شهر شلوغ است؛ اما دیوارهای شهر از آنچه در راه است، بیخبرند یا دستکم بیاعتنا به آن. برای این وقت از صبح هوا زیادی گرم است. نوغان، چهارسو نوغان... بین طبرسی و بهجت... یکی از قدیمیترین محلههای شهر مشهد. آشناست؛ کمی سادهتر از محلههای مرکزی پایتخت با مغازههایی پر از مُهر و تسبیحهای رنگارنگ که چشم را میزنند؛ تکوتوک درهای پیر صدساله و بزکشده با رنگ آبی پوستانداخته با کوچههایی تنگ و کولرهایی آویزان که صدایی از آنها درنمیآید.
چشمها متعجب نگاه میکنند؛ اما تعجبها به زبان نمیرسند. سخنها جز از چیزهای روزمره نیست. مردمان اینجا برای چیزی در این عالم شتابی ندارند و جز پیش پایشان را نگاه نمیکنند؛ آهسته میخرامند، آهسته میخرند و آهسته با نگاهی دور میشوند.
نوغان، چهارسو نوغان... بین طبرسی و بهجت... . ناگهان صدایی آرام و لرزان میپرسد: «از طرف بافت فرسوده آمدهای؟». صدا ازآنِ مردی است سالخورده با دهانی خالی از سفیدی، نشسته لبه سنگی کنار نانوایی محل. نه. اندکی بعد، با لبخندی ساده و صدایی که کمی رساتر شده: «داشتی عکس میگرفتی، گفتم شاید برای این طرح جدید شهرداری آمدی». پیرمرد پیراهنچرکین، انگار جزئی از بافت فرسوده همینجاست؛ از قدیمیهای محل و صاحب نانوایی پدریاش. حالا که باب همصحبتی باز شده، میگوید: «اینجا قدیمی است؛ فرسوده. قرار است شهرداری زیرورویش کند»، نانواییاش را هم؛ بااینحال چندان ناراحت به نظر نمیرسد، میخندد و هربار غاری اسرارآمیز نشان میدهد که از آن کلماتی عجیبتر بیرون میآید.
چرا اینجا آنقدر آرام است؟ «خب این موقعها زائر کم است». نه! اینکه انتخابات است ولی خبری نیست. انگار نه انگار دو نفر از اینجا کاندیدا شدهاند. بلند میشود: «مردم سرشان در کار خودشان است». کلاهش را که روی سرش جابهجا میکند، با تهلهجه یزدیاش میگوید: «خانه یکیشان همین دوروبر بود». با صدایی آهسته حرف میزند و هر بار سرش را نزدیک میآورد و گاهی دوروبرش را میپاید: «قبر میر، نزدیک حمام حاج نوروز... از ١٥ سالگیاش رفت از اینجا».
سکوت میکند و لحظهای بعد: «بعد شنیدیم دادستان شده»... شما او را میشناختید؟ «نه! ولی از بقیه همسنوسالهایم شنیدم که همان موقع رفت. بعد هم باخبر شدیم دادستان شده... داییاش بعضی وقتها میآید اینجا. آدم صاف و صادقی است. تقریبا هر هفته میآید و میگوید رفتم از او یک پیرهن گرفتم». باز سکوت و اینبار طولانیتر. تردید از حرفی که زده نگاهش را سنگین میکند و پایین میاندازد.
اوضاع نانوایی خوب است؟ «خدا را شکر». میشود اسمتان را بگویید. خندهاش میگیرد؛ «محسن... محسن رضایی». پس از مکثی کوتاه میگوید: «آدم معمولی بودن از همه چیز بهتر است». ادامه نمیدهد؛ سنگینی تردید، پایان همصحبتی را رقم زده.
قبر میر انگار قطعهای گمنام است. هرکسی نمیشناسدش، آنهایی هم که میشناسند میگویند؛ چیزی از آن نمانده جز انگشتشمار خانههای فروریختنی حوالی چهارسو نوغان.
از دور گلدستههای حرم دیده میشود. هوا گرمتر شده است. راننده تاکسی مرد میانسالی است که بیمقدمه حرف میزند؛ گویی مخاطبش کسی دیگر است. لطیفه میگوید و قاهقاه میخندد و دوباره قاهقاه میخندد. لابهلای جوکها و خندههایش رادیوی ماشین را روشن میکند. خطبههای نماز جمعه مشهد پخش میشود: «... سایه جنگ را مردم از سر خود دور کردهاند و امنیت را هم همین مردم در کشور حفظ میکنند... انتخابات یک تکلیف شرعی است... مردی که صبح تا شب در معدن کار میکند، شب که خانه برمیگردد چه چیزی برای زن و بچهاش باید ببرد؟ با این وضعیت که شرمنده زن و بچهاش نشود... به کاندیدای اصلح رأی بدهید...». راننده با خنده رادیو را خاموش میکندو چیزی می گوید.
صحن خلوت است، درهای داخلی را بستهاند برای نماز جمعه. آنهایی هم که بیرون ماندهاند، در سایه یا قیلوله میکنند یا نشستهاند و ذکر میگویند. از تلویزیونهای بزرگ، تصویر امامجمعه پخش میشود. هنوز درباره سرنوشت کارگران معدن یورت آزادشهر حرف میزند: «به کسی رأی دهید که حواسش به کارگرها باشد...».
بیرون حرم هم نشانهای از انتخابات نیست؛ برای شهری که زادگاه دو نامزد انتخاباتی است، همهچیز خیلی بیسروصداست. راننده تاکسی میگوید: «مشهد شهر زائر است؛ زائر که نباشد، ساکت است». انتخابات هم باشد همین است؟ پوزخندی میزند،
چشمانش ترسیدهاند، جلوی ستاد تبلیغاتی مهمترین نامزد مشهد میایستد.
ستاد نیمهتعطیل است. دو نفر پشت میزی نشستهاند و درباره کنسرتها و ... بحث میکنند؛ یکی مدافع و دیگری معترض است. بچههای ستاد درباره آرامی اوضاع شهر میگویند: «هنوز زود است هفته دیگر شلوغ میشود»؛ با لبخندهایی که نشان از اطمینانی دارد. دیگری میگوید: «منتظریم اول آن طرف شروع کند، بعد ما...». از مشهدیها که میپرسی، کسی بهجز رابطه این نامزد با امامجمعه شهر، چندان نمیداند و آنهایی هم که میدانند برخیشان با رغبت از او نمیگویند؛ روحانی سیدی که تنها از زمانی برایشان شناخته شد که به تولیت آستان رسید؛ بااینحال کسی که جلوی ستاد نشسته، فهرست میکند که نامزد تحت حمایتش، سمتهایش از دادستان بوده تا معاوناول قوه قضائیه. برای عکسبرداری از ستاد، میگوید باید با ستاد مرکزی هماهنگ کنند.
آن سو در ستاد رقیب، در نگاه اول کُلمن بزرگ آبی است با یک لیوان که گذاشتهاند انتهای سالن و چند باند و لپتاپ کنارش. بنر بزرگی کنار در ورودی نصب کردهاند؛ چندین چهره و دو دست روی هم قرار گرفته، گرداگرد صورت نامزد به تصویر کشیده شدهاند. ستادها در شهر به دو نامزد روحانی خلاصه میشوند؛ یکی برای روحانی سیاه دستار و دیگری؛ سفید دستار. فاصله ستادها هم از هم در شهر در اکثر مواقع از چندصد متر تجاوز نمیکند.
مثل دیگر ستادهای شهر همه جوان هستند. دستبندهای سبز و بنفش را کنار هم بستهاند و سرودهای حماسیشان را با هم میخوانند. برای عکسبرداری لبخند میزنند و با چای و شیرینی پذیرایی میکنند.
مرد جوانی سر تا پا سیاهپوش با ریشی سیاه و سیگارهایی که پشت هم روشن میکند، میگوید: «اینجا جزیره اصولگراهاست». با بغضی که صدایش را دو رگه کرده از تلاش هر دورهاش میگوید که میداند «به سنگ میزنندش» اما باز دست برنمیدارد: «امثال من میدانند که هرچقدر تلاش کنیم رأی اینجا چه خواهد بود. عشق، فقط ما را هر دوره به اینجا میرساند».
کناریاش با حسرت حرف میزند؛ «شهری که در آن همه چیز اختلاط دختر و پسر محسوب میشود... اینجا با همه جا فرق میکند...».
نگاههایی ترسیده که خود را میدزدند و برای بغضکردن قایم میشوند. نگاهها با هم غریبهاند.
آن طرف خیابان چند قدم بالاتر چندین جوان با تهریشهای تنک و چادرهایی که قشنگ روی روسریها قرار گرفتهاند، روی پارچههای سفید دلنوشته مینویسند. نصف ستاد را با حدود ٦٠،٥٠ صندلی پر کردهاند. بلندی سقف ستاد با لوسترهایی آویزان شبیه لوسترهای زیارتگاهها کوتاه شده و تصویری از لبخند نامزدشان-روحانی سیاه دستار- در انتها نصب شده است. ستادها آرام و خلوت اند؛ مثل همه شهر. چند جوان هممسلک کنار هم ایستادهاند و گپ میزنند؛ خبری از تبلیغات، پخش پوستر و برنامه نامزدها نیست.
شمال شهر، وکیل آباد. راننده؛ جوانی ٢٩ ساله است، میگوید: «دو سال است منتظر وام ازدواجم، رأی نمیدهم و اگر بدهم به خودم رأی میدهم...». چند لحظه بعد دوباره و اینبار کمی عصبانیتر درباره دو نامزد هم ولایتیاش شروع میکند: «اینها از همان بچگی از اینجا رفتهاند، کسی نمیداند حتی خانهشان کجاست، با ماشین ضدگلوله میآیند و میروند، تا قبل از این کسی نامشان را نشنیده بود؛ حالا پیدایشان شده! حالا فهمیدهاند دغدغه ما را دارند؟...».
شرایط در شمال شهر متفاوت است. انگار که از شهری به شهر دیگر آمده باشی؛ اینجا همه در امیدواری ناامیدند. میگویند در انتخابات مجلس به نتیجه نرسیدهاند و دیگر هیچ نمیگوید.
درون و بیرون ستاد مناظرهها در حال پخششدن است. جمعیت جلوی تلویزیون نشستهاند درحالیکه سخنان نامزدها در مناظره، گاهی فریاد ناراحتی آنها و گاه کف و سوتشان را به همراه دارد.
آن سو، ستاد رقیب خلاصه شده است به عکسهایی روی شیشههای ساختمانی خالی یا مغازهای با کرکرههای پایین کشیدهشده که در سکوت چند دختر چادری ردیفهای جلو و چند پسر جوان ردیفهای عقب نشستهاند. رئیس ستاد که جوان لاغری بیستوچندساله است، وقتی دوربین را میبیند، بیآنکه عکسی گرفته شده باشد، با شتاب پیش میآید و فریاد میزند: «عکاسی ممنوع است، عکاسی ممنوع است...» و مدام تکرار میکند، چند لحظه بعد کسی از دوستانش میآید، آرامَش میکند و روی صندلی مینشاند و این سو چندباره عذرخواهی میکند. چند دقیقه بعد خودش نیز میآید و درحالیکه چشمانش را به زمین دوخته عذرخواهی میکند. هنگام برگشتن با همان ناراحتی بهجامانده به دوستش میگوید: «اصلا نباید اینجا مناظره پخش میکردیم».
دیوارهای شهر بیخبرند یا بیاعتنا. شهر سِحر شده انگار؛ رخوت فراگرفته.
2929
نظر شما