به گزارش خبرآنلاین، «سانتاماریا» (جلد اول) مجموعه چهل داستان کوتاه از سید مهدی شجاعی است که به دو بخش تقسیم شده؛ داستان های دوره 67-77 و دوره 67-57. داستانهای هر دوره کاملا منطبق بر فضای حاکم بر اجتماع، دغدغهها، افقها، نگرانیها و روزهای آن سالهاست.
ناشر در توضیح محتوای این داستان ها معتقد است: «در دوره 57 تا 67 بیشتر با ادبیات دفاع مقدس مواجهیم. رشادتها و مردانگیها. ایثارها و ازخود گذشتگیها... شهید و کمی جلوتر خانواده شهید. ارتباط معنوی و معنایی شهید و اطرافیانش. و دغدغههای اجتماعی آن دوران به عنوان زهد پذیری و زهد گریزی و ... در دوره 67 تا 77 با نگرانیهای جدید نویسنده روبروییم. انتقاد به شیوه مدیریت، سوء استفادهها، سوء مدیریتها و ... دغدغههای نویسنده دیگر شهادت و مردانگی نیست، شهادت گریزی و نامردی است. نویسنده ذرهبین خود را در سالهای 57 تا 67 روی دل و احساس مردم گذاشته بود، اما در دهه بعدی نویسندگیاش نگاهش را کمی بازتر نوشته و به روابط آدمها از دو به دو تا کلان پرداخته. نگاهی که رنگ و بوی زنگ خطر برای بیماریهای اجتماعی داشتند و بسیاری که درک افق دید او را نداشتند برآشفتند و شکایتهایی هم شکل گرفت...»
در بخشی از داستان «کارِ ناتمام» می خوانیم: «باور بفرمایید اشتباه می کنند آنهایی که گمان می کنند من دیوانه شده ام. اصلاً این طور نیست. خود و خدایی اگر من دیوانه بودم با شما که یک گزارشگر ناقابل بیشتر نیستی، می نشستم اینطور مؤدبانه حرف بزنم؟! اصلاً من چگونه می توانم دیوانه باشم در حالی که سر جمع فقط پانزده نفر را کشته ام؟! سن من و شما اقتضا نمی کند. می گویند در قدیم یک چیزی بوده به اسم «عقل» که خیلی از مردم داشته اند و از آن استفاده می کرده اند. حالا با این پیشرفت و تکنیک و تمدن جدید، کمتر کسی را پیدا می کنید از این وسیله استفاده کند. ضبط صوتت را خامو ش نکن جوان! چشم! الآن می روم سر اصل مطلب، ولی خودمانیم ها، جسارت نباشد، تو هم عجب خری هستی که این وسط دنبال حادثه می گردی...»
«ماه جبین، شیرین من بمان، برای زندگی، پارک دانشجو، ویروس، دزد ناشی، کارِ ناتمام، شازده، قابیل 1996، طوقی از تاول، زیر دوش دیدم، افسانه، شکیبا، سانتاماریا و داستان های آخرین دفاع، امروز بشریت، آب در لانه، یکی بیاید مرا تحویل بگیرد، با یه جنگ چطوری؟، حساب پس انداز، راه خانه کجاست؟، کسی که آمدنی است، دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز، آبی، اما به رنگ غروب، راز دو آینه، آن شب عزیز، آرامش قهوه ای، بغض آینه، امضاء، ضریح چشم های تو، مرا به نام تو می خوانند، تویی که نمی شناختمت، دیدار معشوق، عشق چه رنگی است؟» نام برخی داستان های این مجموعه خواندنی است.
بنابراین گزارش، در بخشی از داستان سانتاماریا می خوانیم:
همان لحظه اول که دیدمش، احساس کردم باید سانتا ماریا صدایش کنم. نمی دانم چرا ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد. چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای ماکو رفته بودم، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام صفا و پاکی مریم مقدس با این نام به دلم نشست. اما این اسم و خاطره، پس از سالیان سال کاملا از ذهنم رفته بود تا زمانی که او آمد. این طور نبود که هیچ نسبتی با مریم مقدس، مادر آن پیامبر مهربانی داشته باشد، بلکه وقتی او را دیدم ناخوداگاه احساس کردم هیچ نامی نمی تواند پاکی و صفا و معنویت زیبایی را یکجا و به یک اندازه برای من تداعی کند.
گفتم می توانم شما را سانتا ماریا صدا کنم. خندید. گفت: حالا چرا «سانتا ماریا» میان اینهمه اسم؟
گفتم نمی دانم؟
و در مکثی کوتاه به چشمهایش خیره شدم و ادامه دادم:
«ولی اگر قرار بود شما را در مقابل آن مریم آسمانی بگذارند در زمین، بی شک شما تصویر روشن آن آیینه می شدید.»
گفت خدا کند افقهایت همیشه همین قدر آسمانی بماند. می ماند؟
منتظر جواب نماند. در ساحل شروع کرد به قدم زدن. شاید می خواست من وزش لباسهایش را در باد ببینم.
هر قدمی که بر می داشت جای پایش سبز می شد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفه های سفید می رویید.
گفتم من خسته شده ام از اینهمه رنگ و نیرنگ. همیشه به دنبال کسی می گشته ام که اینقدر زمینی نباشد. نیمرخ بر روی تنه بریده درختی نشست. نگاهش را بیش از گردش سر و گردنش گرداند، آنقدر که دو مردمک در گوشه چشمها نشست و سفیدی پلکها که به آبی می زد، خودی نمایاند .و گفت:
« تو خودت چقدر آسمانی هستی ؟ دلت تا کجا آسمانی است؟»
چه باید می گفتم؟ گفتم همین قدر هست که نفسم درزمین می گیرد و زمین دلتنگی می کند برای دل من.
می خواستم بپرسم: شما چطور؟ شما کجایی هستید؟ از کجا آمده اید؟
جایی که من نشسته بودم پشت سرم جنگل بود و پیش رویم دریا. فکر کردم شاید از ملتقای جنگل و دریا آمده باشد. یا از بالای کوه، از لابلای درختهای به هم پیوسته. جایی که زنهای گالشی ناگهان از لای بوته ها ی تمشک ظاهرمی شوند. با همیانی آویخته از دو سو گاهی کودکی بسته بر پشت، ولی او هیچ شباهتی به گالشی ها نداشت. اندام موزون و کشیده، پوستی به روشنی یاس و دستهایی که از لطافت به بال می مانست. از دریا هم نمی توانست آمده باشد. هیچ پری دریایی، اینقدر به آدمیزاد نمی ماند. اما ...
هیچ آدمیزادی هم نمی توانست اینقدر به پری شبیه باشد.
گفتم: این بلور مال این طرفها نباید باشد.
خندید.
گفتم: و این مرواریدها هم.
گفت چه خوب کارشناس کالاهای منطقه اید. نکند به تجارت مشغولید.
گفتم: این سرمایه من را به مفت نمی خرند.
گفت کسی اهل معامله دل نیست. نفروشید.
گفتم نمی فروشم.
گفت: در معرض فروش هم نگذارید. بار شکستنی تر در انبار امن تر است.
گفتم: حتی اگر بپوسد؟
گفت: نمی پوسد بلور که نمی پوسد.
گفتم: شما که بیش از من خبره جنسید.
خندید.
و عطر دل انگیزی شبیه اقاقیا در فضا پیچید.
گفتم: چه می شد اگر شما همیشه می بودید و همیشه می خندیدید . به گمانم زمین و آسمان از عطر اقاقیا پر می شد.
گفت : لحظه ها را در یابید همانند ابرمی گذرند.
و به آسمان نگاه کرد که تکه ای ازابری سفید از بالای سرمان فاصله می گرفت.
سانتاماریا با قیمت 9هزار تومان روانه بازار نشر شده است.
ساکنان پایتخت برای تهیه این کتاب و سایر اثار سیدمهدی شجاعی می توانند با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. هموطنان سایر شهرها نیز با پرداخت هزینه پستی ارسال، میتوانند تلفنی سفارش خرید بدهند.
6060
نظر شما