مشت که می زد،نه بهتر بگویم مشت که پرتاب می کرد بی هوا و بی هدف بود. چشمانش بسته بود.خسته بود.
ترسیده بود.انگار تازه فهمیده بود «یک من ماست چقدر کَره داره» انگار تازه از خواب بیدار شده بود و فهمیده بود در چه مهلکه ای گیر کرده. انگار با خودش می گفت:«عجب اشتباهی کردم.عجب خطایی کردم.عجب...».
دیگر اما دیر شده بود. راه برگشتی نبود. باید می ماند و می ایستاد و چپ و راست می شد و می باخت؛ که باخت. بد هم باخت.فاجعه بار باخت.
انگار سجاد غریبی برای مردم ایران قریب نیست، غریبه است. انگار از همان اول هم قریب نبود که غریبه بود.
آقای سجاد غریبی!آقای هالک ایرانی! لطفا از این به بعد تلاش کن. زحمت بکش. به جای حرف عمل کن.
آقای سجاد غریبی! لطفا از این به بعد غریبه نباش...
* قابل دانستید در اینستاگرام هم با من همراه شوید
نظر شما