به گزارش خبرآنلاین، رمان «شب سراب» که به اعتقاد بسیاری دنباله ای بر کتاب پرفروش «بامداد خمار» محسوب می شود نوشته ناهید پژواک است و تا کنون بیش از 30 بار از سوی انتشارات البرز تجدید چاپ شده است. رمانی که نویسنده در آن حق را به رحیم _شخصیت ضدقهرمان کتاب «بامداد خمار»_ میدهد و کاسه کوزه ها را بر سر محبوبه _قهرمان رمان «بامداد خمار»_ میشکند و او را مقصر تمام مشکلات پیش آمده در رمان عنوان میکند.
رمان «شب سراب» هم اکنون یکی از پرفروش ترین رمان های عامه پسند است و نزدیک به دویست هزار نسخه از آن به فروش رسیده است. اگرچه شکایت نویسنده «بامداد خمار» از ناهید پژواک هم در فروش بالای آن بی تأثیر نبوده است.
با هم قسمت هایی از این رمان پرفروش را می خوانیم:
- سلام عرض کردیم ها.
مثل اینکه می ترسید کسی درون دکان باشد از آدمیزاد رم میکرد اطراف را نگاه کرد و بعد از کلی تاخیر گفت : «علیک سلام، شما ظهر ها تعطیل نمی کنید؟»
توی دلم گفتم ای کلک اگر فکر می کردی که ظهر اینجا تعطیل است پس حالا چرا دنبال قاب عکست آمدی؟
گفتم: «وقتی منتظر باشم نه.»
- مگر منتظر بودید؟
- بله.
- منتظر کی؟
- منتظر شما.
دختره مثل دلمه می مانست خوشم می آمد سربسرش بگذارم خیلی جالب بود با یک وجب قد برای خودش قاب عکس سفارش می داد تنهایی دنبال سفارشش می آمد حرفهای گنده گنده می زد مثل موش می دوید وسط جمعیت، حالا هم صلوه ظهر که جنبنده ای توی کوچه نیست پیدایش شده. این بچه بزرگتر نداره؟ صاحب نداره؟ خودش با پای خودش آمده بود، اما از من پرسید: «با من کاری داشتید؟»
ماشالله عجب زرنگ است، تخس است یک لحظه فکر کردم عوضی گرفتم.
پرسیدم: «مگر شما نبودید که قاب می خواستید؟» با سرش گفت آری.
- خب برایتان ساخته ام دیگر.
و قاب را از روی میز برداشتم و به طرفش دراز کردم.
... وقتی قاب را می گرفت خدا مرا ببخشد احساس کردم تعمدا"دستش را به دستم مالید. زبانم لال اگر دروغ بگویم هیچ نیازی به این حرکت نداشت اما تعمدا" این کار را کرد اما دروغ نگفته باشم چادر سیاهش روی دستش افتاده بود با همان قاب را گرفت. از نظر من کار تمام بود و می بایست تشریف مبارکش را می برد اما با کمال تعجب از من پرسید:
- شما که ظهر ها نمی روید خانه زنتان ناراحت نمی شود؟
با بی حوصلگی گفتم:
- من زن ندارم.
*
خدای من باز هم همان دختر بود یا نبود؟ شاید هم مشتری تازه است سلام گفتم. در تاریک روشنی هوا دیدم چیزی توی دکان انداخت و باز هم فرار کرد.
رفتم جلو روی زمین را نگاه کردم یک شاخه گل محبوبه شب بود!!
یعنی چه؟ من تا بحال نشنیده بودم دختری به پسری گل بدهد گل را برداشتم عجب معطر بود آوردم گذاشتم روی میز کنار دستم باورم نمی شد کسی به من گل بدهد شاید همینجوری از دستش افتاد اگر افتاده باشد حتما" میاد دنبالش و خیلی زود آمد، جلوی دکان رسیده بود که صدایش کردم.
- خانم کوچولو.
با وجودی که دیده بودم دختر بزرگی است اما شاید برای خاطر سبک کردن گناه خودم هنوز کوچولو می گفتم، داشتم خودم را گول می زدم گل را بطرفش گرفتم.
- این مال شماست؟
- نه مال شماست.
مال من است؟ پس این گل را برای من آورده است؟ آخه چرا؟
- از چه بابت؟
- اجرت قاب عکس.
- اسم شما چیه دختر خانم؟
- محبوبه.
محبوبه شب! از آسمان افتاد توی دامن من.
*
- پس پدرم تو را بیکار کرد؟ تو را از نان خوردن انداخت؟ آخر زهر خودش را ریخت؟
احساس کردم خون تمام رگهایم توی صورتم جمع شد، خدایا این دختر را چقدر دوست دارم گفتم:
- عوضش این تریاق شفایم را داد.
مثل اینکه حرفم را نشنید یا شنید و بروی خودش نیاورد باز گفت:
- تو را از نان خوردن انداخت؟
خیلی دلواپس کارم و نانم بود گفتم:
- لابد می دانسته که دور از تو نان از گلویم پائین نمی رود! ...
خودم از حرفی که زده بودم خنده ام گرفت، رحیم با حجب و حیا، رحیم کم حرف بی زبان، رحیمی که تا بامروز صورت زن نامحرمی را ندیده بود، چه شجاع شده! چه زبان در آورده، خدایا اکسیر عشق معجزه می کند آدم را از این رو به آن رو می کند، این دختر، به این نازنینی به این مهربانی، والله باورم نمی شود دختر بصیر الملک عاشق من یک لاقبا شده؟! شده که شده مهم اینست که پایان اش خوش باشد.
- از اول می دانستم تو را به من نمی دهند.
- بیا خواستگاری بیا به پدرم بگو که می خواهی وارد نظام بشوی، که می خواهی صاحب منصب بشوی مگر نمی خواهی؟ هان؟
- چرا می خواهم، ولی فایده ندارد، اصلا نمی گذارد حرفم را بزنم
- چرا، چرا، وقتی تو را ببیند ...
طفلک فکر می کرد، پدرش هم مرا از دید او نگاه می کند، فکر می کرد مرا ببیند، تسلیم می شود...
*
با احتیاط دستگیره در را گرفتم و دوتا ضربت زدم.
... بصیر الملک روی یک صندلی نشسته بود و پا روی پا انداخته بود خواستم گیوه هایم را در آورم
-سلام عرض کردم.
-سلام بیا تو. نه نه، لازم نیست گیوه هایت را بکنی بیا تو.
...
- تو دختر مرا می خواهی؟
این چه سوال نامربوطی بود؟ اینهمه دنگ و فنگ از اول به این خاطر شروع شده که من دخترش را می خواهم دخترش مرا می خواهد همه عالم فهمیده اند این دیگه کیه؟ دیدم بر و بر نگاهم می کند ناچار گفتم:
-بله.
... مثل اینکه عصبانی شد چرا نمی دانم با غیظ گفت:
-خدا هم برایت خواسته
قربان خدا بروم که کس بیکسان است آشنای غریبان است خدا معلومه خواسته اگر کمک خدا نبود این سد چه جوری می شکست؟
-خوب گوش کن اگر من دخترم را به تو بدهم یک زندگی برایش درست می کنی؟ یک زندگی درست و حسابی؟
-هر چه در توانم باشد می کنم جانم را برایش می دهم.
-جانت را برای خودت نگه دار نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای که خامش کرده ای ولی خوب گوشهایت را باز کن یک خانه به اسم دخترم می کنم که در آن زندگی کنید با یک دکان نجاری که تو توی آن کاسبی کنی ماه به ماه دایه خانم سی تومان کمک خرجی برایش می آورد. مهریه اش باید دو هزار و پانصد تومان باشد وای به روزگارت اگر کوچک ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند ریشه ات را از بن می کنم دودمانت را به باد می دهم به خاک سیاه می نشانمت خوب فهمیدی؟
-بله آقا.
... دست کرد توی جیب اش قطعه کاغذی در آورد و همانجا که نشسته بود دستش را به طرف من دراز کرد.
-فردا صبح می روی به این نشانی سپرده ام این آقا ببردت برایت یک دست کت و شلوار و ارسی چرم بخرد روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب می آیی حالیت شد؟
-بله آقا.
-خوش آمدی.
یعنی چه؟ یعنی من اینقدر در نظر اینها بی ارزش هستم؟ من اصلا شوهر دخترشان نخواهم شد رهگذری هستم که وارد خانه شان شده ام شیرینی به سرشان بخورد یک چایی تلخ هم نباید به من می دادند؟
*
-این دیگر چیست؟
-هیچ بمال به دستت پوستت نرم می شود.
-لابد از پوست من هم حالت به هم می خورد، حالا دیگر باید مثل زنها از این جور چیزها بمالم؟
- نه به خدا، ولی اینکه فقط مال زن ها نیست... خب دستت نرم می شود، خودت راحت می شوی آقاجانم هم از این چیزها می مالید، آنقدر دستشان نرم بود که نگو جوان ها هم می مالند همه استفاده می کنند، منصور...
پس این محبوبه مستوره دستهای منصور را هم امتحان کرده بود والا از کجا می داند که نرم بود؟ آتش غیرتم زبانه کشید قوطی را به گوشه ای پرتاب کردم و از جایم بلند شدم:
-چرا بهانه میگیری محبوبه؟ من از این چیزها نمی مالم، اگر تو هم خوشت نمی آید، دیگر به تو دست نمی زنم، کفش هایم را پوشیدم و در کوچه را به طوری که صدایش را بشنود بهم زدم و بیرون رفتم.
بی هدف قدم بر می داشتم، اما هوای خنک بهاری، نسیم جان بخشی که می وزید، حالم را جا آورد عصبانیتم فروکش کرد، آرام شدم.
کجا بروم؟ خدایا بی کس تر و غریب تر از من در این شهر بنده ای داری؟ اگر بعد از ظهری از خانه مادر نیامده بودم حتما می رفتم پیش اش، اما دلم نمی خواست بفهمد از محبوبه قهر کردم، از خانه بیرون زدم، خدایا کجا بروم؟
نشستم لب جوی آب. مردم رفت و آمد می کردند، بعضی از زن ها دوش به دوش شوهرهایشان راه می رفتند. خوش خوش صحبت می کردند، خدایا محبوبه چرا بدعنق شده؟ چرا بهانه می آورد؟ چرا اتاقش را جدا کرده؟
حالا چکار می کند؟ تنها گذاشتن زن حامله، گناه دارد، خدا نمی بخشد، او هم بی کس است او هم جز من پناهی ندارد، آخه پس چرا مرا از خود می راند؟ من که به هر سازی زده رقصیده ام دیگر چه بکنم؟ آیا از آن زمان که عروسی کردیم، اخلاق من تغییر کرده؟ نه ولله من همان رحیم هستم، تو سری خور هم شده ام، مادر راست گفت توی خانه عادت داشتم حاضر و آماده بروم و بخورم و بخوابم، اینجا همه کار می کنم، پس یک زن از شوهرش چه توقعی دارد؟
یک دفعه فکری مثل جرقه توی ذهنم درخشید، جان گرفتم، عصبانیتم تماما از بین رفت کرختی ام تبدیل به انرژی شد از جا بلند شدم و یک راست رفتم در دکان را باز کردم.
خوب فکری به کله ام رسیده، ادای پدرش را در می آورم شاید بترسد شاید بفهمد که من هم مرد هستم، تازه قبول ندارد که نجابت پدرش را داشته باشم. پدرش همیشه تاج سرمن است!
شیشه الکل صنعتی را برداشتم توی لیوان کمی آب ریختم کمی الکل ریختم و توی دهنم پر کردم و گرداندم و بیرون ریختم، واخ واخ دهانم سوخت، این چه مزه مزخرفی دارد این هایی که عرق می خورند دیوانه اند...»
ساکنان تهران برای تهیه این رمان و همچنین «بامداد خمار» و هر محصول فرهنگی دیگر (در صورت موجود بودن در بازار) کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.
نظر شما