۰ نفر
۳ آبان ۱۳۹۵ - ۰۳:۵۳
رضا نیست و کوهی از غلط مانده

زخمی که می شوید، در آغاز خیلی متوجه درد نیستید. اصطلاحا می گویند که هنوز گرم است وقتی سرد شد تازه دردش شروع می شود. آن لحظه های اول درد نمی کشید، بلکه بیشتر شوکه هستید و نمی دانید که دقیقا چه شده است.

 حال و روز همه ما از همان لحظه شنیدن خبر پر کشیدن رضا، از همان چهارشنبه شب لعنتی، همین است. هر لحظه که می گذرد تازه دردمان بیشتر می شود. خاطره ای مرور می شود و آتشی به دل می افکند.

این روزها هر از گاهی که دوستانش را می بینم همه از خنده رویی اش می گویند، از این که نمی شد با او نشست و نخندید. با همه آن ها موافقم ، با رضا که می نشستی و حرف میزدی به همه چیز این دنیا مسخره ی مسخره می خندیدی. به بالا و پایین بی ارزشش می خندیدی.

رضا برای من همان کسی بود که راضی نمی شد. به هیچ غلطی راضی نمی شد. راضی نمی شد گزارش بد منتشر شود. راضی نمی شد خبر غلط چاپ شود. راضی نمی شد آدم غلط سر کار باشد. به هیچ چیز راضی نمی شد حتی به غلط املایی راضی نمی شد. رو صفحه توئیترش هم نوشته است غلط ننویسیم. رضا به هیچ غلطی راضی نبود و نشد.  حرف زور در کتش نمی رفت. ترجیح می داد بیکار باشد اما به غلط رضایت ندهد.

درد همه چیز داشت. درد جامعه اش، مردمش، فرهنگ و هنر ، سیاست و اقتصاد کشورش. بله اشتباه ننوشتم. رضا با اینکه در حوزه فرهنگ و هنر می نوشت و همه او را در این وادی می شناسیم از سیاست و اقتصاد هم خوب می دانست. اتفاقا تحلیل هایش از سیاست و اقتصاد غنی تر و سنجیده تر از بسیارانی بود که در این حوزه ها می شناسیمشان. اما نمی نوشت چون نمی خواست غلط باشد.

من بر این باورم که خنده و شوخی برای رضا یک سپر ساخته بود. سپری که حرفش را بزند، اعتراض و نقدش را بکند و مخاطبش را بدون اینکه بیازارد متوجه خطایش بکند. گاهی من را یاد تعبیر افلاطون از سقراط می انداخت. خرمگسی که اسب کرخت فرهنگ و هنر ایران را نیش می زند تا به پستی عادت نکند، که نازل نشود و نابود نشود. من خستگی را در جمله جمله و کلمه کلمه  گفتارش می دیدم. از این همه غلطی که می دید و می شنید و هرچه می کوشید درست نمی شدند. به همه می گفت استاد. به گمان من ، همه آن هایی که خود را استاد می خواندند و فرهنگ و هنر این مملکت را اسباب تجارت خود کرده بودند را به سخره گرفته بود. به همه ی آن هایی که پشت القاب و عناوین، کوچکی خودشان را پنهان کرده بودند می خندید.

رضایی که من می شناسم، غلط نبود، غلط نمی نوشت و به غلط راضی نبود، اما جامعه اش پر از غلط بود. رضایی که من می شناسم، می خندید و می خنداند اما دلی پر از غصه داشت. بارها به او گفتم چرا بار سفر نمی بندی و نمی روی جایی که حرمت قلم و فکرت را نگه دارند. پاسخش ساده بود. من روزنامه نگارم، اگر از اینجا بروم برای چه کسی بنویسم، اگر اینجا نباشم از چه بنویسم؟

حالا رضا رفته است. جای خالی اش در دل ما هر روز نبودنش را بر سرمان هوار می کند. هر روز حرف های همسرش بر مزارش مثل پتک بر سرم می خورد که می گفت: رضا به ظلم راضی نبود و نشد، شما هم راضی نشوید، جلوی ظلم بایستید. حالا رضا نیست و ما را با این همه غلط های ریز و درشت تنها گذاشته است. رضا نیست و جامعه ای پر از بی مهری و ناملایمی هست. رضا نیست و فرهنگ و هنری کوچک شده و تو سری خورده باقی مانده است. رضا نیست و خنده نیست و کوهی از غلط ها مانده است. 

 

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 593139

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
9 + 5 =