فهیمه نظری: نشست «ایران پهلوی و متحدان غیردولتی» با زیرعنوان «ایران، کردهای عراق و شیعیان لبنان» شامگاه جمعه ۲۷ مهر در ادامهی سلسله نشستهای خانهی «گفتارها»ی کلابهاوس برگزار شد. در این برنامه آرش رئیسینژاد پژوهشگر دانشگاه LSE لندن استاد سابق دانشگاه تهران دربارهی موضوع و محتوای کتابش «شاه و شطرنج قدرت در خاورمیانه» سخن گفت. این کتاب در سال ۲۰۱۸ با نام اصلی The Shah of Iran, the Iraqi Kurds and the Lebanese Shia به زبان انگلیسی از سوی انتشارات «پالگریو-مک میلان» منتشر شد، در سال جاری (۱۴۰۳) نیز با ترجمهی پریسا فرهادی و به همت نشر نی انتشار یافت و در مدتی کوتاه به چاپ سوم رسیده است.
مجید تفرشی پژوهشگر تاریخ معاصر و مدیر خانهی «گفتارها» در مقدمهی این نشست، کتاب یادشده و نویسندهی آن را اینطور توصیف کرد: «این کتاب نشان داده که منافع ملی ایران متکی بر یک حکومت و یک نظام نیست و باید در یک بازهی درازمدت به ایران بزرگ و ایران ازلی و ابدی نگاه کرد. آقای رئیسینژاد این موضوع را در کتابشان بهخوبی نشان دادهاند. ایشان مثال بارز یک دغدغهمند ملی است که جامعهی ما بهشدت به آن نیاز دارد. در زمانهای که سر نخواستن ما در دنیا دعواست ما با داشتن چنین فرهیختگانی میتوانیم امیدوار به آیندهی ایران باشیم.»
در ادامه بخشهایی از سخنان رئیسینژاد را در این نشست میخوانید:
مسئلهی این کتاب رابطهی ایران با گروههای غیردولتی است. منظورم از گروههای غیردولتی جوامع، گروههای شبهنظامی و گروههای سیاسی است که با state یا دولتها و کشورها متفاوت است. ایران به طور طبیعی در منطقهی غرب آسیا (از افغانستان تا ترکیه، بسفر و درهی نیل) یکسری حوزههای نفوذی داشته و حداقل در دوران مدرن یکسری روابطی را با گروههای غیردولتی ایجاد کرده است. آنچه ما امروز بیش از پیش درگیرش هستیم، رابطهی ایران با گروهها یا جوامع شیعی مثل شیعیان لبنان و عراق، سوریه، جنوب خلیجفارس و افغانستان است. ذهن مخاطبین ایرانی درگیر این مسئله است که این روابط همگی پس از انقلاب اسلامی ۱۹۷۹ شکل گرفته است.
آنچه بنده در این کتاب شاید به صورت ناخواسته به آن رسیدم این بود که ما پیش از انقلاب اسلامی نیز این روابط را داشتیم. هدف من در ابتدا این بود که رابطهی ایران انقلابی یعنی جمهوری اسلامی را با گروههای یادشده و حتی گروههای سنی، کردها و تاجیکها توضیح دهم. آن چیزی که من سودایش را داشتم این بود که حداقل یک فصل اولیه را به رابطهی شاه ایران با کردهای عراق تخصیص دهم. این امری بود مبرهن و تقریبا شناخته شده هرچند که آشنایی چندانی با دامنه، ژرف و گسترهی آن وجود نداشت. فقط میدانستیم که یک زمانی محمدرضا شاه از کردهای عراق حمایت و از آنها به عنوان اهرمی برای جلوگیری از تحقق خواستههای عراق پانعرب یا بعث استفاده کرد. آنچه بنده به آن رسیدم، حجم حمایت شاه از شیعیان لبنان بود. او حتی از گروههای شیعیان زیدی که آن وقت در یمن شمالی حکومت سلطنتی داشتند (یمن امروزی) در برابر جمهوریخواهان چپگرایی که توسط جمال عبدالناصر پانعرب و رژیمهای کمونیستی و اتحاد جماهیر شوروی حمایت میشد، حمایت کرد.
بسیار جالب است که اکنون شما میبینید همین مسیر را خواسته یا ناخواسته به نوعی جمهوری اسلامی دنبال میکند. وقتی کتاب را میخوانید متوجه میشوید چه شباهتهایی میان این دو برهه وجود دارد. ولی در آخرین بخش کتاب متوجه میشوید که دلایل و پیامدهای دو دورهی شاه و جمهوری اسلامی متفاوت بوده است.
من در این کتاب تقریبا کوشیدهام هیچ مسئله، گوشزد یا اشارتی به دورهی ایران بعد از انقلاب نداشته باشم چراکه این خود پژوهشی دیگر میطلبد و علمی نیست که فردی عمدهی تمرکزش را روی گروههای غیردولتی پیش از انقلاب بگذارد و سپس در نتیجهگیری در مورد جمهوری اسلامی صحبت کند.
سه مسئله مهم در سیاست خارجی ایران
اما چرا اصلا این مسئله مورد توجه من قرار گرفت؟ دو مسئله در سیاست خارجی ایران مهم است که سومی برنامهی هستهای است. آن دو تای اصلی که به نوعی مسیر سیاست خارجی ایران را پس از انقلاب شکل داده یکی رابطه با آمریکاست (تداوم تخاصم یا هر چیز دیگری) و دوم همین رابطه با گروههای غیردولتی. به خاطر همین این مسئلهی مهمی است. اگر بدانیم که در گذشته چه اتفاقی افتاده آن وقت شاید نگاهمان به دلایل و تداوم این سیاست تغییر کند.
من کوشیدهام که در نوشتههایم از خطای روششناختیای که متاسفانه تقریبا میتوانم ادعا کنم بسیاری از پژوهشگران در سیاست خارجی ما دچار آن شدهاند، پرهیز کنم. این خطای شناختی پرزنتیزِم، یا کنونیگرایی است. مراد از کنونیگرایی این است که شما نباید به گذشته با عینک زمان کنونی نگاه کنید. این مسئله یک خطای بزرگ است و کتاب، نوشته یا بیانی که مبتنی بر این مسئله باشد ممکن است باعث تهییج یا احیانا بسیج جوامع شود ولی به هیچ وجه علمی نیست. کتاب علمی باید از کنونیگرایی پرهیز کند. بدین معنا خوشمان بیاید یا نه شاه در دورهای ویژه از گروههای غیردولتی حمایت کرد. باز هم به دلایلی این رابطه را قطع کرد یا قطع شد، و این یکسری پیامدها داشت که این پیامدها تاکنون وجود دارد. به این دلیل بود که بنده کوشیدم از کنونیگرایی پرهیز کنم.
نکتهی بعد که شاید پیشدرآمد آخر در رابطه با چیستی محتوای کتاب باشد، این است که تمام تلاش بنده، نهتنها در این کتاب بلکه در کتابهای دیگرم و... این بوده که از تاریخ و جغرافیا استفاده کنم. متاسفانه در ایران دانش تاریخ و بهویژه تاریخ سیاست خارجی مهجور مانده است، در صورتی که تقریبا در تمام دانشگاههای بزرگ جهان همهی نوشتههایی که در رابطه با سیاست خارجی و حتی سیاست داخلی وجود دارد مطمئنا یک بنیان تاریخی داشته است. ما الان میبینیم که همه درگیر رخدادهای کنونیاند، در صورتی که تقریبا تمام کسانی که توانستهاند در حوزهی سیاست خارجه حرفی برای گفتن داشته باشند مثل آقای کیسینجر که در ایران دلها را ربوده است! اول یک کار تاریخی انجام دادهاند. بروید پایاننامهی ایشان را در مورد نظم بینالملل نگاه کنید که به صورت تاریخی یک بازهی صدساله را دنبال کرده است. در ایران چنین پژوهشهایی اساسا نه دیده میشود، نه به آن بها داده میشود... همه دنبال این هستند که چه راهحلهایی برای وضعیت کنونی وجود دارد!
حمایت از شیعیان لبنان، طرحی که از تحلیل ساواک درآمد
شاید جملهی نخست کتاب بسیاری از مسائل را نشان دهد. این جملهای است که ممکن است تقریبا تمام ۸۰-۹۰ میلیون ایرانی طی ۳۰-۴۰ سال اخیر به گونهای با آن روبهرو بودهاند که «برای مبارزه و مهار خطر پانعرب و حفظ استقلال لبنان باید در ساحل شرقی دریای مدیترانه بجنگیم.» (تا اینکه این خطر نیاید درون مرزهای ایران بیاید) شاید فکر کنید این جملهی یکی از فرماندهان فعلی است، ولی این جملهی آقای مجتبی پاشایی رئیس میز ادارهی خاورمیانهی ساواک است. از دل این جمله یک طرحی بیرون آمد و منجر شد به حمایت ایران از شیعیان لبنان، بعد از آن امام موسی صدر یا سید موسی صدر به لبنان رفتند و در آنجا با پانعربیسم یا ایدئولوژی ضد ایرانی و البته آن موقع ضد اسرائیلی مقابله شد. در کنار این، ایران از کردهای عراق حمایت کرد. این عاملی موثر و مهم بود در جلوگیری از تحقق خواستههای جاهطلبانهی بغداد مبنی بر اینکه خوزستان یا اروندرود بخشی از عراق است. عراق مجبور شد که خط تالوگ یا عمیقترین را بپذیرد و در آن زمان شاه شاید بدون مشورت با دیگران حمایت خودش را از کردهای عراق به پایان رساند. این هم یک دلایلی داشت.
من تلاش کردهام به این پرسشها پاسخ گویم که چرا شاه این کارها را انجام داد؛ با چه مکانیزمی؟ یعنی ساز و کارش چه بود؟ آیا از طریق روابط امنیتی و نظامی بود، یا فقط از طریق کمکهای مالی. در نهایت اینکه پیامد این اقدامات چه بود؟ مثلا بحث کردها و عراق مستقیما به جنگ ۸ ساله منجر شد. نمیتوان آغاز حملهی صدام حسین را به قرارداد الجزایر ۱۹۷۵/ اسفند ۱۳۵۳ ربط نداد. این کاملا درهمتنیده است و فقط انقلاب اسلامی به نوعی آن را تشدید یا تسریع کرد.
همهی اینها نکاتی است که ممکن است به بحثهای جدیدی دامن بزند. گذشته از آن شاه در کنار حمایت از گروههای غیردولتی، از برخی دولتها نیز در سرکوب شورشها (مردمی، چپگرا یا با هر ایدئولوژیای) بر علیه آنان حمایت کرد؛ مثلا حمایت شاه از عمان و سلطان قابوس تعیینکننده بود. خیلی جالب است که شورشیان ظفار که در جنوبیترین نقطهی عمان در مرز یمن بودند از سوی یمن جنوبی (آن دوران یمن دو تکه بود: یمن شمالی و یمن جنوبی، یمن جنوبی کاملا مارکسیست بود و طرفدار شوروی، یمن شمالی یک قسمتش سلطنتطلبها، زیدیون، و شیعیان مورد حمایت شاه بودند در مقابل جمهوریخواهان، که جمهوریخواهان برنده شدند.) حمایت میشدند. ظفار یک گروه چپگرا و مارکسیست بودند که ابتدا ملیگرا و به نوعی پانعرب بودند سپس مارکسیست شدند. شاه در نابود کردن این شورش از سلطان قابوس قاطعانه حمایت کرد. به نوعی میتوان این را شبیه حمایت ایران از سوریه و حضور در این کشور در سالهای اخیر دانست. البته میدانم که دلایل و پیامدها کاملا متفاوت بوده است.
حضور ایران پهلوی فقط محدود به خاورمیانه یا غرب آسیا نبود، شاه حتی از مراکش علیه پولیساریا و از گروههای غربگرا در جنگ داخلی آنگولا علیه گروههای مارکسیست حمایت کرد. حتی در ویتنام هم حضور داشت.
عمدهی کتاب همانطور که عرض کردم دربارهی کردهای عراق و شیعیان لبنان است. من گروههای دیگر را چندان دنبال نکردم اما اگر عمری باشد، امیدوارم بتوانم دربارهی حمایت ایران از ظفار و گروههای یمنی در دورهی شاه یک کتاب دیگر بنویسم.
از منابع دستاول بهره بردهام
در نگارش کتاب کوشیدهام منابع دست اول را مورد استفاده قرار دهم. اگر کتاب را به صورت رندم باز کنید، با حجمی از اسنا در هر صفحه روبهرو میشوید. این یک شیوهی پژوهشی است که معمولا معتبرترین مسیر است ولی بهشدت دشوار و زمانبر است. مثلا کتاب آقای دکتر رهام الوندی «شاه، نیکسون، کیسینجر» از این رویه استفاده کرده است و بنده نیز تحت تاثیر آن بودهام و تلاش کردم (البته کتاب ایشان را آن موقع نخواندم، مقالهشان را خواندم و بعدها با کتابشان هم روبهرو شدم) همان رویه را دنبال کنم. این برای پژوهشگران بهترین راه است.
سه تهدید بزرگ
در آن زمان چند تهدید وجود داشت که باعث شد ایران پهلوی به دنبال این مسئله برود: ما وقتی دربارهی فاصله ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۷ صحبت میکنیم، این بازهی بیست سال نظام بینالملل در دورهی جنگ سرد به سر میبرد و یک ساختار دوقطبی وجود دارد و کشورها به هر روی باید اردوگاهشان را مشخص کنند. باید این مسئله را درک کنیم که ایران پهلوی در چه بستری دارد تصمیمگیری میکند. آنچه مهم است این است که دقیقا آن زمان هم خطرات امنیتی برای شاه بسیار مهم بوده است همچنان که امروز برای حاکمیت ایران. فرمانروایان ایرانی همه دنبال حل معضل امنیت هستند. این خطرات توهمی نبوده است. شاید این کتاب یک نوری بتاباند به اینکه چقدر محمدرضا شاه پهلوی (باز هم میگویم حتی بیش از الان) درگیر این بوده که مبادا تمامیت ارضی کشور بر باد برود. به یاد داشته باشید در زمان شاه ایران همسایهی یکی از دو قطب بود؛ آن هم قطب و ابرقدرتی که علنا مخالفش بود و بر طبق بهترین پیشبینیها اگر از سلاح هستهای استفاده میکرد، ایران فقط میتوانست ۴۸ ساعت مقاومت کند.
البته امروز هم به نوعی ابرقدرت در کنار مرزهای ایران حضور دارد ولی در قالب پایگاه و شبکههای اتحادی و امنیتی با همسایههای ایران است تا اینکه مرز آن اینجا باشد. باید شرایط بغرنجی را که شاه در آن حضور داشته درک کنیم. گذشته از این، شاه وارث یک کشور اشغالشده بود و توانست آن کشور اشغالشده را در سال ۱۹۷۵، به قدرت اصلی خاورمیانه تبدیل کند. مهمترین عامل در این زمینه به گمان من استفاده از همین شبکهی حمایت از گروههای غیردولتی بود، برای اینکه رقیب اصلی خودش عراق را سر جایش بنشاند. البته با آمریکا نیز رابطهی استراتژیک داشت که در ادامه در مورد آن توضیح خواهم داد.
چند تهدید شاه یا درواقع ایران پهلوی را تهدید میکرد: یکی از آنها خطر سرخ بود، خطری که در دو حوزهی ژئوپلتیک و ژئوکالچرالی برای ایران مشکلزاد بوده است. خطر سرخ در حوزهی ژئوپلتیکی، خطر دستاندازی نظامی – ارضی است که روسیهی شوروی نسبت به ایران داشت و این توهم نبود. حکومتهای پوشالی دو فرقهی دموکرات آذربایجان و کردستان با حمایت ارتش سرخ در تبریز و مهاباد شکل گرفت و همین مسئله کاملا یک خطر زنده بود. گذشته از اینکه در دورهی قاجار نیز روسها طی پیمانهای ترکمانچای، گلستان و آخال حداقل سه چهار جمهوری ارمنستان، آذربایجان، گرجستان، ترکمنستان و حتی دربند را به طور کلی از ایران جدا کردند. پس خطری بود که همیشه وجود داشت و فرماندهان ایرانی را از قاجار و پهلوی درگیر خودش ساخته بود. این خطر از طریق حمایت شوروی از تمام رژیمهای جمهوری عربی پررنگ میشد. یعنی شوروی در سطح منطقهای از طریق حمایت از رژیمهای جمهوری عمدتا پانعرب به نوعی موازنهای علیه ایران ایجاد میکرد.
برای نمونه، حمایت شوروی از جمال عبدالناصر، یا مهمتر از آن از همهی روسای جمهور عراق بعد از نظام سلطنتی آن از عبدالکریم قاسم تا صدام حسین و نیز تمام گروههای مارکسیستی مثل ظفار، یمن جنوبی و کمونیستهایی که دور ایران بودند... زمانی که حکومت کمونیستی در افغانستان با کمک شوروی شکل گرفت، شاه به اسدالله علم میگوید: «شوروی مثل گازانبر ایران را در میان گرفته؛ در شرق در افغانستان است، در غرب در عراق» این جمله را بردارید بیاورید به سال ۲۰۰۵ که چگونه یک ابرقدرت دیگر دقیقا در افغانستان و عراق حضور دارد. این نشان میدهد که چگونه دو برهه به دلایل دیگر و پیامدهایی متفاوت بعضی وقتها شباهتهایی دارد. نمیخواهم بگویم تاریخ تکرار میشود، چنین چیزی امکان ندارد، میخواهم بگویم که این معضل امنیت در دورهی شاه را درک کنیم. مهمتر از این شوروی در سطح داخلی نیز از گروههای کمونیستی و تجزیهطلب قومگرا حمایت میکرد؛ از پیشهوری و قاضی محمد حمایت کرد و سپس از عمدهی تجزیهطلبان در خوزستان و بلوچستان و...
در کنار خطر سرخ، خطر دیگری به نام «خطر عرب» وجود داشت که در سطح منطقهای فعالیت میکرد. با ظهور پانعربیسم که فرض کنید شخصی مثل جرجی زیدان که لبنانی هم بوده، جنبش النهضه را در واپسین سالهای سدهی نوزدهم میلادی در دوران امپراتوری عثمانی شکل داد... این جنبش ایدهی پانعربیسم را پررنگ کرد. پانعربیسم یک ایدئولوژی بود که میگفت تمامی عربها چون یک زبان و یک فرهنگ دارند باید یک کشور و یک ملت باشند، همانطور که جمال عبدالناصر میگفت: "من المحیط الاطلسی الی خلیج الفارسی" یعنی از اقیانوس اطلس تا خلیجفارس. جالب اینکه در سالهای ۱۹۵۴ که ناصر به قدرت رسید، میگفت «خلیج الفارسی» و زمانی که در حدود سال ۳۸ خورشیدی وارد رقابت با شاه شد، شروع کرد به استفاده از واژهی مجعولی برای خلیجفارس که امروز هم بیش از پیش پررنگ شده است.
پانعربیسم به هر حال یک ایدئولوژی بود، البته ضد غربی و ضد اسرائیلی، ولی سویهی ضد ایرانی نیز داشت و تلاش میکرد شاه را به عنوان یک عروسک خیمهشببازی در دستان آمریکا معرفی کند. جمال عبدالناصر همیشه «پیمان بغداد» را که در سال ۱۹۵۵-۵۶ شکل گرفته بود و شاه در شکلگیری آن نقشی کلیدی داشت به عنوان رقیب خودش میدانست؛ یک رقیب سیاسی نظامی. (پیمان بغداد متشکل از ایران، عراق، افغانستان و ترکیه و با حمایت انگلستان و آمریکا بود که البته عراق با کودتای سلطنتی از آن بیرون آمد. این پیمان بعدا به «سنتو» تبدیل شد و سنتو نیز در تمام دوران جنگ سرد به جز اینکه یک همکاری امنیتی شکل دهد هیچ کاری نکرد. در کتاب وقتی به مفهوم «تنهایی استراتژیک» میرسیم نشان میدهم که سنتو یک سنگر واقعی برای حفظ امنیت ایران نبود و شاه متوجه این مسئله شد.) به همین دلیل ناصر یک جمهوری متحدهی عربی از مصر، سوریه و یمن شمالی علیه ایران شکل داد و دنبال این بود که لبنان را نیز بخشی از آن کند.
برمیگردم به همان جملهی اول کتاب... ساواک به دنبال حمایت از گروههای شیعی لبنان بود برای اینکه سنگر و دژی باشد علیه گروههای پانعرب چون گروههای پانعرب اساسا تماما سنی بودند و به نوعی گروههای شیعی عرب را به حاشیه میراندند، و این برای ایرانی که به هر حال تنها کشور شیعه بود و شاه نیز همیشه خود را شاه شیعه میدانست یک فرصت بود. گذشته از این عراقیها از سال ۱۳۳۷ تا ۵۷ مدام (حداقل بعد از قرارداد الجزیره کمی این حسشان کمتر شد) دنبال این بودند که نشان دهند خوزستان بخشی از عراق است. آن را «عربستان» معرفی میکردند و این را بارها تکرار کردند. حتی از گروههای جداییطلب کرد، بلوچ و ترک حمایت میکردند. حمایت عراق از این گروهها مسئلهای متوهمانه نبود، بلکه واقعا وجود داشت. در کنار این مسئله خطر تجزیهطلبی نیز وجود داشت که این را در گروههای قومگرای کرد بیشتر مشاهده میکنیم. حداقل در مورد کتاب بنده بر این موضوع بیشتر تاکید شده است...
در نهایت اینکه شاه نسبت به گروههای اسلامگرا حساسیت داشت و خوب بارها هم اشاره به «اتحاد نامقدس ارتجاع سرخ و سیاه» داشت. شاه همیشه باور داشت که پشت خطر سیاه خطر سرخ وجود دارد و مارکسیسم و گروههای متعصب اسلامی را به نوعی درهمتنیده میدید.
مسئلهی آخر هم بحث فلسطین بود که گو اینکه شاه همواره اعتقاد داشت فلسطینیها یا چریکهای فلسطینی تحت تاثیر مارکسیسم هستند (البته پربیراه هم نبود) ولی کوشید تا حدودی از آرمان فلسطین حمایت کند، بهویژه بعد از اکتبر ۱۹۷۳ یعنی جنگی که سادات و حافظ اسد علیه اسرائیل (در جنگ سوم اعراب و اسرائیل بعد از ششروزهی ۱۹۶۷) آغاز کردند. در این جنگ ایران برخلاف آن نگاه اولیه از اعراب حمایت کرد، ولی این به این معنی نیست که شاه با اسرائیل مشکل داشت یا دشمن آن بود، بلکه اسراییل را رقیب ایران میدید. به هیچ وجه اینگونه نبود.
وسواسهای چهارگانه شاه
شاه به لحاظ شخصیتی نسبت به چهار پنچ حوزه بیش از پیش علاقهی وسواسگونه داشت: یکی بحث سلاح است. شاه از گذشته به آن علاقهمند بود. دوم مسئلهی نفت بود، وزیر نفت ایران حقیقتا بهخصوص در سیاستهای ایران در اوپک، شاه بود. سپس سیاست خارجی. واقعا باید گفت در دههی چهل و پنجاه خورشیدی گو اینکه ما وزاری خارجی متفاوتی داشتیم ولی وزیر خارجهی ایران خود شاه بود. حداقل در چهار پنج سال آخر حکومت پلهوی اساسا کار کارمندان وزارت خارجه در ایران، تحلیل نبود، فقط فراهم کردن داده بود، و خود شاه هرگونه که میخواست آن دادهها را تحلیل میکرد. این مسئله با سه پیروزی بزرگی که شاه در دههی پنجاه خورشیدی به دست آورد، اعتماد به نفس ویژهای به او داد. و چهارمین وسواس شاه بحث هستهای بود که کمتر کسی در مورد آن سخن گفته است.
فرصتها
در کنار تهدیداتی که باعث شد شاه از گروههای کردی و شیعی لبنان حمایت کند، یکسری فرصتها نیز وجود داشت. اخوشمان بیاید یا نه حداقل شاه در این زمینه بد عمل نکرد.
در دوران ایران پهلوی، از سالهای ۲۳-۲۴ به بعد ما یک رابطهی استراتژیک با آمریکا داشتیم. یکی از بنیانهای امنیت ملی ایران پهلوی همین بود. انقلابیون این را بد میدانستند؛ ولی این رابطه یک رابطهی خطی نبود، رشد پیدا کرد، جایی پایین آمد، دگرگون شد که من البته در کتابم کمتر به آن اشاره کردهام. شاید الان اگر بخواهم یک ویرایشی داشته باشم میتوانم بگویم که مثلا در سالهای ۲۳-۲۴ تا ۳۲ این رابطهی استراتژیک را در قالب همکاری میبینیم. مثلا قراداد کمکهای دیپلماسی فنی که آقای ترومن در قالب اصل ۴ برای ایران مطرح کرد. از سال ۳۲ تا ۴۷-۴۸ برداشتی که ایران از این رابطهی استراتژیک داشت نوعی اتحاد بود و از سالهای ۴۷ تا ۵۷ این رابطه به نوعی شراکت تبدیل شد. رابطهی استراتژیک بین ایران و آمریکا وجود داشت، ایران در اردوگاه غرب بود، شکی در این نیست ولی اینگونه نبود که شاه برای ۳۷ سال یک بله قربان گو باشد. این امروزه با اسنادی که وجود دارد روشن شده است.
اینکه در دوران انقلاب شاه مترصد این بوده که ببیند سرنوشتش دست کارتر مشخص میشود یا نه، بحث دیگری است. من اصلا در کتاب در مورد انقلاب صحبت نکردهام و مسئلهی بنده نبوده است. موضوع بنده این است که آیا سیاست خارجی ایران نوکری آمریکا بوده؟ این واژه اساسا هیچ مفهومی ندارد... میتوانم مثال بزنم، حداقل در مورد رابطهی ایران با کردهای عراق، از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۱ آمریکا تحت هیچ شرایطی حامی کمک کردن ایران به کردهای عراق نبود. در این رابطه سند وجود دارد. در این برهه دو بار لیندن جانسون و پیش از او جان اف کندی به شاه اولتیماتوم دادند که [نقل به مضمون] «دست از حمایت از کردهای عراق بردار چون اگر این کار را کنی رژیمهای موجود در عراق از دید ما میبینند و در نتیجه بیش از پیش به ابرقدرت شرق یعنی شوروی متمایل میشوند.» ولی شاه کار خودش را انجام میدهد. این رابطه هرچه هست نوکری نیست. در این جا این شاه است که با مهارت کاری میکند که آمریکا از سیاست ایرانی در کردستان عراق حمایت کند.
هنری کیسینجر، جرالد فورد، آمریکاییها و حتی کمیتهی پایک (ادامهی واترگیت بود و بعدها نشان دادند که در سیاست خارجی آمریکا چه اتفاقی رخ داده است) میگویند: «آمریکا بیخود و به اشتباه از سوی شاه فریب داده شد و شاه ما را به باتلاق کردستان عراق انداخت.» کیسینجر در خاطراتش میگوید «این اشتباه بود که ما از یک قبایلی (یک جای خیلی دور در کوههای شمالی عراق) حمایت کردیم.» یعنی اینگونه نبوده که تماس از کاخ سفید گرفته شود و شاه هم بگوید بله قربان. در همین زمینه نگاه کنید به اسرائیل؛ اسرائیلیها تلاش میکردند برای فشار بر رژیم عراق از کردها حمایت کنند. یکی از سفرای اسرائیل در ایران در خاطراتش گفته است «شاه کاری کرده بود (و این شاه است نه وزارت خارجه به همین خاطر من اسم ایشان را به کار میبرم) که کمکهای ما به کردستان مستقیما باید زیر نظارت ایران باشد، نه اینکه ما سر خود بلند شویم برویم» به هر روی این یک دستاورد و نقطهی درخشان است. ولی نقاط تاریکی هم وجود دارد که من در ادامه در موردشان صحبت خواهم کرد.
در همین رابطهی ایران و آمریکا یک فرصت برای ایران ایجاد شد؛ یعنی رابطهی استراتژیک ایران آمریکا، به شاه فضای مانور برای حضور بیشتر در منطقه داد. البته در اوایل اینگونه نبود، رفتهرفته این فضا مهیا شد. این بود که شاه کوشید آن سیاستی که به غلط میگویند دوستونی را کنار بگذارد.... کیسینجر میگوید: «ما در تعیین سیاستهایمان در خاورمیانه کاملا متکی هستیم به برداشت شاه.» این چه زمانی است؟ ۱۹۷۰ یعنی اواخر دههی چهل خورشیدی، اوایل دههی پنجاه. اینکه شما از رهبر کشوری اشغالشده آرامآرام کاری کنید که به نوعی سیاست خارجی آمریکا را با امنیت ملی و اهداف ایران درهمتنیده کنید، یک دستاورد است. یعنی ایران کاری کرد که حمایت خودش از کردهای عراق را به عنوان یکی از جبهههای جنگ سرد نشان میداد. گو اینکه به مدت دوازده سال آمریکا میگفت تو نباید از کردها حمایت کنی، دوبار اولتیماتوم داد. میخواهم بگویم که رابطه پر فراز و نشیب بوده است؛ بالا و پایین داشته است.
نقش شاه در شکلگیری دکترین نیکسون
در این دوران، نقطهی اوج رابطهی ایران و آمریکا آن نشستی است که در روز ۹ و ۱۰ خرداد ۵۱ شکل گرفت و آنجا شاه ریچارد نیکسون را راضی کرد که سیآیای در کنار موساد و ساواک قرار گیرد، واز کردهای عراق حمایت کند در واقع شاه با تردستی، استفاده از زبان جنگ سرد و به بهانهی اینکه ما میخواهیم با شوروی بجنگیم، پس شما بیا از ما حمایت کن آمریکا را وادار میکند که از سیاست ایران در شمال عراق حمایت کند. رابطهی ویژهی ریچارد نیکسون و محمدرضا پلهوی مربوط دوران ۱۹۷۰ نیست، نیکسون پیش از آن نیز در آذر ۳۲ یعنی بعد از کودتای ۲۸ مرداد، به تهران آمده بود و آن نخستین باری بود که همدیگر را میدیدند. بعدها زمانی که نیکسون معاون رئیسجمهور بود (معاون اول ایزنهاور)، آنجا هم شاه را دیده بود. بعد از اینکه در انتخابات ربیاستجمهوری هم شکست خورد باز هم با شاه دیدار کرد. گفتوگوهای محرمانهی این دو نفر در خاطراتشان وجود دارد. خیلی جالب است شاه به نیکسون میگوید که شما دارید اشتباه میکنید، حضورتان درویتنام اشتباه است، باید به دوستانتان در منطقه کمک کنید به جای اینکه خودتان در منطقه باشید.
این ایده بعدها پخته و به دکترین نیکسون تبدیل شد؛ اینکه نیکسون بگوید دیگر نیازی نیست آمریکا در جنگها علیه شورشیان یا حکومتهای کمونیستی حضور داشته باشد، بلکه از طریق حمایت از طریق دوستان نزدیک خودش این کار را انجام دهد. ببینید چگونه یک فرد یک ایده میگذارد در ذهن دیگری و آن ایده تبدیل به هویت فرد میشود! این ایده و این انگاره را شاه به کلهی نیکسون انداخت.
فرصت دیگری که شاه از آن استفاده کرد، عقبنشینی بریتانیا بود از شرق سوئز بود. در نیمهی دوم شصت میلادی/ چهل خورشیدی علنا بریتانیا ورشکست شده بود. سقوط پوند استرلینگ داشت، توان پرداخت هزینههای نظامی را نداشت. همهی اینها باعث شد که بریتانیا تصمیم بگیرد از شرق سوئز برون برود. این امر برای منطقهی خلیجفارش مهم بود؛ شاه توانست از این فرصت استفاده کند و سه جزیره را به مام میهن برگرداند؛ اما میبینیم که تقریبا هیچ کدام از انقلابیون از این مسائل خوشحال شده باشند. این هم از عجایب است!
این اینجاست که بعد از این اتفاق (بازپسگیری جزایر سهگانه) عراق روابط سیاسی خودش را در ۱۰ آذر ۱۳۵۰ با ایران و بریتانیا قطع، و حتی ایرانیها را از بغداد اخراج میکند.
فرصت دیگری که باعث شد که شاه بتواند فضای مانور خودش را در منطقه زیاد کند، «دکترین پیرامون» اسرائیل بود؛ دکترینی که بنگورویون جهت اتحاد با کشورهای غیر عربی که دنیای عرب را محاط کردهاند (ایران-ترکیه-اتیوپی) و جوامع غیر عربی درون دنیای عرب (کردها-مارونیها-قبطیهای مصری) پیریزی کرده بود. یکی از نمودهای این اتحاد برآمدن یک اتحاد سهگانهی ایرانی – اسرائیلی – کردی برای مهار رژیمهای پانعرب شکل گرفت و از سال ۱۹۷۲ یا ۵۱ خورشیدی آمریکا هم به آن پیوست و مثلث تبدیل شد به مربع.
شاه کردها را دور زد
پس از انعقاد قرارداد الجزایر در ۱۳۵۳، در واقع شاه کردها را دور زد. یعنی تنها فعلی که من میتوانم به کار ببرم بحث دور زدن است. و به نظر من قرارداد الجزایر مهر تاییدی بود بر اینکه ایران قدرت اصلی منطقه است هرچند که خوب به درازا کشیده نشد، البته پیامدهای ناخواستهای داشت که یکی از آنها جنگ ایران و عراق پس از انقلاب است.
قرارداد الجزایر یکی از دو پیروزی اصلی بود که ایران در صد سال اخیرش به دست آورد و میتوان گفت ایران توانست برای دستیابی به یک پیروزی دیپلماتی از توان نظامی سیاسی خودش در میدان استفاده کند (همان میدان و دیپلماسی که در سالهای اخیر دکتر ظریف مطرح کرد). البته جا دارد در اینجا بگویم که دولت به اصطلاح برادر عراق که الان دست شیعیان است تا امروز این قرارداد را نپذیرفته و در مجلس خودش تصویب نکرده است.
اتحاد ایران و اسرائیل
اتحاد ایران – اسرائیل تا ۱۹۷۵ ادامه داشت بعد از آن حجمی از خاطرات و اسنادی وجود دارد که در آنها میبینیم چقدر افسران موساد به شاه ایران فحش میدادند و میگفتند که این مرد ما را فروخت.
از سال ۱۹۷۵ شاه نسبت به اسرائیل سیاست زبان گزنده اتخاذ میکند. ولی به هر حال همکاریها ادامه داشت بهویژه در همکاری پروژهی موشکی «گل»، «شکوفه» یا «فلاور پراجکت» که نخستین همکاری یک دولت ایرانی برای برنامه موشکی بود.
نهادها
در کنار تهدیدها و فرصتها باید به نهادها هم اشاره کنم؛ مثلا ساواک فقط یک سازمانی حفظ امنیت داخلی نبود، ساواک در واقع ده ادارهی جدا از هم بود که هم کارکرد افبیآی داشت و هم کارکرد سیآیای یعنی قسمتی از سیاست خارجی ایران توسط ساواک تدوین میشد. اداره سوم یا اداره امنیت داخلی که اتفاقاً خیلی هم بدنام بود، مسئول حفظ امنیت داخلی بود که معمولا هم بیشتر دست آقای پرویز ثابتی بود و از شش بخش جداگانه هم تشکیل میشد. اما من در کتابم به اختصار توضیح دادهام که ساواک ادارهی دیگری به نام اداره هشتم ی ضد اطلاعات به ریاست سرتیپ منوچهر هاشمی داست که شبکههای اطلاعاتی شوروی را کنترل میکرد. سازمان اطلاعات خارجی توسط سرلشکر علی نخجیری اصفهانی ملقب به ،علی معتضد، هدایت میشد و متشکل از ادارهی دوم و هفتم بود.
ادارهی دوم زمانی زیر نظر سرلشکر منصور قدر و سرتیپ علی اکبر فرازیان بود. اینها به نوعی سازمان سیآیای ایران بودند یعنی ساواک بازوی اطلاعاتی امنیتی ایران پهلوی در ورای مرزها بود. این جملهی آقای پاشایی که میگوید برای دفاع از مرزهای غربی ما باید در شرق مدیترانه در لبنان بجنگیم، در میز خاورمیانهی ساواک مطرح میشود است در اداره دوم. پاشایی رئیس میز خاورمیانه بود. یعنی ساواک را باید در اینجا متفاوت ببینیم اما متاسفانه کمتر به این مسائل اشاره شده است. من مشخصا در کتاب به دو فرد پرداختهام: یکی آقای منصور قدر که ضرباتی ویرانگر به سیاست خارجی ایران در لبنان زد و دیگری سرهنگ عیسی پژمان که به نظر میرسد نقش سازندهتری در شکلگیری رابطه ایران و کردهای عراق داشت.
وزارت خارجه نیز به مرور قدرت خودش را از دست داد. من اسنادی را آوردهام که به یک نوع رقابت میان ادارهی اطلاعات خارجی ساواک به رهبری علی معتضد با وزارت خارجه اشاره میکند. همیشه سفرهای وزارت خارجه و حتی وزرای خارجه تلاش میکردند که رابطه یا تنش میان ایران و کشورهای عربی را کمرنگ کنند، در صورتی که آنهایی که ساواک بودند خیلی بیمهاباتر عمل میکردند. دلایل زیادی در این زمینه وجود دارد؛ ولی آنچه من در یکی دو جمله به آن پرداختهام این است که خاستگاه خانوادگی بسیاری از سفرا و کارمندان وزارت خارجه در ایران بازاری سنتی یا مذهبی بود، برای همین آنها به نوعی در جهت نزدیک کردن ایران با کشورهای عربی مسلمان تلاش میکردند. در صورتی که در ساواک برعکس بود. میخواهم بگویم ترکیبی از برداشتهایی که شاه از تهدیدات داشت، استفادهاش از فرصتها و سپس رقابتی که میان نهادهای داخلی ایران بود همگی باعث شدند یک سیاست خارجی شکل بگیرد که من نام آن را «رابطه ایران با گروههای غیردولتی» گذاشتهام که حداقل بین ۲۰ تا ۲۵ سال به نوعی امنیت ایران ورای مرزها را تامین کرد. در واقع نقطهی آغاز استراتژی فوروارد دیفنس یا دفاع پیشرو، نه در دوران جمهوری اسلامی که در دوره شاه بود البته به صورت مقطعی با دلایل و پیامدهایی متفاوت.
۲۵۹
نظر شما