چشمانش را بست و آن خاطره دوستداشتنی را به یاد آورد:
کنار دریا دست در دست همسرش روی شنهای ساحل قدم میزدند و از آرزوهایشان میگفتند؛ از خاطراتشان، خواستههایشان. اما هر جا صحبت به مردن که میرسید، مرد حرف را قطع میکرد و میگفت برو سراغ حرف بعدی.
انگشت اشارهاش را روی سنگ قبر همسرش گذاشت، فاتحهای خواند و رفت. این عادت هرساله یازدهم رمضانش بود.
5757
نظر شما