتن شان، شش ماه بعد!

*

  - ... از شهر که خارج شدیم، چشم، چشم را نمی دید، بس که تاریک بود... نمی دانم چطور شد که ناگهان دو چرخ مرا چیزهایی پنچر کردند و تا قاسم و برادرش پیاده شدند، گرفتار راهزنان شدیم...

*

  - شما که رفتید، جعفر، تا نیمه شب نشست؛ مدام زیر لب، ذکر می گفت و می دانستم که دلش برای «مغازه» و «شاگردی»اش شور می زد. می دانست که پیرمرد کفاش، هر روز صبح، به امید او می آمد و غروب، به امید او مغازه را تعطیل می کرد... اما بغداد کجا و نجف کجا؟!... چند بار تا دم در رفت تا بی خبر از خواهران جوان راننده ات و برادرش، از خانه برود بیرون؛ اما انگار پایش نمی رفت. می دانستم چرا نمی رفت... بعد از سالها اُنس با او، می دانستم که نمی خواست خانه را رها کند و سفارش راننده ات را نشنیده بگیرد. برای همین هم به حیاط رفت و دوباره وضویی گرفت و رو به قِبله، چیزهایی گفت که نفهمیدم... انگار توی حرم بود و داشت رو به ضریح صحبت می کرد... چون با همان آداب، سرش را تکان داد و برگشتیم توی اتاق... اما تا در را واکرد؛ برای لحظه ای قدم از قدم برنداشت. شش دختر جوان، در اتاق بزرگ ورودی ایستاده بودند. انگار بهترین لباسی را که داشتند، پوشیده بودند...!

  جعفر، هول شد و آنقدر تند سرش را پایین انداخت که تار و پودم در هم مچاله شد...

  می دانستم... می دانستم که جعفر، می دانست چه کند. بارها دور گردنش بسته شده بودم و خم شده بود روی کتابهایی که زندگی نامه آدم های بزرگ را نوشته بودند و جعفر، آدم های زیادی را شناخته بود که مثل خودش در آن حال، گرفتار شده بودند و خدا، هدایت و کمکشان کرده بود.

  با همان سر به زیری، شش ماه تمام، از خواهران جوان راننده ات و برادرش مراقبت کرد.

***

راه:

- دقت کردی همیشه زن، وسیله آزمایش مرد می شه؟!

- نه، چون همیشه زندگی عارفای مرد رو می نویسن، اینجوریه...

- مگه زن عارف هم داریم؟!

- داریم؟!... مطمئنم داریم، اما زندگیشون نوشته نشده.

- این رو همین جوری می گی یا خبر داری؟

- از راه منطق می گم... از این گذشته، مگه می شه یه «مرد عارف»، بی هماهنگی خونواده، بتونه دوره های سُلوکش رو بگذرونه؟!

- خود آقای مجتهدی نمونه اس!... اگه زن و زندگی، مانع سلوک معنوی نبود، خود شیخ جعفر ازدواج می کرد.

- این رو همین جوری می گی یا خبر داری؟

- نه خب، شنیدم دیگه.

- درست نشنیدی؛ وقتی کسی مثل شیخ، خودش رو به دست مسیرش می سپره و منتظر دستور می مونه... وقتی مدام از این شهر به اون شهر می ره و دستور امیرالمؤمنین(ع) رو اجرا می کنه... معلومه که بهتر می دونه زن نگیره تا کسی به خاطرش سختی نکشه...

- اینا حرفای من و توئه... نه تو شیخ رو دیدی، نه من...

- تازه، یادت نره که شیخ هم دست آخر، ازدواج کرد.

  

  

  

  

  

  

  

  

کد خبر 142416

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 4 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • امید آبادانی IR ۱۳:۲۱ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۲
    19 0
    خدایش بیامرزاد سنگ قبر همیشه گرم ایشان نشان از دل همیشه گرم ایشان دارد. مرقد اما رضا (ع) کفشداری شماره 10 دفتر پاسخگویی به احکام در جوار مقبره حجت الاسلام ابوترابی و پدر بزرگوارشان