«سفرهی وجود از مطعومات چنان خالی شد که دانهای در هیچ خانهای نماند، و قوت هستی و طعام خوش، در گواشیر، چندگاهی استهی خرما بود که آنرا آرد میکردند که میخوردند و میمُردند. چون هسته نیز به آخر رسید، گرسنگان، نطعهای کهنه و دلوهای پوسیده و دبههای دریده میسوختند و میخوردند، و هر روز چند کودک در شهر گم میشدند که گرسنگان، ایشان را به مذبح هلاک میبُردند، و چند کس، فرزند خویش طعمه ساخت و بخورد، و در همهی شهر و حومه یک گربه نماند،و در شوارع، روز و شب – سگان و گرسنگان در کُشتی بودند: اگر سگ غالب میآمد آدمی را میخورد و اگر آدمی غالب میآمد، سگ را... و از تراکم مُردگان در محلات، زندگان را مجال گذر نماند، و کس را پرواء مُرده و تجهیز و تکفین نبود...»
واقعیت مهیبی که از تاریخ کرمان در سال ۵۷۷ هجری قمری به قلم مورخ و ادیب توانای معاصر، دکتر «محمد ابراهیم باستانی پاریزی» در مقدمهی «دیوان رباعیات اوحدالدین کرمانی» نگاشته، چنان تلخ و گَزنده است که گویی سیاهنمایی تاریخ در آن رخ داده، اما چنین سوگ عظیم و بزرگی در تاریخ سه هزار سالهی این سرزمین یگانه نبوده و ایرانیان همچون جهانیان مصیبتهای کوچک و بزرگ بسیاری را تجربه کردهاند؛ زخمهایی که هیچوقت فرصت التیام نیافتند و کبودیشان بر آنچه که «یونگ» ناخودآگاه جمعی مینامد، هنوز هویداست.
سال ۱۳۹۸ نیز از همان ابتدا که سیل، بلای خانمانسوزی شد بر جان و کاشانهی مردمان جنوب و غرب ایران تا همین دیماه پُربلا که سردار جان بر کفی به دوستان پَرکشیدهاش پیوست و مراسم تشییع او در کرمان با جانباختن تنی چند از هموطنان سوگوارمان همراه شد و در نهایت، ۱۷۶ انسان آرزومند و امیدوار به آینده، در آسمان، هدف تیر خطا قرار گرفتند و برای همیشه ناکام ماندند، زخمی ماندگار بر تاریخ پُر زخم ایران به یادگار گذاشت.
و اکنون، پرسش غالب ایرانیان عزادار و بُهتزده این است: «آیا اینهمه تلخی و شوری را پایان شیرینی هست؟» و در فشار چنین سوال سهمگینی، معنای زندگی است که در مرز رنگباختن قرار میگیرد و وضعیت سلامت روان در غیاب چنین معنایی هشداردهنده میشود و اضطراب، تار و پود هستی انسان و جامعهی ایرانی را از هم میشکافد.
در مواجهه با این ناامیدی وسیع نیز، چنانکه «جرالد وایلد»، روانشناس کانادایی در نظریهاش بیان میکند، رفتارهای پُرخطر و خشونت جاری میشود و ایرانیان بیش از پیش به چاه بیانتهای تنهایی فرو میروند.
آیا اینهمه تلخی را پایان شیرینی هست؟ پاسخ به این سوال، نیاز به ارتفاعگرفتن از لحظهی اکنون و نگاهی بسیط به هستی دارد، ورنه همچون « ژان پُل سارتر»، باید باور داشت:
«هنگامی که زندگی میکنیم، هیچ چیز رخ نمیدهد. صحنهها عوض میشوند، آدمها میآیند تو و میروند بیرون، همهاش همین. هرگز آغازی در بین نیست. روزها بیخود و بیجهت به روزهای دیگر افزوده میشوند، این افزایش، بیپایان و یکنواخت است. زندگیکردن همین است.» (رُمان تهوع، ، ۱۹۳۸)
ارتفاعگرفتن و فراتر رفتن از تجربهی زمانمند کنونی، پادزهر ناامیدی و وحشت از سیاهی مطلق تنهایی و میرایی است. اینچنین پادزهری را میتوان در یافتههای روانشناسان وجودی مشاهده کرد و امروز، جامعهی ایرانی، بیتابانه، محتاج آن است.
مقدمهی چنین امری، پذیرش واقعیت مهیب و انکارنکردن آن است. باید ابتدا زخم را عریان دید و به عُمقش پیبُرد؛ او که زخم خود را پنهان میکند هرگز در اندیشهی درمان آن نیست.
پذیرش واقعیتی که بهمثابه یک روانگزیدگی (Trauma) تجربه میشود، البته، بدون تجربههای تلخ شناختی و عاطفی نیست. ابتدا انکار میکنیم و گاه حتی به شوخی میگیریم «کجرفتاری چرخ گردون» را، اما وقتی واقعیت عیان شود، مجبوریم بپذیریم تلخی جانکاه آن را. در این هنگام است که خشم هیجان غالبمان میشود و میخواهیم به زمین و زمان بگوییم:
ما را رها کنید در این رنج بیحساب
با قلب پارهپاره و با سینهای کباب
خشم که به پایان برسد، غم سراسر وجودمان را درمینوردد و اینجاست که با حافظ همنوا میشویم:
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی!
شوربختانه، اغلب ایرانیان در سدههای پُرمصیبت تاریخ سرزمینمان، در تجربهی روانگزیدگیهای جمعی، چون به غم رسیدهاند، آنرا با اشتیاق به آغوش کشیده و سالها با آن زیستهاند و عبور نکردهاند. مرهم نیافتهاند، چراکه در مواجههی با غم، ملزوماتش را نپذیرفتهاند؛ هرگز بهدرستی بر عمق رنجهایشان نگریستهاند و بغضهایشان را همواره فروخوردهاند و باوری عمیق داشتهاند که این غم را پایانی نیست. چنین میشود که روانگزیدگیهای جمعی در ناخودآگاه جمعی ایرانیان شکلی ابدی میگیرد و ویژگیهای پُرالتهاب و ویرانگر زمان حال به آینده نیز تعمیم داده میشود. طبیعی است که در چنین مهلکهای، هر چیز که میتواند معنایی باشد برای آینده، رنگ میبازد و گفتهی «آرتور شوپنهاور» صادق میشود: «زندگی مانند پاندولی است که میان رنج و ملال در نوسان است.»
اما واقعیت چنین نیست!
همانطور که «مارتین سلیگمن»، روانشناس مشهور آمریکایی، در پایان کتاب «کودک خوشبین»اش مینویسد:
«اوضاع حتماً روبهراه خواهد شد» را با واقعیت باید محک زد. فردی که از خوشبینی درست برخوردار باشد، اینگونه میاندیشد:«در صورتیکه معضلی پیش بیاید و روزنهی امیدی وجود داشته باشد، اوضاع بهتر میشود. اما اگر امیدی نباشد، بهبود نیز روی نخواهد داد. برای آنکه احتمال موفقیت و امید را افزایش دهم، چهکاری از خودِ من برمیآید؟»
یا «پیتر سینگر»، فیلسوف اخلاق آمریکایی، مینویسد:
«افسوسخوردن و شکایت از اوضاع جهان ثمری ندارد مگر اینکه در فکر راهی برای اصلاح آن باشید. اگر راهکاری ندارید بیهوده برای نوشتن کتابی در مورد این مشکلات و مصایب زحمت نکشید. یه یک جزیرهی گرمسیری بروید و در آفتابش دراز بکشید.»
برای آنکه بتوانیم از غم عبور کنیم باید ارتفاع بگیریم، در «زمان حال ابدی» گرفتار نشویم و به هستی خود در طول عمرمان و نقش آن در تاریخ بشریت بیندیشیم تا بتوانیم برای خود معنایی بیافرینیم تا وقتی در آستانهی مرگ به فراپشتمان بنگریم، دریابیم که «فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه، اما یگانه بود و هیچ کم نداشت» (احمد شاملو، در آستانه)
این عبور، البته، بهمعنای بیتفاوتی نسبت به رنجهایمان نیست. رنجهایمان مچالهمان میکند، در هم میشکندمان و اگر بخواهیم در نتیجه، در پَسِ این طوفان مهیب، دریایی آرام و آفتابی را خواهیم دید؛ آفتابی که پاداش مقاومتمان در برابر طوفانهاست. همانطور که «ساموئل بکت»، نویسنده و نمایشنامهنویس ایرلندی، در نمایشنامهی «در انتظار گودو»، بهخوبی چنین امیدی را به تصویر میکشد:
استراگون: «ما همیشه چیزی را پیدا میکنیم که به ما بفهماند هنوز زندهایم، مگه نه دیدی؟»
ولادیمیر: «بله، بله، ما جادوگریم.»
*روانشناس
* منتشر شده در ماهنامه سپیده دانایی . آذر و دی ۱۳۹۸
نظر شما