شهید «علی جرایه» یکم مهرماه سال 1350 در روستای «سراب‌باغ» از توابع شهرستان آبدانان به دنیا آمد و در سن 12 سالگی در منطقه عمومی مهران به شهادت رسید.

به گزارش ایسنا، نوجوان‌ترین شهید ایران اسلامی، تحصيلات خود را در مدارس «شهداء» و «طالقاني» «سراب‌باغ» تا اول راهنمايي ادامه داد و در زمان جنگ تحميلي به‌عنوان رزمنده بسيجي به گردان 505 محرم ، تيپ11 امیرالمؤمنین (ع) سپاه پيوست و راهي جبهه‌هاي نبرد با دشمن بعثي شد و در تاريخ 1 اسفند 1362 طي عمليات والفجر5 در منطقه عملياتي مهران در سن 12 سالگي (نوجوان‌ترين شهيد كشور در جبهه‌هاي حق عليه باطل) از ناحيه سر مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

«غلامعلی عینی» هم‌رزم شهید «علی جرایه» می‌گوید:

می‌دانستم علی شهید می‌شود، از حرکاتش معلوم بود، انگار منتظر شهادت بود.

تازه جنگ شروع‌شده بود. خبرهای سخت و دردناکی از جبهه‌های جنوب و غرب می‌رسید، بسیاری از نیروهای حاضر در جبهه‌ها جوانان بودند. جوانان در قالب نیروهای بسیج حضوری چشم‌گیر در دفاع مقدس داشتند. این جوانان از سر کلاس درس و مزرعه برای دفاع از آرمان و سرزمین خود به جبهه‌ها آمده بودند. سال 62 به‌اتفاق جمعی از دوستان و همکلاسی‌هایمان با یک دستگاه وانت برای حضور در جبهه جنگ به سپاه دهلران که تازه آزادشده بود اعزام شدیم.

به دهلران که رسیدیم بعد از ساعتی، دیگر بچه‌های اعزامی از شهرستان‌های آبدانان، دره‌شهر و زرین‌آباد هم رسیدند، تعدادمان حدود 100 نفری شد.

یکی از برادران سپاه گفت: کسانی که آموزش‌دیده یا دوره خدمت رفته‌اند جدا شوند که حدود 30 نفر از بچه‌ها جدا شدند و 70 نفری که آموزش ندیده بودند و اکثراً بچه‌های کم سن و سال بودند که آن‌ها برای آموزش به "پادگان شهید عبدالصلاح امینیان" یا همان دبستان 17 شهریور کنونی دهلران بردند که خود من هم در بین این افراد بودم.

در اولین روز ورود به پادگان، مربیان آموزشی پادگان خود را معرفی کردند و همان لحظه اول خلاصه‌ای از نحوه آموزشی را به ما متذکر شدند.

بعد از خیرمقدم در یک صف منظم جلوی اتاق تدارکات ایستادیم و مسئول آن به هر نفر از ما یک اسلحه، سه عدد پتو، یکدست لباس، یک فانوسقه و قمقمه آب و یک جفت پوتین و یک کوله‌پشتی تحویل دادند و در کلاس‌های مدرسه که آن موقع پادگان شده بود تقسیم شدیم، هر 12 نفر در یک اتاق اسکان پیدا کردیم .

برحسب اتفاق در خوابگاه ما اکثر بچه‌ها افراد کم سن و سال بودند که بعدها به کلاس اولی‌ها معروف شدیم، خلاصه بعد از چندی صحبت و معرفی خود به یکدیگر، من با عزیزی آشنا شدم که خود را " علی جرایه " بچه سراب باغ معرفی کرد که از طریق سپاه آبدانان برای حضور در جبهه به اینجا آمده بود .

علی، نوجوانی بود که 12 سال بیشتر سن نداشت، نوجوانی رشید، آراسته با چهره‌ای بشاش، نورانی و متین و خوش‌رو که بعدها در طول آموزشی زبانزد همه بچه‌ها و حتی مربیان پادگان شده بود.

در همان لحظه اول چون هم سن و سال و هم قد و قیافه بودیم و تخته خوابمان کنار همدیگر قرار داشت، به او علاقه زیادی پیدا کردم و باهم شروع به صحبت کردیم، علی با زبان محلی خود" کردی" و من با زبان "لری" ، چندساعتی باهم صحبت کردیم که همان ابتدای رفاقتمان شد.

من از کلام و صحبت‌های علی خوشم می‌آمد ،چون واقعاً شیرین کلام بود.

غروب روز اول آموزش‌مان، بعد از نماز مغرب و عشاء، ما را برای گرفتن غذا به خط کردند، اولین شام ما مرغ بود، غذا را گرفتیم و به خوابگاه رفتیم و شام را خوردیم و باهم به شوخی می‌گفتیم که بچه‌ها خوب جایی آمده‌ایم، غافل از ساعات بعد که چه بلایی می‌خواهند سرمان بیاورند.

چون برق و امکانات نبود بعد از چند ساعت هرکسی روی تخت خودش رفت و همه خوابیدیم، تا اینکه پاسی از شب گذشت، ناگهان صدای گلوله در خوابگاه پیچید و صدای بدو به خط شو یکی از مربیان به گوش ما رسید، از خواب پریدیم، تمام سالن تیره‌وتار بود، دود سیاهی همه‌جا را فراگرفته بود، به‌محض اینکه از خوابگاه بیرون آمدیم، داد همه بالا آمد و خودبه‌خود اشک از چشمانمان جاری شد و حالت تنگی نفس و سرگیجه به همه دست داد، بعضی از بچه‌ها حالت تهوع شدید داشتند. آموزشی بسیار فشرده بود و در اوایل بچه‌ها خیلی اذیت می‌شدند، ولی چون جوان بودند تحمل همه سختی‌ها را به جان می‌خریدند، آموزش فشرده ما در حد تکاوری و کماندویی بود .

روزها و شب‌ها برای من خاطره بودند، چون در کنار دوستان بسیار خوب و خون گرمی چون "علی جرایه" و "شیر مراد سارانی" و دیگر دوستان بودم، همه لحظه‌ها خاطرات به‌یادماندنی بود.

در سختی‌های آموزش، علی خیلی به بچه‌ها کمک می‌کرد، گاهی اسلحه و کوله‌پشتی آن‌ها را می‌گرفت و به آن‌ها قوت قلب و روحیه می‌داد .

آموزش 45 روزه به پایان رسید و برای مرخصی یک‌هفته‌ای به آبدانان رفتیم.

بعد از مرخصی به پادگان برگشتیم و ما را به مقر تیپ11 حضرت امیر(ع) در «بانروشان» بردند و در آنجا ما را به گردان 505 محرم تیپ11 حضرت امیر المومنین(ع) که نزدیک مقر بود دادند.

حدود یک ماه در آنجا بودیم و چون موقع عملیات نزدیک بود کلاس‌های فشرده‌ای برای ما گذاشتند، آموزش‌هایی چون خنثی کردن مین، طریق پرتاب نارنجک و آموزش ش،م،ر و آموزش آمپول‌های ضد شیمیایی، خلاصه دوره خیلی مهمی بود، تا اینکه یک روز آماده‌باش زدند و اسلحه و مهمات و تجهیزات کامل به ما دادند و با چند ماشین سنگین ما را به منطقه عملیاتی چنگوله بردند و همه گردان در یک شیار بزرگ جمع شدند و با یکدیگر روبوسی کردند و از یکدیگر حلالیت طلبیدند.

همه با خدای خود راز و نیاز می‌کردیم و پیشانی‌بندها را بستیم و از همدیگر خداحافظی کردیم که آن شب من به سراغ "علی جرایه" و "شیرمراد سارانی" رفتم و همدیگر را بوسیدم و از همدیگر جدا شدیم و هرکدام به میان دسته خودمان رفتیم .

علی در دسته یکم گردان بود که دسته او جزء دسته‌های خط‌شکن بود در همان شب یعنی 27 بهمن 62 عملیات والفجر5 با رمز یا زهرا(س) در منطقه چنگوله آغاز شد و تعداد زیادی از نیروهای بعثی کشته و به اسارت نیروهای خودی درآمدند و بعد از یک ساعت درگیری شدید گروهان ویژه‌ای به فرماندهی«صارم طهماسبی» وارد عمل شد و خود برادر طهماسبی با آر-پی_چی سنگر دوشگاه دشمن را به آتش کشید و بعد از شب عملیات تا دو روز خبری از عملیات نبود .

بعدازاین زمان، دشمن با تانک‌های زیادی برای بازپس‌گیری همان منطقه پاتک سنگینی زد و قصد نفوذ دوباره به منطقه داشت و تعدادی از بچه‌ها در عملیات به شهادت رسیدند و تعدادی هم مجروح شدند و برادر "غلام بازدار"فرمانده گروهان هم به شهادت رسید.

در طول این چند روز عملیات من از علی هیچ اطلاعی نداشتم چون دسته ما فاصله زیادی با دسته علی داشت و در شب عملیات از نقطه دیگری وارد عملیات شدند، من خیلی به فکر علی بودم، امکان پیدا کردن او برایم وجود نداشت ولی «شیرمراد سارانی» هم دو روز بعد از شب عملیات پیش خودم به شهادت رسید.

بعد از 15 روز به ما اطلاع دادند به پشت خط برگردیم و نیروی جدید جایگزین شود، بچه‌ها همه گریه کردند و ناراحت بودند چون تعدادی از دوستان در آنجا شهید شده بودند و کسی دوست نداشت آنجا را ترک کند و پشت خط بیاید.

ما را به پشت خط و به منطقه‌ی «چالاب» آوردند. در آنجا جمع شدیم، من به دنبال علی جرایه رفتم و سراغش را از دیگر دوستان گرفتم، آن‌ها چون می‌دانستند من به علی علاقه زیادی داشتم قضیه را از من پنهان می‌کردند تا اینکه یکی از آنها به من گفت: «غلام بیا اینجا»، گفتم: «دارم دنبال علی می‌گردم»، گفت: علی کیه؟، گفتم؛ «دوستم "علی جرایه" » گفت: چه نسبتی با علی داری، گفتم دوستمه و دلم براش خیلی تنگ شده، حالم یک طوری شده بود. گفت: غلام چیزی بگم ناراحت نمی‌شوی، گفتم بگو چی شده؟ گفت: علی هم شهید شد و پر کشید و به کاروان حسینیان پیوست خیلی ناراحت شدم چند لحظه‌ای احساس کردم زمین زیر پایم نیست، چشمانم سیاهی رفت، روی زمین نشستم و خیلی گریه کردم .

می‌دانستم علی شهید می‌شود، از حرکاتش معلوم بود انگار منتظر شهادت بود.

وصیت‌نامه شهید «علی جرایه»

بسم‌اله الرحمن الرحیم

موقعی که خواستم به جبهه بروم این را نوشتم

هر کس در راه خداوند قدم بردارد خداوند راه را به او نشان می‌دهد

جمهوری اسلامی با این خون‌ها آبیاری می‌شود (امام خمینی(

سلام بر پیامبر بزرگ اسلام و درود فراوان بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران خمینی بت شکن و سلام بر پدر و مادر مهربانم. من علی جرایه فرزند سوخته‌زار من با دلی سرشاز از ایمان و با اعتقاد و آگاهی که از اسلام عزیز داشتم راهی جنوب کشورمان جهت سرزمین عزیزمان و دفاع از نوامیس اسلام از چنگال غاصبان و غارتگران و نوکران آمریکا شدم و می‌روم تا به آنها درسی بدهم که عبرتی باشد برای دیگر تجاوزگران که قصد تجاوز به سرزمین‌های محروم جهان دارند.

دنیا باید بداند که ما در راه عقیده و ایمان با انتخاب خط سرخ شهادت تا آخرین قطره‌های خون از اسلام دفاع می‌نماییم.

پدر جان و مادر عزیزم، خداوند متعال در قرآن کریم می‌فرماید «ولا تحسبن الذین» یعنی گمان نکنید کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند مرده‌اند، بلکه زنده‌اند و از جانب پروردگارشان روزی می‌گیرند» آری ما مرده نیستیم ما از لطفی که خداوند به ما کرده پاداشی بزرگ خواهیم داشت. وصیت من به شما این است که هیچ وقت امام عزیزمان را تنها نگذارید و پیرو مکتب ولایت‌فقیه و قرآن باشید. به سخنان عزیز و شیرین او و از دستورات رهبر بزرگ اطاعت کنید. پدر مادر عزیزم برای من گریه نکنید چون گریه کردن باعث شادی منافقین خواهد شد. شادی کنید که شما هم به خدای متعال هدیه‌ای تقدیم کرده‌اید. مادر جان و پدر جان من رفتم، من را حلال کنید و ببخشید همیشه بعد از نماز امام و رزمندگان را دعا کنید.

خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگه‌دار، رزمندگان اسلام پیروزشان بگردان

46

کد خبر 616707

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 11 =