آخوندی: نبوی به خاطر انقلاب از خانواده جدا شده‌ بود/ تمرکز داور بر تحلیل رفتار سیاسی گروه‌های تروریستی بود.

مهرداد حجتی: حقیقتا ماجراجو بود؛ خودکشی‌اش هم به نحوی یک ماجراجویی بود. شاید هم یک شوخی با مرگ! ... چند روز پیش - ۲۵ دی ۱۴۰۳ - همین کار را کرد. شاید در هنگام خودکشی داشت به ریش دنیا می‌خندید. یا به ریش کسانی که درد آوارگی و تنهایی او را ندیدند

به گزارش خبرآنلاین، ابراهیم نبوی روزنامه‌نگار، طنزنویس و فعال سیاسی متولد ۲۲ آبان ۱۳۳۷ در آستارا بود که در ۲۵ دی ۱۴۰۳ به زندگی خود پایان داد.او در اویل دهه ۸۰ بعد از محکومیت در دادگاه ، از ایران خارج شد و به آمریکا مهاجرت کرد. نبوی در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ با روزنامه‌ها و نشریات زیادی همکاری داشت و چندین کتاب طنز منتشر کرده بود. به مناسبت درگذشت او در روزنامه‌های شرق، هم‌میهن و اعتماد یادداشت‌هایی درباره او منتشر شده که در ادامه بخش‌هایی از آن‌ها را از نظر می‌گذرانیم:

داور سال‌ها پیش در ایران هم دست به خودگذرانی زده بود!

مهرداد احمدی شیخانی، روزنامه هم‌میهن: آن‌وقت‌ها، دفتر مجله مرحوم «گزارش فیلم»، توی خیابان ولی‌عصر، کمی بالاتر از پارک ساعی بود. در آن ساختمان، دفتر یکی دیگر از دوستان هم بود که معمولاً به هر دو سر می‌زدم. از دفتر این یکی دوست که سال‌ها قبل و زمانی که سید، در دوره وزارت کشور جناب ناطق نوری، مدیرکل سیاسی آن بود باعث آشنایی‌مان، بیرون زده بودم و آمده‌ بودم کنار خیابان که بروم آتلیه خودم در میدان عشرت‌آباد، که داور [ابراهیم نبوی] صدایم زد «آی آقا، کجا، کجا؟» که گفتم «می‌روم به آتلیه». سید هم گفت اگر یک قهوه به من بدهی تو را می‌رسانم. آن ایام، من یک قهوه‌ساز داشتم که از این قهوه فرانسه‌ها می‌سازد و الان همه‌جا هست، ولی آن موقع، بابت یک کاری که برای دوستی انجام داده بودم، از سفر خارجه برایم آورده بود و هنوز در ایران باب نشده بود و دوستان برای نوشیدن آن قهوه، گاهی به بهانه دیدار من می‌آمدند آتلیه.

گفتم بیا برویم؛ قهوه هم می‌دهم. یک موتور هوندا ۱۲۵ داشت که آن ایام کاربرد ویژه‌ای داشت این هوندا ۱۲۵ها. آمدیم میدان عشرت‌آباد (همان‌جایی که کاخ ناصرالدین‌شاهی هم در جوارش هست و «سُرسُره سنگی» یک زمانی آن‌جا بود و برای همین به عشرت‌آباد معروف شده)، قهوه‌ای بار گذاشتیم و سخن هر طرفی رفت، ازجمله این‌که مدتی قبل داور دست به خودگذرانی زده بود و ناموفق. یعنی این‌طور که حدود ۱۰۰ تا قرص می‌خورد و بعد یادش نمی‌آید چه می‌شود تا وقتی که بیدار می‌شود و متوجه می‌شود که چندین روز خواب بوده و تلاشش برای خودگذراندن بی‌ثمر بوده و البته این عجیب بود که چرا موفق نشده؟ چون سید همیشه و در همه کار موفق بود.

مثلاً در نوشتن طنز واقعاً درجه یک بود و ستاره مطبوعات دوران دوم خرداد. در گفت‌وگو و مصاحبه هم. کافی است مصاحبه‌اش را هم با «امیرانتظام» و هم با «عباس عبدی» بخوانید. در سر کار گذاشتن هم. مثلاً ببینید که پریروز «مسعود بهنود» چه گفته و چطور داور سر کارش گذاشته؟ یک روز قبلش زنگ زده به مسعودخان که می‌خواهم با تو گفت‌وگو کنم، بعد زده خودش را گذرانیده و مسعود خان هم هاج و واج که آخر این چه کاری بود کردی پسر جان؟ یا همان خاطرات خوشی که قاضی‌ جان «مرتضوی» از او دارد که چطور داور بدجنس، این قاضی نازنین را سر کار می‌گذاشته. حال‌گیری‌هایش هم که همه دوست و آشنا از آن خبر دارند و کیسه‌اش به تن همه خورده. از صاحبان قدرت و ذلت گرفته تا هر کسی که بشناسی و آخریش هم همین خودگذرانیش.

به خاطر انقلاب از خانواده پدری‌اش جدا شده‌ بود

عباس آخوندی، روزنامه شرق: سال ۱۳۶۱ بود که از داور و تعداد دیگری از دانشجویان دانشگاه شیراز خواستم که برای نوسازی حوزه معاونت سیاسی و اجتماعی وزارت کشور به جمع ما جوانان انقلابی که عمدتا از جهاد سازندگی به وزارت کشور رفته‌ بودیم بپیوندد. او هم آمد و فکر کنم که مسئولیت اداره دوم سیاسی را در اداره کل سیاسی وزارت کشور بر عهده گرفت. آن زمان‌ها مجاهدین (منافقین) روزانه تنها در تهران تا ۴۵ نفر را ترور می‌کردند. تمرکز داور بر تحلیل رفتار سیاسی این گروه و سایر گروه‌های تروریستی بود. او برخلاف ظاهرش، فردی پرکار و پرمطالعه بود. صدها صفحه گزارش از او در آرشیو وزارت کشور به‌ یاد مانده است. یکسره مطلب می‌خواند و می‌نوشت و گزارش تهیه می‌کرد؛ اما مقید به هیچ نظم اداری نبود، روحی سرکش و طغیانگر داشت. دوست داشت که همواره در جمع باشد و با جمع کار کند. گاهی بخواند و گاهی بنویسد و گاهی با دوستان جوک بگوید. اساسا ساختار معاونت سیاسی طوری بود که همه هم‌قد و قوراه بودیم و روابط اداری هم چندان حاکم نبود.

اغلب هفته‌ها رفت‌وآمدهای خانوادگی شبانه داشتیم. هنوز شامی را که در خانه داور پس از به‌دنیاآمدن دومین دخترش مسمی بادمجان خوردیم یادم نمی‌رود. داور به خاطر انقلاب از خانواده پدری‌اش تقریبا جدا شده‌ بود. هرچند در خانواده‌ای مرفه به ‌دنیا آمده‌ بود، در وضعیت تنگنای مالی سختی زندگی می‌کرد و همه‌چیز را به جان خریده بود.

روحی رها و بی‌قرار داشت و در نوشتن بی‌محابا بود. فردی به‌غایت دوست‌داشتنی و مهربان بود. کار جمعی را خوب بلد بود. با جمع به‌خوبی ارتباط برقرار می‌کرد و با طنز خود به جمع روحیه می‌داد. در کار خودش بسیار تیزبین بود. وطن‌خواه بود و دراین‌باره به نکات دقیقی توجه می‌کرد. در همان فضای جنگ هیچ‌گاه از نقد اوضاع دست برنمی‌داشت و حرفش را می‌زد و گاهی اطرافیانش را دل‌آزرده می‌کرد. پس از مهاجرت نیز استقلال خود را حفظ کرد. تا آن‌جا که من می‌دانم، هیچ‌گاه به بیگانگان و گروه‌های وابسته، تا پایان عمر وابسته نشد. هرچند در بیرون از مرزها زندگی می‌کرد و با جمهوری اسلامی هم چندان سر سازش نداشت، اما همچنان وفادار به ایران باقی ماند. به ‌هر روی همکاری ما تا آبان ۱۳۶۴ ادامه داشت، تا زمانی که من از وزارت کشور رفتم. داور هم پس از آن از وزارت کشور رفت و به‌تدریج به جهانی که دلبستگی بیش‌تری به آن داشت، یعنی طنز، ادبیات، سینما و هنر پرداخت و متأسفانه در این دوره جمع خانوادگی‌اش از هم پاشید. پس از آن جز دیدارهایی که در گوشه‌وکنار یا رویدادهای جمعی با هم داشتیم، کمتر او را دیدم تا سال ۱۳۷۷ که داور تلفنی زنگ زد و احوال‌پرسی کرد. از مزاحمت‌هایی که برایش ایجاد می‌شد دلخور بود و شکوه داشت.

در سال‌های گذشته بارها دل‌تنگش می‌شدم و دوست داشتم ببینمش، اما با توجه به اقامتش در خارج از کشور و این اواخر در آمریکا، امکان‌پذیر نبود. به هر روی، داوری که من می‌شناختم، زندگی در محیطی دور از حال‌وهوای ایران برایش سخت بود. او مانند ماهی‌ای بود که از بد روزگار در آکواریم قرار گرفته بود. هرچند احتمالا خیلی چیزها برایش فراهم بوده، اما محیط فرهنگی و اجتماعی روح و روان سرکش او را خرسند نمی‌کرده است. به قول خودش، در یک وضعیت آنومی اجتماعی قرار گرفته بود. او فردی ملی و ایران‌دوست بود. با توجه به حس کار جمعی که داشت، حتما دوست داشته است که در این سن‌وسال در جمع دوستان هم‌پال باشد.

انگار قرار بود خانه‌به‌دوش‌ترین آدم این عالم باشد

زینب کاظم‌خواه روزنامه‌ هم‌میهن: در دورانی که قتل‌های زنجیره‌ای هول و هراس به جان خیلی‌ها انداخته بودند، یک روز گزارش قتل سعیدی سیرجانی با جزئیات دردناک چاپ می‌شد و روز دیگر قتل محمد مختاری و پوینده و فروهرها؛ ما با طنزهای «داور» هنوز توش توان خندیدن داشتیم. بله ما در میان تمام این آشوب‌ها و شب‌های هول، با طنزهای ابراهیم نبوی می‌خندیدیم، او که هر واقعه‌ی تلخی را از زاویه دید دیگری نگاه می‌کرد و اصلاً بلد بود این کار را بکند، لبخند را به لب‌های ما می‌آورد.

«ابراهیم نبوی» یا آن‌طور که صدایش می‌کردند «داور» در اوایل دهه‌ی ۱۳۷۰ با ستون طنزش در هفته‌نامه‌ی «مهر» درخشیده بود، در دوران بهار مطبوعات استعداد بی‌نظیرش را در طنز سیاسی بروز داد. ستون‌های طنز او را خیلی‌ها از یاد نمی‌برند؛ ستون‌هایی که به طنز در مطبوعات رونقی دوباره بخشید و با «گل‌آقا»ی صابری فومنی تمام بار طنز ایران را در دوران پرتب‌وتاب بعد از خرداد ۱۳۷۶ به دوش کشید. در این میان با توقیف هر روزنامه‌ای، ابراهیم نبوی ستونش را با نام دیگری به روزنامه‌ی دیگری می‌برد، «چهل ستون»، «از این ستون به او ستون»، «ستون چهارم» و «بی‌ستون» ازجمله ستون‌های طنز او بودند.

انتشار روزنامه‌ «جامعه» بی‌شک اولین رویداد مهم بعد از دوم خردادماه بود که با شعار اولین روزنامه‌ جامعه‌ مدنی ایران منتشر شد. سال ۱۳۷۷ که شروع شد دو ماه از انتشار این روزنامه می‌گذشت و تیراژ آن در همین زمان کوتاه به دویست هزار رسیده بود. بله ۲۰۰ هزار عدد رؤیایی‌ و دور از ذهن برای مایی است که امروز تیراژ مطبوعات آن‌قدر اندک هستند که ترجیح می‌دهیم تعدادش را به زبان نیاوریم، اما این تیراژ در آن زمان نه‌تنها واقعیت داشت بلکه طبیعی هم بود، در هر کوی و گذری روزنامه دست مردم می‌دیدی.

اما در همین دوران خون به دل کردن‌ها هم کم نبود؛ روزنامه‌ها یکی بعد از دیگری تعطیل می‌شد؛ همین روزنامه‌ی جامعه بعد از چندماه، توقیف شد اما بلافاصله روزنامه‌ «توس» جایش را گرفت و از همان ابتدا گل کرد، اما در یکی از آخرین صبح‌های تابستانی مسئولان روزنامه توس به‌ خاطر اقدام علیه امنیت ملی بازداشت شدند. ابراهیم نبوی یا همان داور هم یکی از دستگیرشدگان بود. اما آن‌ وقت‌ها دستگیری و توقیف یک روزنامه سد راه نبود، فردایش روزنامه‌ی دیگری با همان محبوبیت و کیفیت سر بر می‌آورد.

بعد از تعطیلی توس، «خرداد» توسط عبدالله نوری و «صبح امروز» توسط سعید حجاریان منتشر شد. روزنامه‌ی «نشاط» هم سه‌ماه پس از آزادی مدیران و نویسندگان توس از زندان توسط اعضای آن روزنامه منتشر شد.

ابراهیم نبوی در این میان اما از این روزنامه به روزنامه دیگری می‌رفت و سرکلیشه ستون طنزش را عوض می‌کرد اما محتوا همان بود. اما کار او فقط ستون طنز نبود، او در روزنامه‌نگاری کارهای زیادی کرد؛ از گفت‌وگو و مقاله گرفتن تا گزارش. از سال ۶۶ بیش از ۴۰ گفت‌وگو انجام داد که چهارده تا از این گفت‌وگوها را در قالب کتاب منتشر کرد. از ابراهیم یزدی و عباس امیرانتظام گرفته تا محمدجواد لاریجانی، عبدالکریم سروش، فرج سرکوهی و انورخامه‌ای.

او که تمام سال‌ها دوید، حالا در غربت مرده است؛ او که انگار قرار بود خانه‌به‌دوش‌ترین آدم این عالم باشد، از همان کودکی بنا به شغل پدرش مدام از این شهر به آن شهر می‌رفت، اول و دوم دبستان را در تهران خواند، بعد به رفسنجان رفت، بعد جیرفت، کرمان، شیراز و بعد برای دانشگاه به تهران آمد و بعد دوباره به شیراز رفت. او تا آخرش خانه‌به دوش بود، بعد از این‌که مانند ستاره‌ای در آسمان مطبوعات ایران درخشید چندبار به‌خاطر اقدام علیه امنیت ملی کشور احضار و زندانی شد؛ درنهایت کوله‌بارش را بست و این‌بار مجبور شد ترک وطن کند و پیه غربت را به تنش بمالد.

درد غربت اما دردی نبود که بتواند تحملش کند، او نرفته بود که بماند می‌خواست چند صباحی در خارج زندگی کند و بعد دوباره برگردد برای همین در دولت یازدهم گفته بود که قصد بازگشت به ایران را دارد اما خیلی‌ها رأی‌اش را زدند و از این کار منعش کردند، این شد که تا آخر همان‌جا ماند.

او با این‌که در سال‌های زیستش در غربت بیکار ننشسته بود و همچنان در رسانه‌های خارجی طنز می‌نوشت، داستان و رمان‌هایی را نوشته بود و روی طنز پژوهش می‌کرد، اما انگار هیچ‌کدام از این‌ها اقناعش نمی‌کرد، انگار این‌ همه کار تا وقتی در غربت باشی کار نیست، او دلش می‌خواست دوباره‌ در مطبوعات ایران قلم بزند، برای همین گفته بود که «دوست دارد فعالیت رسانه‌ای‌اش در محیطی باشد که زبان مادری‌اش در آن به گوشش شنیده می‌شود.»

دلش می‌خواست کارهای ماندگار و اساسی‌اش ازجمله تحقیقات ادبی درباره‌ی تاریخ طنز انجام دهد، رمان‌ها و داستان‌های کوتاهش را منتشر کند، دلش می‌خواست در فضای فرهنگی داخل ایران زندگی کند، اما بر تمام این آرزوها و خواست‌ها در یک عصر زمستانی دلگیر مهر پایان زد.

غم نان او را وادار به بسیاری از کارها کرده بود

مهرداد حجتی، روزنامه اعتماد: ابراهیم نبوی: «حق خروج از کشور را دارید؟» عباس امیرانتظام: «به من اجازه دادند، گذرنامه و اجازه خروج هم دارم.» ابراهیم نبوی: «چرا به خارج نمی‌روید؟» عباس امیرانتظام: «برای این‌که توطئه است که من بروم و دیگر نتوانم برگردم. من نمی‌خواهم وطنم را ترک کنم. من ایرانی هستم و می‌خواهم در همین آب و خاک بمیرم. تمام تلاشم  را برای  این آب  و خاک کرده‌ام و می‌کنم.»

این فراز پایانی گفت‌وگوی ابراهیم نبوی با عباس امیرانتظام در اردیبهشت سال ۱۳۷۷ است که در روزنامه «جامعه» منتشر شد. این جمله که امیرانتظام می‌گوید: «من نمی‌خواهم وطنم را ترک کنم. من ایرانی هستم و می‌خواهم در همین آب و خاک  بمیرم.» بسیار تکان‌دهنده است. از زبان کسی که عمری در زندان مانده و بی‌هیچ کینه‌ای از گذشته پر رنجش سخن می‌گوید! اما همه مثل هم نیستند. ظرفیت‌هایی که کم و زیاد می‌شوند و آدم‌هایی که کوچک و بزرگ می‌شوند. به همین خاطر است برخی بیش‌تر در تاریخ می‌مانند و برخی کمتر؛ بسته به مقاومت و کوششی که می‌کنند. گاه از میان یک مقاومت یک رهبر بیرون می‌آید؛ «نلسون ماندلا» یا «مارتین لوترکینگ» یا «ماهاتما گاندی». کسانی که نجیبانه‌ترین راه را برای مقاومت برگزیدند و برای همیشه در تاریخ ماندند. از میان آن‌ها «نلسون ماندلا» راه طولانی‌تر و دشوارتری را پیمود. او سال‌های طولانی را در زندان گذراند تا جایی که به نظر می‌رسید از یادها رفته است. اما بخت، هم با او ‌و هم با مردم «آفریقای جنوبی» یار بود که او ماند و روزگار تازه  وطنش را  دید.

راه‌های مخالفت با یک رژیم لزوما خصمانه نیست. می‌توان مخالف بود و نجیبانه مخالفت کرد. مثل بسیاری از مخالفان جمهوری اسلامی که هم‌اکنون نقدهای خود را نجیبانه و در چارچوب‌های قانونی بیان می‌کنند. آن‌ها صف خود را از براندازها جدا کرده‌اند. بسیاری از آن‌ها، ‌ای بسا در شمار کسانی بوده‌اند که در تأسیس یا شکل‌گیری این جمهوری نقش داشته‌اند و هرگز هم درصدد براندازی آن برنیامده‌اند. اگر در مقطعی با برخی اقدامات مخالفت کرده‌اند لزوما به معنای مخالفت با کل اقدامات این جمهوری نبوده است. افسوس که گروه اقلیت تندرو همواره درصدد برپا کردن آتشی است تا هرچه سریع‌تر دامنه‌های آن را به همه‌جا سرایت بدهد تا دامان بسیاری را  بگیرد.

سال‌ها پیش سید محمد خاتمی از «تلاش برای تبدیل معاند به مخالف و تبدیل مخالف به موافق» سخن گفته بود. او این جمله را شعار تبلیغاتی خود برای راهبرد اصلاحات سیاسی‌اش کرده بود. به همین خاطر هم این شعار به دل مخالفان نشسته بود. چون به همه آن‌ها نه به چشم براندازانی غیرقابل اصلاح که به چشم منتقدانی قابل اصلاح نگاه کرده بود. منتقدانی که قرار بود با حرکت‌های اصلاح‌طلبانه دولت همسو شوند و دست از مقاومت در برابر حکومت بردارند. چنان که بسیاری از مخالفان کردند. مهم‌ترین‌شان روشنفکران و نویسندگان سرسختی که با مطبوعات شروع به همکاری کردند، در تجمعات گسترده حضور پیدا کردند، پای صندوق‌های رأی رفتند و در تحولات سیاسی نقش ایفا کردند. چون از سوی دولت نرمشی کم‌سابقه می‌دیدند که تا پیش از آن هرگز آن‌گونه رفتار را ندیده بودند. البته که رفتار دولت خاتمی در همه عرصه‌ها بسیاری از معیارها را تغییر داده بود. وزارت ارشاد بیش از هر وزارتخانه‌ای دستخوش تغییر شده بود. به یک‌باره مصطفی میرسلیم جایش را به عطاء‌الله مهاجرانی داده بود و قبض در امور فرهنگی جایش به بسط در امور فرهنگی داده بود. اتفاق نادری بود؛ اهل فرهنگ به ناگاه از انزوا به در آمده بودند. گروه‌های مختلف جوان ساز به دست در خیابان‌ها ظاهر شده بود. گالری‌های نقاشی یکی پس از دیگری افتتاح شده بود. صف تئاتر و سینما طولانی و جشنواره‌ها نیز همه پررونق شده بود. در همان تاریخ است که مسئله بازگشت قانونی «کانون نویسندگان» مطرح شده بود. در چنین شرایطی بیش‌ترین نقش را «مطبوعات» ایفا کرده بود. در آن مطبوعات بود که بسیاری از حرف‌های ناگفته مطرح شده بود. سخن از دموکراسی و دموکراسی‌خواهی به میان آورده شده بود. تشکل‌های دانشجویی پس از سال‌ها، دوباره احیا شده بودند. تریبون‌های آزاد در دانشگاه‌ها دایر شده بود و موضوع «گفت‌وگوی تمدن‌ها» توسط رئیس‌جمهور در صحن سازمان ملل مطرح شده بود... اما چرا بعد همه ‌چیز در هم ریخته بود؟ چرا پس از خاتمی اصلاحات ادامه پیدا نکرده بود؟ چرا بسیاری از دستاوردها یکی پس از دیگری از دست رفته بود؟

به «مطبوعات دوم خردادی» بازگردیم؛ به دورانی که به «بهار مطبوعات» شهره شد. در آن دوران بود که بسیاری از چهره‌ها شکوفا شدند. برخی از چهره‌ها شهره شدند و برخی هم ستاره شدند. یکی از آن ستارگان، جوان شوخ‌طبع و چست و چالاکی به نام «ابراهیم نبوی» بود. کسی که تا پیش از آن، چندان شهره نبود. اما مطبوعات آزاد فرصتی برای ‌پرتاب او به سوی شهرت فراهم آورده بود. او به یک‌باره به یکی از پرمخاطب‌ترین چهره‌های تاریخ مطبوعات تبدیل شده بود. آن هم در روزگاری که شبکه‌های اجتماعی هنوز بنیاد نشده بود و اینترنت به شکلی کند در اختیار همگان قرار نگرفته بود. او طنز می‌نوشت؛ مصاحبه می‌کرد و هر از گاهی هم یادداشتی جدی منتشر می‌کرد. او با گروه وسیعی از هنرمندان حوزه اندیشه و هنر (حوزه هنری فعلی) در ارتباط بود. از بچه مسلمان‌های ابتدای انقلاب بود. در فیلم «عروسی خوبان» مخلمباف در نقشی کوتاه ظاهر شده بود. با صدای جمهوری اسلامی سال‌ها همکاری کرده بود. در مجله «سروش» مدت‌ها مطلب نوشته بود و مدتی هم به عنوان کتابدار، کتابخانه دانشکده صدا و سیما را اداره کرده بود. اما بیش‌ترین تأثیر را هنگام همکاری‌اش با کیومرث صابری فومنی از نشریه «گل‌آقا» گرفته بود. اتفاقی که بعدها او را به یک طنزنویس حرفه‌ای در مطبوعات تبدیل کرده بود. او هنگامی که روزنامه «جامعه» شکل گرفت وارد عرصه‌ای بسیار پرهیاهو ‌و پرچالش شده بود که از آن پس نه خود او، که حوادث زندگی او را پیش برده بود. مثل اتفاق‌هایی که  بعدها رخ  داده  بود.

او به دلیل هوش سرشار، یکجا بند نبود؛ داستان می‌نوشت، پژوهش می‌کرد، با افراد مشهور گفت‌وگو می‌کرد، به حوزه‌های مختلف سر می‌زد و در آن میان دوباری هم به زندان سر زد. پس از بار دوم، به خارج هم سر زد! خارجی که با همه گستردگی‌اش برای او، حکم قفس داشت. کشورهای مختلف، از اروپا گرفته تا آمریکا؛ اما هیچ‌جا برای او وطن نشد. دنیای او با همه فرق داشت. یک احساساتی طناز که به اشتباه سر از خارج در آورده بود. او برای زندگی در آن سوی مرزها ساخته نشده بود. به همان اندازه که همیشه آماده خنداندن بود، آماده گریستن هم بود. استندآپ کمدی هم به تجربه‌هایش اضافه شده بود. غم نان او را وادار به بسیاری از کارها کرده بود. گاه اگر از چارچوب‌های اصلاح‌طلبی خارج شده بود باز هم در اولین فرصت رفتارش را تصحیح و به همان چارچوب بازگشته بود. کنشگری در ذاتش بود. اساسا صلح‌طلب بود. به همین خاطر صفش از همه براندازها جدا بود. این اواخر هم که یک‌سر زیر ضرب بیش‌ترین تهمت‌ها از سوی براندازها بود. دلش برای بازگشت به کشور لک زده بود. کودکی، شصت و چند ساله بود. به همان اندازه معصوم و به همان اندازه ماجراجو و زودرنج.

رئیس‌جمهور دولت وفاق هنگامی که در نیویورک با ضیافت شام از ایرانیان علاقه‌مند به وطن میزبانی کرده بود، «داور» هم در آن مراسم شرکت کرده بود. با این‌که صف فحاشان برانداز را بیرون مکان مراسم به چشم دیده بود. باز هم پا به همان مراسم گذاشته بود. حقیقتا ماجراجو بود؛ خودکشی‌اش هم به نحوی یک ماجراجویی بود. شاید هم یک شوخی با مرگ! او با همه‌ چیز شوخی می‌کرد. گریه و خنده را به هم می‌آمیخت و مخاطبان را حیرت‌زده می‌کرد. چند روز پیش - ۲۵ دی ۱۴۰۳ - همین کار را کرد. شاید در هنگام خودکشی داشت به ریش دنیا می‌خندید. یا به ریش کسانی که درد آوارگی و تنهایی او را ندیدند و بی‌اعتنا از کنار آن همه سال رنجی که به او تحمیل شد، گذشتند. او می‌توانست همه این سال‌ها در کشور بماند. فیلم‌نامه، رمان و داستان بنویسد. در همین تلویزیون استندآپ کمدی اجرا کند. طنزنویسی تدریس کند. اصلا در یک گوشه به کار پژوهش مشغول شود و سال‌ها آرام و ساکت در همان گوشه آرام بگیرد. اما چرا سرخورده رفت؟ همین طور که بسیاری از استعدادها رفتند؟ چرا «دوم خردادی» که توانسته بود بسیاری از مخالفان را موافق کند، دیگر ادامه پیدا نکرد؟ چرا بعدها بسیاری از موافقان هم مخالف شدند؟ چرا بسیاری از بهترین استعدادها سر از کانال‌های تلویزیونی فارسی‌زبان درآوردند؟ چرا بسیاری از روشنفکران، هنرمندان و نوابغ سر از اروپا و امریکا درآوردند و دیگر هرگز به کشور بازنگشتند؟ چرا «بهرام بیضایی» رفت و  دیگر  بازنگشت؟

وزیر دولت قبل (دولت مرحوم ابراهیم رئیسی) برای بازگشت خواننده مشهور لس‌آنجلسی چراغ سبز نشان داد، اما چرا به بهرام بیضایی چراغ سبز نشان نداد!؟ قصه این غصه ریشه در یک تاریخ چندین ساله دارد. هنگامی که میان آن همه روشنفکر و هنرمند گروهی «خودی» و گروهی دیگر «ناخودی» خوانده شدند. بعدها از همان خودی‌ها گروهی ناخودی خوانده شدند و این دایره روز به روز چنان تنگ شد که کار در دولت پیشین به «خالص‌سازی» رسید. اما حالا که دولت وفاق بر سر کار آمده، با این شعار (وفاق)  اعتماد رأی‌دهندگان را به دست آورده است تا بتواند این چرخه معیوب را معکوس کند. دایره خودی‌ها، چنان گسترده شود که حتی ایرانیان خارج‌نشین را هم در بر بگیرد. ایرانیانی همچون ابراهیم  نبوی  و  بهرام  بیضایی.

مرگ ابراهیم نبوی شاید تلنگری به وجدان خوابیده آن دسته از مسئولانی باشد که چشم به روی آن همه ایرانی «دلتنگ» وطن بسته‌اند. ایرانیانی که دل در گروی میهن دارند و هیچ‌گاه آن را با هیچ بیگانه‌ای معامله نکرده‌اند. می‌توان مانع بسیاری از چنین مرگ‌هایی شد. می‌توان با اندک تغییراتی در سیاست‌ها برای کشور آبرو خرید. می‌توان از تجربه «دوم خرداد» درس گرفت و بار دیگر آن شعار «تبدیل معاند به مخالف و مخالف به موافق» را احیا کرد. می‌توان به جای تنبیه منتقدان با آن‌ها مدارا کرد. به آن‌ها فرصت و تریبون داد. می‌توان با آنها رفاقت کرد. می‌توان در عرصه سیاست، صبوری و شکیبایی کرد. رواداری را می‌توان تمرین کرد، ظرفیت‌ها را بالا برد. می‌توان از همین فردا شروع کرد. می‌توان مدام تمرین کرد... انقلاب در آستانه ۵۰ سالگی هنوز بسیاری از درس‌ها را مرور نکرده است. دولتمردان بسیاری آمده‌اند و رفته‌اند اما بسیاری ناپخته آمده‌اند و ‌ناپخته‌تر رفته‌اند. به همین دلیل عرصه سیاست مدام آسیب دیده است. هیچ‌گاه افراد توانمند در درازمدت در رأس کاری باقی نمانده‌اند و ثمره‌ای ماندگار از خود باقی نگذاشته‌اند. باید چرخه معیوب را  اصلاح کرد. می‌توان امیدها را زنده کرد. دست از شعار  و حرف برداشت و در عرصه عمل همه ‌چیز  را  اثبات کرد.

اگر ابراهیم نبوی از دست رفت، اما هنوز بسیاری از غربت‌نشینان از دست نرفته‌اند. می‌توان با آن‌ها از در آشتی درآمد. به جای هل دادن‌شان به آغوش مخالفان، می‌توان آغوش گشود و آن‌ها را به سوی خود جذب کرد. هرچند دیر، اما وقت آشتی فرا رسیده است. «آشتی ملی» چیزی است که کشور در شرایط کنونی به آن نیازمند است. بگذاریم آن مونولوگ پایانی فیلم «سوته‌دلان» زنده‌یاد علی حاتمی یک بار برای همیشه بی‌معنا شود؛  آن هنگام  که حبیب ظروفچی بر بالین جنازه برادرش مجید با حسرت و افسوس می‌گوید: «همه  عمر دیر رسیدیم!»
 

۲۵۹

کد خبر 2012233

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 8 =