دلم لک زده برای حماسهسرایی. به قول احمدرضا احمدی: در اطراف من هرچه سرکش بود مرده است. رسماً با چراغ، گرد شهر میگردیم تا اندک بهانهای بیابیم برای یادکردن از روزگارانی که مردان نفس به یاد دم تیغ میزدند. اما هرچه بیشتر میگردیم کمتر مییابیم. دیروز که دیدم همکار خوبمان با جملهای از فردریش نیچه یادداشتش را شروع کرده بغض گلویم را گرفت: گاهی در بالاترین نقطه، فقط یک نفر ایستاده است؛ یک مرد. یک بار دیگر کشتیهای حسن یزدانی را دیدم تا شاید من هم بتوانم در آن شادمانی بزرگ شریک شوم و حماسهای درخور آن پهلوان جویباری بسرایم اما نشد که نشد. آیا حسن یزدانی در خور ستایش و تقدیر نیست؟ هست و شاید بیش از دیگرانی که تا چندی پیش در دل و دیده ما جا داشتند، اما... به گمانم یاد و خاطره همان دیروزیها کار را خراب کرده. جهانپهلوان حسین رضازاده را در خاطرتان هست؟ چقدر با دیدن تصویرش و یاابوالفضلی که بر سینهاش نقش بسته بود صفاها کردیم. باورمان شده بود نیرویش را از جای دیگری میگیرد. در خبرها میخواندیم مردی در استرالیا به ثبت احوال مراجعه کرده و تقاضا کرده اسم بچهاش را بگذارند: ابالفضل. میخواندیم و بیهیچ تحقیقی باور میکردیم. یکی از پیروان اهل حق را دیدم که گریه میکرد و میگفت: شک ندارم این پهلوان جامه ابالفضل است، دستهایش را دوباره به او بخشیدهاند تا به دنیا بفهماند پهلوان حقیقی چه کسی است. هادی ساعی را به خاطر دارید؟ پسری جوان که محرومیت از چشمهایش میبارید، اما در زمین مسابقه حریف نداشت. وقتی رقبای نامآورش را یکی پس از دیگری از میان برمیداشت، ما هم با او ذوق میکردیم. او به نیابت از همه پابرهنهها داشت انتقام ما را از این جهان ناعادلانه میگرفت. او فقط یک ورزشکار نبود، مبارزی بود که همه محرومیتها و حسرتهای ما را جبران میکرد. علیرضا دبیر را چطور؟ یادتان هست چقدر مؤدب و آقا بود، چقدر باوقار و بزرگ بود. وقتی در مقابل محبوبترین رییسجمهور تاریخ ایران قرار گرفت، از او زمین و ماشین و پول نخواست؛ امکانی خواست برای ادامه تحصیل. و ما چه قدر ذوق کردیم که چنین پهلوانی داریم. دلمان میخواست یکی از خوشتیپترین و خوشاستیلترین کشتیگیران تاریخ کشورمان تحصیلات عالیه داشته باشد، تا آن چه خوبان همه دارند در نزد او باشد. از آنهمه خاطرات پرشکوه چه مانده است؟ جهانپهلوان ما کجاست؟ نماینده محرومان و پابرهنگان کجاست؟ کشتیگیر باوقار و تحصیلکرده ما این روزها چه میکند؟ میتوان فرادستان را مقصر دانست و با لعن و نفرین، کسانی که دست توی خاطرات خوش ما میبرند و آنها را به کابوس بدل میکنند، سر و ته ماجرا را هم آورد؛ اما ماجرا تلختر از این حرفهاست. وقتی همه رؤیاهای شیرینت به زهری جانشکار بدل میشود، دیگر از هیچ لحظهای سرخوش نمیشوی:
من استعداد شادمانه زیستن ندارم
تصور فردای پَرپَر گل
و اندیشیدن به اندام نحیف گنجشک
بهار را درچشمم خوفناک میکند
و بارش باشکوه برف را
زشت و هولناک.
فکر اینکه چهره دوستداشتنی حسن یزدانی پوستر بشود و برود سینه دیوار و کنارش کلی شعار لوس و بیمزه بنویسند تا از احساسات من و شما سوءاستفاده شود برای شرکت در یک حماسه دیگر، حالم را بد میکند. فکر اینکه حسن یزدانی را بیاورند در برنامه صندلی داغ و از او سؤالهایی بپرسند که مسخره خاص و عام شود، احوالاتم را به هم میریزد. ترجیح میدهم روی دیوار هیچکس یادگاری ننویسم تا بعدها مجبور نشوم ناله سر دهم:
روی شانههای اعتماد من
خنجری نشاندهای به یادگار.
43 43
نظر شما