ما فدایی‌ها مجبور به زدن بانک‌ها بودیم اما وضع مالی مجاهدین خلق خوب بود

بعدا با خواهرش ازدواج کردم که از بچه‌های چریک فدایی بود. خواهر حسن گلشاهی در زندان به ملاقاتش می‌آمد و من پشت میله‌ها با ایشان آشنا شدم و عاشق هم شدیم. زمانی که از زندان بیرون آمدم، وارد روابط رفیقانه شدیم.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، بهزاد کریمی فعال سیاسی و از چهره‌های شاخته‌شده شاخه تبریز چریک‌های فدایی خلق، از نیمه دهه ۴۰ کار سیاسی را آغاز کرد. کریمی به‌ واسطه پیوند خانواده دور و نزدیک خود با نحله‌های مختلف سیاسی به مطالعه و تفکر سیاسی علاقه‌مند شد و از آغاز سال‌های دانشگاه به مبارزه دانشجویی و بعد مبارزه چریکی روی آورد. فعالیت‌های سیاسی، او را سه بار راهی زندان کرد که در مجموع هفت سال را در زندان گذراند. کریمی در ایام زندان با چهره‌های برجسته گروه‌های سیاسی مطرح آن دوره آشنا شد، ازجمله با حسن گلشاهی که به زندان تبریز تبعید شده بود و بعدها با خواهر او ازدواج کرد. روزنامه‌ شرق با او گفت‌وگویی انجام داده که مشروح آن را در پی می‌خوانید:

 آقای کریمی شما از سال ۱۳۴۴ وارد کار سیاسی شدید و سال ۱۳۴۵ وارد دانشگاه فنی تبریز شدید و از همان زمان کار سیاسی را دنبال کردید. در همین ایام دستگیر شدید و بعد از اخراج از دانشگاه فنی برای سربازی به کردستان رفتید. زمانی که در دانشگاه بودید، اعتصاب بزرگ با همین عنوان در دانشگاه فنی رخ داد. شما چطور و از طریق چه کسانی جذب کار سیاسی و چریک‌های فدایی خلق شدید؟ داستان این اعتصاب بزرگ چه بود و چه کسانی در این قضیه شرکت داشتند و آن را رهبری می‌کردند؟

خانواده دور و نزدیک ما با نحله‌های اصلی سیاست در تاریخ معاصر پیوند داشتند. کلا در خانواده ما مسئله مطالعات بود و من هم به‌ عنوان یک نوجوان حساس و کنجکاو به این‌گونه مسائل گرایش داشتم. ضمن این‌که برادر بزرگم از فعالان جبهه ملی و در جبهه ملی دوم در فاصله سال‌های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱-۱۳۴۲ بود که من هم تحت تأثیر ایشان و کلا علاقه‌مند به مسائل سیاسی بودم. درباره ماجراهای دانشگاه، من سال ۱۳۴۵ وارد دانشکده فنی تبریز شدم. اردیبهشت سال ۱۳۴۶ اعتصابی در دانشگاه تهران به خاطر لغو شهریه اتفاق افتاد. در امتداد آن واقعه‌ای در دانشکده پزشکی رخ داد که یکی از کارمندان و بوروکرات‌های دانشگاه به یکی از دانشجویان پزشکی توهین کرد که موجب اعتراض شد و سریعا وسعت گرفت و با شعار محوری «لغو شهریه، لغو مالیات بر علم»، تمام دانشگاه بسیج شد و ما وارد اعتصاب بسیار بزرگ شدیم که نه‌تنها از دانشگاه تهران و دانشگاه ما فراتر رفت، بلکه بازتاب بین‌المللی هم پیدا کرد.

البته غلو شد که چند نفر کشته شدند، که چنین چیزی نبود. این اعتصاب از اردیبهشت تا شهریورماه به اشکال مختلف دوام داشت؛ تحصن و شعاردهی بود و تعدادی هم دستگیر شدند. جالب است که در آن موقع ضمن این‌که رژیم به‌ سمت دیکتاتوری و اختناق حرکت می‌کرد، گرایشی پیدا شده بود که اعتقاد داشت جنبش دانشگاه‌ها را باید مصادره و به‌ نوعی هدایت کرد. جریانی از کسانی مثل دکتر منتصری، عالیخانی و نهاوندی و تیپ‌های معروف به «حلقه فرح» شکل گرفته و این مسئله مطرح شده بود که باید با دانشجوها یک ‌مقدار نرم برخورد کرد، واِلا به مسائل سیاسی کشیده می‌شوند.

درنتیجه شاه به دکتر منتصری به‌ عنوان معاون دانشگاه تازه‌تأسیس صنعتی به نام آریامهر مأموریت داد که به تبریز برود، بعد هم زندانیان آزاد شدند و ما پیروزی اعتصاب را جشن گرفتیم. حتی هویدا به‌ عنوان نخست‌وزیر از تهران آمد و سخنرانی کرد، بعد دکتر منتصری سخنرانی کرد، بعد از او هم نماینده دانشجویان، زنده‌یاد نادر معین‌زاده که به‌ اعتباری رهبر اعتصاب هم بود سخنرانی کرد، و سال تحصیلی ۱۳۴۷-۱۳۴۶ شروع شد. همین‌جا اشاره کنم که سال ۱۳۴۶ را «سال اعتصاب» نامیده بودیم، سال تحصیلی ۱۳۴۷-۱۳۴۶ «سال دانشجو» شد. دستاوردهای زیادی به دست آورده بودیم، بودجه دانشگاه تبریز بلافاصله دو برابر شد. یک‌سری استادهای جدید استخدام شدند و استادان بوروکرات کنار گذاشته شدند. سلف‌سرویس و فعالیت‌های دانشجویی مثل ورزش، کوه‌نوردی و سینما راه افتاد و دعوت به سخنرانی‌ها در عرصه‌های فرهنگی، اجتماعی و فلسفی که فضای جالبی بود و این فعالیت‌ها ادامه داشت.

اما بعد از مدتی رژیم نتوانست تحمل کند و کشتی‌بان را سیاستی دگر آمد و سیاست دیگری در پیش گرفتند؛ دکتر منتصری را کنار گذاشتند و منوچهر فصیحی‌ نامی را آوردند که نه‌ فقط رئیس دانشگاه بود، بلکه عضو مشخص ساواک هم بود. بعد حدود ۵۱ نفر را دستگیر کردند که من هم به‌ عنوان نماینده دانشکده و جزء فعالان دانشگاه و اعتصاب جزءشان بودم. ما به‌ شوخی در تقارن با ۵۳ نفرِ معروف، اسمش را ۵۳ نفر دانشجو گذاشته بودیم. سه ماه در زندان ساواک بودیم و بعد هم همه ما را به سربازی فرستادند. من برای دوره آموزشی شش ماه به کردستان اعزام شدم، ۱۸ ماه هم در سپاه دانش بودم و بعد برگشتم.

این دوران فعالیت دانشجویی بود، ضمن این‌که از سال ۱۳۴۴-۱۳۴۳ مطالعاتی داشتم و در سال آخر دبیرستان فعالیت‌های سیاسی را شروع کرده بودم، اما بیشتر متمرکز بر مطالعه بود، تا این‌که وارد دانشگاه شدم و یکی از فعالان اعتصاب دانشگاه بودم. بعد هم که در ادامه گروه تشکیل دادیم و از دانشجوی فعال صنفی به فعال سیاسی نیمه‌حرفه‌ای تبدیل شدیم.

 به نکته خوبی اشاره کردید. آقای کریمی، تبریز در دوران قبل از انقلاب مرکز فعالیت‌های سیاسی بود. چهره‌هایی مثل بهروز دهقانی، صمد بهرنگی و ساعدی در تبریز نقش داشتند و فعال بودند. و حتی گویا چریک‌های دیگر هم از تهران به تبریز می‌رفتند و آن‌جا جلساتی داشتند. آیا گروه مستقلِ شما با گروهی که تشکیلات قوی‌تری داشت و در مبارزه سیاسی حرفه‌ای بود، همکاری می‌کرد؟

بله، آن زمان تبریز و دانشگاه تبریز به‌ طور ویژه، مرکز فعالیت بسیار گسترده‌ای بود، با افرادی که بعدا کادرهای جنبش سیاسی، به‌ویژه جنبش مبارزه مسلحانه و فداییان شدند. سازمان چریک‌ها از نظر تشکیلاتی چهار شاخه داشت، که دو شاخه آن در تبریز بود. یکی شاخه دانشگاه تبریز بود که مشخصا با دو اسم نام‌آورِ اسد مفتاحی، برادر عباس مفتاحی که یکی از سه نفر اصلی چریک‌های فدایی خلق بود و تقی افشانی، افراد اصلی جنبش و شاخه دانشگاه بودند. اما یک شاخه هم بود که با دانشگاه مرتبط بود اما جدا بودند که محفل صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، کاظم سعادتی، علیرضا نابدل و طیف بسیار گسترده‌ای بود. ما با این‌ها ارتباط داشتیم، ضمن این‌که خودمان یک گروه مستقل در زمستان سال ۱۳۴۷ تشکیل دادیم.

آن موقع دوره گروه‌های هم‌جوار بود، یعنی گروه‌های مستقل از یکدیگر تشکیل می‌شدند، ضمن این‌که افرادشان در محیط‌های دانشگاهی یا فرهنگی با هم آشنا بودند و ارتباط داشتند و درعین‌حال با پدیده گروه مستقل و مجاور روبه‌رو بودیم. من شخصا با کاظم سعادتی آشنایی داشتم. صمد بهرنگی را هم دیده بودم، اما نه این‌که خیلی در ارتباط بوده باشم. بهروز دهقانی را هم یک بار دیده بودم. افراد ما در پیوند با این افراد بودند. مثلا مناف فلکی از همین‌ها بود و با تعداد دیگری هم در ارتباط بودیم. هسته اصلی محفل آذربایجان، بچه‌های فارغ‌التحصیل دانش‌سرا بودند که بیشتر در دهات اطراف تبریز آموزگار بودند و از ۱۳۳۹-۱۳۳۸ متأثر از مبارزات گذشته به‌ویژه فرقه دموکرات بودند و در دو خط مبارزات سیاسی و فرهنگی کار می‌کردند، درعین‌حال در پرورش و دفاع از زبان آذربایجانی فعال بودند. محفل بسیار گسترده‌ای بودند که با هم ارتباط داشتیم، ولی استقلال گروهی هم داشتیم.

دکتر ساعدی‌ مقیم تهران بود، ولی اهل تبریز بود و من به‌ واسطه شوهرخاله‌ام با ایشان آشنایی داشتم، ولی ارتباط و مراودات مشخصی نداشتم. همه این افراد را می‌شناختیم؛ دکتر ساعدی را برای سخنرانی دعوت کرده بودیم، همچنین جلال‌ آل‌احمد و هزارخانی را دعوت کردیم و در محافلی که در دانشگاه داشتیم، این ارتباطات برقرار بود که بعدها به‌ شکل فعالیت‌های چریکی و سیاسی کانالیزه شد. یادم هست یک بار به دیدار منتصری رفتیم که رئیس دانشگاه، فردی شریف و مترجم کتاب «زردهای سرخ»۱ بود؛ به طنز گفت این‌جا دانشگاه تبریز نیست، دانشگاه یون‌نن است، که آن زمان دانشگاه انقلابی در جمهوری چین و مرکز آموزش کادرهای مارکسیست و کمونیست بود.

 شما سه دوره به‌ مدت هفت سال در زندان بودید و با پیروزی انقلاب آزاد شدید. در زندان با چهره‌های مهمی ملاقات داشتید و آیا کارهای سیاسی را آن‌جا هم ادامه دادید؟

از وقتی که وارد دانشگاه شدم، هیچ‌گاه کار و فعالیت‌های سیاسی من، حتی در دوران سربازی یا زندان و خارج از زندان قطع نشد. با این‌که گروهی سیاسی داشتیم، سال ۱۳۴۹ عملا نیمه‌حرفه‌ای بودیم. تابستان سال ۱۳۴۷ به‌ عنوان فعال دانشجویی دستگیر شدم. سیاست‌شان هم این بود که از هر کلاس دانشگاه حداقل یک نفر را دستگیر کردند تا به‌ طور سیستماتیک نشان دهند کشتی‌بان را سیاستی دیگر آمد، باید ساکت بنشینید؛ ولی نتیجه آن ساکت‌نشستن نبود، بلکه رژیم با سیاست سرکوب خود، فعالیت‌های سیاسی را به فعالیت زیرزمینی و گسترش و سرکوب بیشتر تبدیل کرد. دومین بار بعد از برگشتن از سربازی بود که دستگیر شدم.

تمام تمرکزم بر کار سیاسی بود. کردستان برای من مسیر بزرگی بود که من را از یک دانشجوی فعالِ مبارز به یک انقلابی حرفه‌ای تبدیل کرد. فعالیت‌های سیاسی استمرار داشت تا این‌که بار دیگر در سال ۱۳۵۰ دستگیر شدم و دو سال در زندان بودم. با شکل‌گیری جنبش فدایی، ما وسیعا اعلامیه‌های جریان چریک فدایی را تکثیر می‌کردیم، ولی در این زمینه لو نرفتیم. جایی که لو رفتیم مربوط به نشریه‌ای بود که به مناسبت افشای جشن‌های ۲۵۰۰‌ساله در سال ۱۳۵۰ منتشر کردیم. این نشریه را ۱۰ شماره منتشر کردیم. خودمان می‌نوشتیم، خودمان هم چاپ می‌کردیم و در شبکه‌ای وسیع پخش می‌کردیم. تِم نشریه هم این بود که از ساسانیان شروع کردیم، سلسله به سلسله در تاریخ جلو آمدیم و شاه‌های نمادین را انتخاب می‌کردیم و اشاراتی به ستم‌های‌شان، همچنین جنبش‌ها و قیام‌های آن دوران می‌کردیم. آخر هر شماره به رژیم شاه برمی‌گشتیم، به‌ویژه هزینه‌هایی که برای جشن‌های ۲۵۰۰‌ساله می‌شد و این‌که چه کارهای جایگزینی می‌شد انجام داد و برنامه می‌دادیم. نشریه را در تبریز، اردبیل، ارومیه و شهرهای کوچک آذربایجان، حتی در تهران و اصفهان و رشت وسیعا پخش می‌کردیم. تا این‌که در آخرین شماره دستگیر شدیم و دو سال در زندان بودم.

 زندان دوم را کجا بودید؟

در تبریز، البته برای دادگاه تجدیدنظر در ارومیه (رضاییه) رفتیم. در تبریز از زندانیان، از بچه‌های سرشناس تبعید شده بودند که با هم بودیم.

 یادتان هست چه کسانی را به زندان تبریز تبعید کرده بودند؟

ناصر کاخ‌ساز را تبعید کرده بودند. کاظم موسوی‌بجنوردی از ملل اسلامی بود. مهدی مهدی‌زاده بود و حسن گلشاهی که بعدا با خواهرش ازدواج کردم که از بچه‌های چریک فدایی بود. خواهر حسن گلشاهی در زندان به ملاقاتش می‌آمد و من پشت میله‌ها با ایشان آشنا شدم و عاشق هم شدیم. زمانی که از زندان بیرون آمدم، وارد روابط رفیقانه شدیم. بعد از چند ماه با گروهی که از زندان آزاد شده بودیم، در تدارک پیوستن به سازمان بودیم‌ که دوباره دستگیر شدم. اول سال ۱۳۵۳ یک گروه علنی که برادر کوچک‌ترم در آن بود و مربوط به شیرین معاضد و مرضیه احمدی‌اسکویی بودند، دستگیر شدند. ساواک به خاطر حساسیتی که روی من داشت، بی‌آن‌که از من چیزی در دست داشته باشد، فقط به‌ عنوان رابطه‌ با این گروه دستگیرم کرد و به زندان رفتم که تا مهر و آبان ۱۳۵۷ در زندان بودم. در مجموع هفت سال در زندان بودم و با بسیاری از زندانیان سرشناس آشنایی و روابط داشتم.

تنها کسی که هرگز موفق به دیدنش نشدم و حسرت بزرگ زندگی من بود، بیژن جزنی بود. درست روزی که من را از بند ۲-۳ قصر به بند ۴-۵-۶، بند زندانیان سنگین، منتقل کردند، روز قبلش بیژن را با ۴۰-۳۰ نفر از زندان قصر به اوین بردند و برنامه این بود که حدود یک ماه بعد آن‌ها را بالای تپه‌های اوین بکشند که کشتند. این است که بیژن را ندیدم، اما با سایر افراد سرشناس که در زندان بودند، از فدایی و مجاهد و توده‌ای تا جریانی که به مؤتلفه اسلامی معروف بودند، آشنایی داشتم.

 در کارهای سیاسی و چریکی آن دوره، نقش زنان بسیار زیاد بوده است. خود خانم مرضیه احمدی‌اسکویی چهره مهمی در سازمان است. زنان دیگری هم بودند. در آن فضای سنتی چطور این اتفاق افتاد؟ همسر شما هم کار سیاسی می‌کرد؟

بله، همسرم با برادرش و دو نفر دیگر هسته لاهیجان بودند که زیر نظر زنده‌یاد عباس مفتاحی بودند که آن‌ها هم دستگیر شدند، اما اسم حسن و همسر من مطرح نشد. من هم که دستگیر شدم، اسمش مطرح نشد و خوشبختانه پایش هیچ‌گاه به زندان باز نشد. اما نکته‌ای که درباره حضور زنان مطرح کردید؛ این‌که مدام گفته می‌شود جامعه سنتی-‌مذهبی درست است، اما فراموش نکنید جامعه سنتی-مذهبی ما، پدیده انقلاب مشروطیت، جنبش ملی و جنبش نیرومند چپ را پشت سر گذاشته بود.

از سوی دیگر پهلوی‌ها با وجود دیکتاتوری‌شان به‌ سمت تجدد و مدرنیزاسیون رفتند. این را می‌گویم چون جامعه ما بسیار نیرومند است، به‌ویژه زیر پوست شهر نیروی سنتی-‌مذهبی داشت، در عین حال نیروی سکولار به‌ویژه در شهرهای بزرگ مثل تهران، در دانشگاه‌ها، مراکز فرهنگی و ساختارهای اداری جامعه ما بودند. این را نباید دست‌کم بگیریم. وقتی چریک‌ فدایی شکل می‌گیرد، اولین بازتابی که در سیاهکل نشان می‌دهد، این است که یک نیروی رزمنده به دیکتاتوری نه می‌گوید و در برابرش ایستاده و قد علم می‌کند. طبیعتا این جذبه تولید می‌کند و یکی از شعاع‌های این جذبه متوجه دختران جوان و باانگیزه و با تمایلات عدالت‌خواهانه می‌شود که سریعا جذب می‌شوند و اولین زنی که جان می‌بازد، مهرنوش ابراهیمی همسر چنگیز قبادی است. بعد هم مرضیه احمدی‌اسکویی و دیگران بودند.

 مریم سطوت هست و...

البته مریم سطوت مربوط به دوره بعدتر است. به هر حال این‌ها کسانی بودند که سال ۱۳۵۰ دستگیر شدند و زندان افتادند و واقعا وزن بسیار جالبی داشتند. اگر کادرهای کل جنبش فدایی را بررسی کنیم، وزن زیاد زنان را می‌بینیم.

 به موضوع مهمی گذرا اشاره کردید؛ این‌که جنبش چریک‌های فدایی طی فرایندی شکل می‌گیرد. به بخش سیاهکل اشاره کردید. جنبش چریک‌های فدایی درکل‌ از چه فرایندی عبور می‌کند تا به بلوغ خودش برسد؟

سؤال جالبی است. به نظرم این موضوع باید متن بحث باشد. اگر نگاهی سریع به تاریخ نزدیک به شکل‌گیری جنبش مسلحانه و چریک‌های فدایی داشته باشیم، می‌بینیم که سال ۱۳۳۹ رژیم کودتا (رژیم شاه)، پس از هفت هشت سال اختناق دچار مشکلات مالی است. از طرف دیگر در آمریکا کندی سر کار آمده و در دکترین خارجی آمریکا مسئله این است که با کشورهایی مثل ایران چه کنند. ایران جایگاه بسیار مهم ژئوپلیتیک داشت؛ در جنوب اتحاد جماهیر شوروی و در تلاقی آسیا و اروپا، وصل‌ بودن به آب‌های ترانزیتی نفت در خلیج‌فارس و...‌ به همین خاطر برای آمریکا مهم بود. در شرایطی که در جهان، انقلاب‌ها و جنبش‌هایی با خصلت رهایی‌بخش و اغلب با خصلت چپ و مارکسیستی شکل می‌گیرند و حتی به دستاوردهایی می‌رسند، مسئله آمریکا این است که چطور این جنبش‌ها را خنثی کند.

دکترین کندی این بود که باید با یک‌سری اصلاحات پیش‌دستی کرد و نیروی پایه اجتماعی‌ انقلاب را کم کرد. کندی که بعد از آیزنهاور سر کار آمده بود، این تز را در برابر شاه قرار داد. شاه هم بر طبق اصل چهار به‌شدت به آمریکا وابستگی مالی داشت. یک مقاومت اولیه صورت گرفت، ولی بعد امینی سر کار آمد که از طریق کادر ارسنجانی‌ها و درخشش‌ها شروع به یک‌سری اصلاحات کرد که در قلبش اصلاحات ارضی بود. بعد از شروع اصلاحات، شاه به این نتیجه می‌رسد که نه‌تنها تمکین کند، بلکه اعلام کند خودم اصلاحات را انجام می‌دهم به شرطی که به دست من باشد. ‌درنتیجه شاه در جهت کسب اقتدار بیشتر، کنترل اصلاحات را در دست می‌گیرد.

در این دوره، از سال ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱ فضا یک مقدار باز شده و فعالیت آزاد می‌شود. بعد از این‌که شاه کنترل اصلاحات ارضی را در دست می‌گیرد، رجال استخوان‌دار سلطنت ازجمله امینی را یک‌به‌یک کنار می‌گذارد تا همه چیز را خودش در دست بگیرد. بعد فعالیت جبهه ملی دوم را محدود می‌کند و یک روند سرکوب شروع می‌شود که در این‌جا پدیده قیام روحانیت به رهبری آیت‌الله خمینی در خرداد ۱۳۴۲ صورت می‌گیرد که با سرکوب شدید مواجه می‌شود و بعد از آن دیگر فضا به‌کلی بسته می‌شود. یک‌سری جریان‌ها مثل نهضت آزادی و خلیل ملکی به زندان می‌افتند؛ چپ هم که به قول معروف همیشه مرغ عروسی و عزا بوده، سرکوب می‌شود. به این ترتیب فضا بسته می‌شود و از این‌جا به بعد نقطه عطفی شروع می‌شود که با رژیم شاه به‌جز زبان قهر نمی‌شود حرف زد. همان نکته معروفی که بازرگان در دادگاه گفته بود آقای رئیس دادگاه به بالاتری‌هایتان برسانید ما آخرین گروهی هستیم که در مبارزه قانونی مشروطه‌خواهی هستیم، بعد از این با زبان دیگری با شما سخن خواهند گفت.

خیلی بحث دقیقی بود که هم در مورد چپ‌ها و هم مسلمانان و مشخصا جوانان نهضت آزادی بود که بعدها به‌ عنوان مجاهدین خلق فعالیت داشتند. درواقع پدیده‌ای از ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۳ شروع شد؛ در محافل و گروه‌های متعدد مستقل از هم که اشاره کردم گروه‌های هم‌جوار بودند، ایده مرکزیت این بود که باید به حزب رهبری‌کننده رسید؛ منتهای مراتب این حزب می‌تواند بعد از الحاق این گروه‌ها شکل بگیرد، ولی هر گروه در عین حال باید منسجم شود، رشد و مطالعه کند. موضوع کلیدی مطالعه بود، اما علاوه‌ بر خودآموزی، استفاده از تجارب گذشته بود که مرکز کانون تجارب گذشته هم شکست کودتای ۲۸ مرداد بود. از جبهه ملی انتظار عجیبی نمی‌رفت؛ یک جریان قانونی، علنی و گسترده بود. ولی حزب توده به‌ مثابه سازمان بسیار متشکل با افسرها و درجه‌داران نظامی که داشت، چرا در آن بزنگاه از عمل بازماند؟ می‌خواهم درباره فضای آن موقع صحبت کنم. آن زمان فضا این‌طور بود و درنتیجه گسست عملی و استراتژیک از حزب توده انجام می‌گیرد.

اما ضمن این‌که تفکر چپ در پیوست با همان اندیشه بود، توجه بر این است که گویا حزب توده رگه‌های رویزیونیستی و اپورتونیستی دارد و باید آن‌ها را صاف کرد و به شفافیت و سنت مارکسیسم برگشت. این فضای کلی این دوران است و بر این اساس، انواع گروه‌ها در دهه ۴۰ شکل می‌گیرند و شاید در مورد مبارزه مسلحانه یا رادیکال بتوان از سه فاز صحبت کرد: فاز اول از ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۷-۱۳۴۶ است که من اسمش را «چه باید کرد» می‌گذارم؛ این‌که می‌خواهد به این «چه باید کرد» پاسخ بدهد. انواع گروه‌ها شکل می‌گیرند؛ در کردستان جریان حزب دموکرات جناح انقلابی است. در خارج از کشور حزب توده است که از آن سازمان انقلابی درمی‌آید و سازمان انقلابی حزب توده جریان طرفدار چین و انقلاب قهرآمیز بود. بعد جریان «طوفان» که البته این جریان را دوباره احیا کرد، اما سازمان انقلابی بر این بود که باید سازمان حزب انقلابی جدید تأسیس کرد. دسته‌هایی از این‌ها به ایران هم آمدند، مثل گروهی که به گروه «کاخ مرمر» معروف شد که سوءقصد انجام گرفت.

در داخل کشور گروه بسیار مهمی که از گروه‌های رقم‌زننده بود؛ گروه بیژن جزنی و ضیا ظریفی بود که البته بیشتر نوجوانان و جوانان حزب توده بودند ولی با نقد حزب توده شروع به فعالیت و منسجم‌ شدن کردند تا این‌که سال ۱۳۴۶ که وارد تدارکات مبارزه مسلحانه می‌شدند، از طریق نفوذ ساواک به داخل‌شان دستگیر شدند و ضربه خوردند، اما چند نفرشان سالم ماندند؛ یا به خارج از کشور می‌روند مثل صفاری‌آشتیانی‌ یا در داخل می‌مانند مثل غفور حسن‌پور و حمید اشرف که کار را ادامه می‌دهند که از دل این گروه بعدا جریان سیاهکل درآمد. بنابراین فاز دوم از سال ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۰، فاز سیاهکل است؛ در این فاز «چه باید کرد» جواب داده شده و دیگر باید عمل کرد. منظور از عمل هم سمت‌گیری مبارزه مسلحانه است. جریان سیاهکل در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ رخ داد که اکثریت دستگیر شدند.

در همان حال صفایی‌فراهانی از خارج برگشته و می‌بیند غفور حسن‌پور و حمید اشرف کار کارستانی کرده‌اند؛ تعدادی را جمع کرده‌ و آموزش داده‌اند و در نظر داشتند که مبارزه چریکی را از طریق روستا باید آغاز کرد و جنگل را انتخاب می‌کنند که عملیات سیاهکل انجام می‌شود و بعد هم که دستگیر می‌شوند. در همان مقطع این‌ها در پیوند با گروهی قرار می‌گیرند که هسته اصلی چریک‌های فدایی است؛ گروه امیرپرویز پویان، مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی‌ که به نظرم باید صمد بهرنگی را به‌ عنوان چهره‌ای نمادین به آن‌ها اضافه کرد که در شهریور ۱۳۴۷ در رود ارس غرق شد و زودهنگام از دست رفت، ولی شبکه بسیار وسیع صمد بعدها یکی از پایه‌های جریان چریک‌های فدایی خلق شد. با ادغام کارهایی که این‌ها و گروه سیاهکل انجام داده بودند، جریان چریک‌های فدایی به وجود آمد که اولین بار بعد از ترور فرسیو، رئیس دادگاه سیاهکل، اعلامیه دادند و اعلام کردند چریک‌های فدایی خلق تأسیس شده است که البته نیروی اصلی‌اش جریان گروه دوم بود.

از گروه‌های بسیار نافذی اسم بردم، اما انواع گروه‌های مستقل و مجاور داشتیم ازجمله گروه فلسطین که دفاعیه‌های برجسته‌ای در دادگاه داشتند، به‌ویژه پاک‌نژاد. جناح چپ ساکا، گروه ارمغانی در تبریز، ستاره سرخ و آرمان خلق کتیرایی هم بودند. بعدها محافلی هم شکل گرفتند که محفل گلسرخی و دانشیان و گروه تئاتر رحمانی و سلطان‌پور بود. انواع گروه‌ها در شهرهای مختلف‌ گیلان، مازندران، مستقل از سیاهکل، در آذربایجان، خراسان، اهواز، اصفهان، بروجرد، بم و کرمانشاه شکل گرفته بودند. درواقع این زمینه وجود داشت، اما در میان آن‌ها، گروهی که به سؤال کلیدی «چه باید کرد»‌ هم پاسخ داد و هم عمل کرد، چریک‌های فدایی خلق بودند. در این گروه با دو اثر برجسته روبه‌رو هستیم؛ یکی جزوه «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» امیرپرویز پویان که بهار ۱۳۴۹ نوشته شد و نه‌تنها به مانیفست گروه، بلکه به مانیفست تمام گروه‌های هم‌جوار تبدیل شد.

این جزوه چندین ماه در خود گروه مورد بحث قرار می‌گیرد و پاییز همان سال، مسعود احمدزاده جزوه مشهور «مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک» را می‌نویسد. آن‌چه پویان به‌ لحاظ روشی گشوده بود، حرف اصلی‌اش این بود که برای این‌که باقی بمانیم و در تور ساواک نیفتیم و تمام نشویم، راهش تعرض است و اگر تعرض کنیم فضای رکود خواهد شکست و جنبش‌های اجتماعی بلند خواهند شد و این امکان را فراهم خواهد کرد که عنصر آوانگارد و پیشاهنگ بتواند در پیوند ارگانیک با این جنبش‌ها قرار بگیرد و بتواند نه‌تنها باقی بماند بلکه رشد کند. این تز اصلی امیرپرویز پویان بود، اما احمدزاده درواقع مبارزه مسلحانه را پلتفرمیزه و فازبندی می‌کند، سنگ‌های دیوار را می‌چیند و بسیار هم باصلابت حرف می‌زند. حرفش هم این است که چریک تحت تأثیر جزوه «انقلاب در انقلاب» رژی دبره است، منتها با این عنصر کلیدی‌ که لازم نیست اول حزب بسازیم، همان‌طور که الگوی کوبا نشان داده، باید ابتدا جنبش راه بیندازیم و از دل آن حزب دربیاوریم.

بنابراین به این‌جا رسید که چریک خودش حزب است و این پاسخ احمدزاده بود. به دنبال این است که عمل می‌کنند و یک‌سری حمله‌های اولیه برای تهیه سلاح از کلانتری‌ها صورت می‌گیرد و حمله به بانک‌ها که بتوانند پشتیبانی مالی داشته باشند. بدین‌ترتیب مبارزه مسلحانه راه می‌افتد تا این‌که بعد از سال ۱۳۵۰ با فاز سوم مبارزه روبه‌رو هستیم که تا انقلاب ادامه دارد و درواقع بر متن پراتیک، رسیدن به افکار و تحولات جدید است که در این فاز نقش بیژن جزنی بسیار برجسته است و نقد می‌کند که ما در شرایط انقلابی نیستیم؛ درحالی‌که در تفکر احمدزاده ما درون انقلاب هستیم، منتها کسری‌های انقلاب را از طریق عمل مسلحانه پیشاهنگ تأمین خواهیم کرد. بیژن جزنی این نظر را نقد می‌کند و معتقد است ما باید حزب بسازیم و پایگاه حزب هم باید اجتماعی باشد و از این نظر یک پای جنبش باید مبارزات صنفی-سیاسی باشد. به این ترتیب اگر با فرمالیسیون حرف بزنیم، جنبش در فاز سوم این مسیر را طی می‌کند که از «چریک حزب است»‌ گذر می‌کند به مبارزه نظامی-سیاسی و از آنجا به مبارزه سیاسی-نظامی می‌رسد؛

یعنی برجستگی با مبارزه سیاسی است و حتی عملیاتی که انجام می‌گیرد، نمادین باید آن وجه را بازتاب بدهد. تا اینکه به انقلاب می‌رسیم. البته در این فاصله ضربات وحشتناکی به سازمان وارد می‌شود و طی هفت سال چهار بار رهبری را از دست می‌دهد. درواقع شیوه مبارزه‌ای که در پیش گرفته بود، شیوه ققنوس‌وار بود؛ اینکه ما بسوزیم تا از سوختن ما جنبش گُر بگیرد. در نتیجه تلفات پشت تلفات‌ که طبق آمار آبراهامیان حدود ۳۰۰ نفر از فداییان کشته می‌شوند و در سال ۱۳۵۰ بعد از ضرباتی که وارد می‌شود و هسته اصلی چریک فدایی دستگیر می‌شوند، عجیب است که فقط هفت نفر از کادر زنده می‌مانند، اما چریک‌ نیروی خودش را از گروه‌های هم‌جوار به‌سرعت پر کرد. ‌باز ضربه‌های پشت سر هم وارد شد و بزرگ‌ترین ضربه تیر سال ۱۳۵۵ بود که حمید اشرف به‌عنوان رهبر بلامنازع عملی سازمان، به‌ همراه تمام اعضای رهبری کشته می‌شوند.

 چرا حمید اشرف به ادغام‌شدن با سازمان مجاهدین نَه گفت و بخش جداشده سازمان مجاهدین را نپذیرفت؟

سؤال جالبی است. فدایی‌ و مجاهد در دو شاخه اجتماعی همزاد بودند. مبارزه علنی و قانونی که به بن‌بست رسید، این جریان‌ها شکل گرفتند. در سازمان مجاهدین خلق از همان ابتدا یک فکر بود که ما مذهبی هستیم اما مقلد هیچ مجتهدی نیستیم. آقای طالقانی را هم که پدر می‌دانستند نه به‌ عنوان مرجع تقلید، بلکه مرجع‌شان خود سازمان بود. به‌ویژه تحت تأثیر الجزایر و الفتح فلسطین بوده و معتقد بودند در جامعه مذهبی ایران پایه اجتماعی باید با مذهب گره بخورد. این در رهبری مجاهدین، حنیف‌نژاد و سعید محسن و بدیع‌زادگان، فکر مرکزی بود. من با موسی خیابانی هم‌کلاس بودم و در زندان کردستان هم سال ۱۳۴۸ با مشکین‌فام صحبت داشتیم و اکثر رهبران‌شان را از نزدیک می‌شناختم. همین‌جا اشاره کنم که در جریان تغییر ایدئولوژیک، ماجرای شریف‌واقفی آن‌طور که به‌ویژه بعد از انقلاب ۱۳۵۷ از او شمایی می‌دهند نبود که گویا یک متعصب مذهبی شدید بود و تقی شهرام هم کمونیست شده بود.

دعوای اصلی بر سر این قضیه نبود. حتی شریف‌واقفی این ظرفیت را داشت که می‌گفت درون مجاهدین‌ عده‌ای به مارکسیست رسیده‌اند، اما معتقد بود نباید نام و عنوان خودمان را از دست بدهیم. این قضیه در جامعه ریشه دارد. مجاهدین از ما خیلی کمتر تلفات می‌دادند، چون می‌توانستند پول‌شان را به‌راحتی از بازار تأمین کنند، اما ما فدایی‌ها مجبور به زدن بانک‌ها بودیم، درحالی‌که از جاهای زیادی به آن‌ها کمک مالی می‌شد. ما فدایی‌ها این قضیه را خوب می‌فهمیدیم. هم در زندان و هم در خانه‌های تیمی، حمید اشرف به‌درستی موضع گرفت که این کار اشتباه است، شما به مارکسیسم رسیده‌اید، بفرمایید سازمان خودتان را اعلام کنید، مجاهدین طی هفت، هشت سال تاریخا به یک جریان مذهبی مبارز معروف شده و باید همان‌طور بماند. واقعیت‌های بعدی کاملا نشان داد که این برخورد تغییر ایدئولوژی‌ داده‌ها بسیار غلط و غیردموکراتیک و زمخت بوده، بنابراین به نظرم یکی از شاهکارهای به‌ یادگار مانده از حمید اشرف که آن موقع هنوز ۳۰ سالش هم نشده بود، همان فکر هوشیارانه‌ای بود که بیژن جزنی در زندان داشت و جزوه‌ای نوشت و با این قضیه مخالفت کرد. مسئله اصلی این است که ما می‌فهمیدیم مجاهدین پایگاه اجتماعی و قدرت‌شان چیست.

 بعضی‌ها معتقدند با کشته‌شدن حمید اشرف در عملیات خانه مهرآباد، چریک‌های فدایی دیگر نتوانستند ادامه دهند و خودشان را بازسازی کنند. شما با این ایده موافق هستید؟

در این‌که در میان چهره‌های جنبش فدایی‌ کسی که زنده ماند و استعدادها و توانایی‌های برجسته‌ای داشت به نام حمید اشرف و نقش بی‌بدیلی در سال‌های مشخصا ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۵ ایفا کرد، تردیدی نیست. ضربه خوردن حمید اشرف، ضربه سنگینی به سازمان بود. اما اگر این‌طور برداشت شود که حمید اشرف می‌ماند همه چیز بر روال و بر وفق مراد بود، واقعی نیست. واقعیت این است که مبارزه مسلحانه ضمن این‌که در جامعه نیروی حمایتی معنوی-اخلاقی بزرگی به وجود آورده بود، ولی نمی‌توانست استراتژی یک نیروی بزرگ اجتماعی باشد. در نتیجه با توجه به فشار ساواک، با بودجه بسیار سنگین و اختیارات فوق‌العاده که نمادش جناب ثابتی است که اخیرا آفتابی شده، نابودی چریک‌های فدایی خلق مسئله مرکزی‌شان بود. بنابراین جنگ بسیار نابرابر بود و اینکه نتوانسته بودیم وسیعا با مبارزات اجتماعی مرتبط شویم، رقم‌زننده سرنوشت جنبش بود.

اما باز هم تأکید می‌کنم که ضربه ۱۳۵۵ بسیار سنگین بود و تعداد محدودی از اعضای سازمان ماندند. ضمن این‌که در هشتم تیر همان سال، کلی تلفات دادیم‌؛ طوری که اوایل ۱۳۵۶ واقعا گروه محدودی مانده بود که از سال ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ با یک‌سری افراد که از زندان آزاد شدند، خودش را تقویت کرد. ‌در یک بررسی گفتمانی باید این مسئله را بررسی کرد و آن هم این است که از نظر من مبارزه مسلحانه به بن‌بست رسیده بود و باید به مبارزه سیاسیِ توده‌ای انتقال پیدا می‌کرد که سازمان در آستانه انقلاب به این روش خیلی نزدیک شد، اما بعد جنبش انقلابی آمد و آن حمایت اخلاقی-معنوی که اشاره کردم، پایگاه بسیار گسترده‌ای برای چریک‌ها در آستانه انقلاب فراهم کرد.

۱. «زردهای سرخ»، هانری مارکانت، ترجمه هوشنگ منتصری، نشر عطایی، چاپ اول، اردیبهشت‌ماه ۱۳۴۳

۲۵۹

کد خبر 2052299

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =