۰ نفر
۱۱ تیر ۱۳۹۵ - ۰۷:۲۵

اندیشه پویا نوشت: محیط‌بانی که پنج سال است با 57 ساچمه در بدن به حفاظت از طبیعت ادامه می‌دهد و در تمام این سال‌ها هیچ‌کس خبری از او نگرفته است، دیه‌اش همچنان پا در هواست و وضعیت جسمانی مطلوبی هم ندارد.

ابوالفضل جلالی راد در مهم‌ترین پارک ملی خاورمیانه و قدیمی‌ترین پارک ملی ایران از منحصربه‌فردترین گونه‌های گیاهی و جانوری ایران محافظت می‌کند؛ پارکی ملی که به گفته بیشتر استادان محیط زیست کشور، یکی از مهم‌ترین و بی‌نظیرترین ذخیره‌گاه‌های طبیعی جهان و نگین سبز طبیعت ایران است و با این همه، بودجه شایسته‌ای به آن اختصاص نمی‌دهند و به حافظانش نیز توجهی شایسته نمی‌شود.

با او به گپ‌وگفتی خودمانی نشستیم تا از حادثه درگیری‌اش با شکارچیان برایمان بگوید.

‌از روز حادثه برایمان بگویید.

روز پنجم عید نوبت کشیک من بود، رفتم پارک، دم‌دمای غروب صدای شلیک تیر آمد. گزارشی هم از اداره کل رسیده بود که چند شکارچی حرفه‌ای وارد پارک شده‌اند و از آنجا هم یک گروه کمکی راهی پارک شده بود؛ تا آنها برسند هوا دیگر تاریک شده بود، زیرا راه طولانی است و دور. ما هم با واحد خودمان حرکت کردیم به سمت صدا.

‌کدام منطقه؟

احتمال می‌دادیم شکارچی‌ها در منطقه «سولگرد» باشند. حدود ساعت 9 شب به آنجا رسیدیم، کسی نبود، بالاتر رفتیم. با بی‌سیم ارتباط گرفتیم و متوجه شدیم همکاران اداره کل از آن سمت رسیده‌اند به سولگرد. باز هم رفتیم بالاتر و دنبال محدوده صدا، کل منطقه را دور زدیم. اثری از شکارچی‌ها نبود؛ اما می‌دانستیم که هستند، کمین کرده‌اند در تاریکی شب. ساعت 12 نیمه‌شب شده بود. من راننده پیکاب بودم، از همان اولی که خواستم بنشینم پشت فرمان برای حرکت، انگار یک حسی داشتم، انگار دارم می‌روم به مأموریتی که با همیشه فرق می‌کرد. کاپشنم را محکم بستم نشستم پشت فرمان، حتی گوشی‌ام را گذاشتم روی «بی‌صدا» که کسی حین رانندگی و تعقیب و گریز مزاحم نشود. یکباره از دور دو تا موتورسوار را دیدیم که از پارک بیرون می‌آمدند. از یک کوره‌راه مالرو که ماشین نمی‌توانست برود. ماشین را گذاشتم روی کمک که اگر فرار کردند تعقیب‌شان کنم. پلاک ماشین ما را که دیدند متوجه شدند محیط‌بان هستیم و به قول خودشان «مأمور دولت»؛ گاز دادند و رفتند، پیچیدیم دنبال‌شان، منطقه صعب‌العبور و سنگلاخی شده بود و خودرو به دشواری می‌توانست حرکت کند. رسیده بودیم به تپه‌ماهورها و منطقه‌ای به نام «چلک‌لی»، یک کیلومتر دیگر تعقیبشان کردیم، عقبی مسلح بود و سروصورتش را بسته بود، کاملا مشخص بود که شکارچی هستند، برگشت به سمت ما، داشت نشانه‌گیری می‌کرد. به جایی رسیدیم که ناگهان موتور سرازیر شد توی یک چاله و خورد زمین، من ترمز زدم، نور ماشین ما دقیقا افتاد توی سروصورت شکارچی عقبی که مسلح بود، نفر جلویی به سرعت فرار کرد؛ ما چند بار ایست داده بودیم و توجهی نکرده بودند. به‌سرعت ترمز دستی ماشین را کشیدم و پریدم پایین؛ اما چون آن شب رانندگی می‌کردم اسلحه نداشتم. رفتم به سمتش، گفت: نیا، می‌زنم! فکر کردم همکارانم که مسلح بودند پشت سرم هستند؛ اما چون پیاده‌شدن از پشت پیکاب سخت است، چند ثانیه طول کشید تا آنها برسند. شکارچی دوباره گفت: نیا، می‌زنم! چراغ قوه‌ای در دستم بود، نورش را انداختم توی صورتش؛ نمی‌توانستم بگذارم فرار کند؛ قانون به من این اجازه را نمی‌داد و اگر این کار را می‌کردم، حقوقی که از سازمان می‌گرفتم حلال نبود. تا فکر کردم چه کنم شلیک کرد. هفت، هشت متر پرت شدم عقب و خوردم زمین. همراهانم به‌سرعت رسیدند و به کمکم آمدند؛ اما دیگر دیر شده بود و شکارچی‌ها هم فرار کرده بودند.

‌چطور شما را به بیمارستان رساندند؟ آنجا تا بیمارستان فاصله بسیار زیاد است و با خونریزی‌ای که داشتید، خطر جدی بود.

همکارانم اول فکر نمی‌کردند قضیه خیلی جدی باشد؛ چون خونریزی بیرونی زیادی نداشتم. فکر کردند تیر طرف به خطا رفته و یکی، دو تا ساچمه خورده به من؛ اما بعد که مرا به داخل ماشین بردند و پیراهنم را بالا زدند فهمیدند اوضاعم خطرناک است. دردم آن‌قدر شدید بود که می‌گفتم یکی مرا بزند تا بیهوش شوم و درد را نفهمم. تا نزدیک‌ترین بهداری که در شهرآباد بود یک ساعت راه بود و وقتی هم که رسیدیم امکانات چندانی نداشتند که برای شرایط ویژه‌ای مانند وضعیت من مناسب باشد و در ضمن چون بهداری مربوط به نیروی هوایی بود و نظامی محسوب می‌شد، مقرراتی داشت که نمی‌شد بدون نامه و دستور کاری کنند و برایشان مسئولیت داشت. باز من را منتقل کردند به مقر یک آمبولانس که برای رسیدن به آنجا در حدود یک ساعت و 20 دقیقه راه است. آنجا هم سرمی وصل کردند؛ اما آرامبخش به من ندادند؛ زیرا می‌ترسیدند اگر بمیرم برایشان مسئولیت داشته باشد. بالاخره من مأمور دولت حساب می‌شدم. با آن درد کشنده و وضعیت ناهنجار، با آمبولانس رفتیم «آشخانه» و آنجا هم باز به‌دلیل همان مسئولیت، بستری‌ام نکردند. بیش از چهار ساعت طول کشید تا بالاخره رسیدیم به یک بیمارستان در بجنورد. در طول مسیر با هر تکانی که ماشین می‌خورد دردی وحشتناک که نمی‌توانم توصیفش کنم در جانم می‌پیچید. آنجا هم گفتند دکتر نیست؛ اما خدا را شکر همکاران اداره کل که از استان آمده بودند رسیدند و از آن‌سو همسرخواهر و برادرم هم خودشان را رساندند و بالاخره یک مسکن به من تزریق کردند.

‌آن همه ساعت، آن زخم‌ها چه وضعی پیدا کردند؟

بردندم اتاق معاینه و بلافاصله اتاق عمل. گفتند خونریزی داخلی زیادی داشته و ممکن است از اتاق زنده بیرون نیاید؛ به‌دلیل درد زیاد و مسکن‌های متعددی که باید می‌زدند، تا سه روز بعد از عمل بیهوش بودم.

‌ساچمه‌ها چند تا بودند؟

اسلحه شکاری آنها، فابریک با یک شلیک، 70 ساچمه آزاد می‌کند. 78 ساچمه وارد بدنم شده بود که 10، 11 تای آن را در سه عمل جراحی جداگانه درآوردند و الان 57 ساچمه در بخش‌های مختلف بدنم مانده است. تازه من شانس آوردم که آن شکارچی‌ها چون بنا بر اعتراف خودشان برای شکار کبک آمده بودند، چارپاره را برداشتند و به جای آن، ساچمه گذاشتند. چارپاره برای شکار چارپاست و اگر با آن به من شلیک می‌کردند از آن فاصله کم، درجا کشته می‌شدم. پزشک معالجم می‌گفت جثه بزرگ و عضلانی‌ات باعث شد زنده بمانی، حداقل سه انگشت، عضله شکم داشتی، وگرنه شکمت تکه‌تکه می‌شد با آنهمه ساچمه.

‌چرا همه را درنیاوردند؟

چند پزشک با هم کمیسیون تشکیل دادند و به این نتیجه رسیدند که درآوردن همه آنها برایم خطرناک‌تر از درنیاوردن‌شان است. چند ساچمه‌ای را که روی ورید اصلی بود به‌ناچار درآوردند؛ اما در عکس‌ها معلوم شد چهار، پنج ساچمه روی رگ آئورتم قرار گرفته و چند تا در کبد، کلیه و ریه‌هایم. یک خار کوچک را می‌خواهی از سطح پوست دربیاوری چقدر درد دارد؛ ساچمه‌ها طوری توی بدنم پخش شده بودند که برای درآوردن هرکدام باید برش‌هایی عمیق توی بافت گوشت ایجاد می‌شد و مجبور بودند شکاف بدهند تا ساچمه‌ها را دربیاورند. دکترم می‌گفت: «انگار بخواهم در ته اقیانوس، بدون هیچ امکاناتی کوسه شکار کنم. می‌گفت تیر از زیر بغل راست خورده بود تا حدودی از شکم را گرفته و رسیده بود به نخاع و سمت چپ بدن. اکنون ساچمه‌هایی که خطرناک هستند در اطراف نخاع نشستنه‌اند و پزشک من امیدوار است که تعدادی از آنها جذب شوند.


‌وجود این ساچمه‌ها به‌دلیل سربی‌بودن‌شان برای بدن خطرساز نیست؟

دقیقا همین‌طور است. این ساچمه‌ها از سرب ساخته می‌شوند و در بافت‌های بدن سرب آزاد می‌کنند؛ به همین دلیل چند پزشک نظرشان این بود که باید آنها را دربیاوریم؛ اما در نهایت و بعد از تشکیل کمیسیون پزشکی، به این نتیجه رسیدند که درآوردن آنها نیز می‌تواند خطرناک باشد.

‌اکنون وجود ساچمه‌ها آزارتان هم می‌دهد؟ درد هم دارید؟

به‌شدت آزاردهنده هستند و گاهی واقعا دردش را نمی‌توان تحمل کرد. دست راستم خیلی گزگز می‌کند و می‌سوزد و دست چپم هم که سه، چهار تا ساچمه دارد، گاهی خیلی درد می‌گیرد. با یک دندان‌درد ساده و کوچک یک ماه درگیر می‌شوم و هر عفونتی به‌شدت بدنم را اذیت می‌کند؛ در کل گاهی تحمل این همه درد برایم سخت می‌شود و از خدا می‌خواهم که راحتم کند. شما ببینید یک جراحت چند میلیمتری که در آشپزخانه برای‌تان به وجود می‌آید، تا چند روز درد دارد، یا یک گوشه ناخن آدم زخمی می‌شود چقدر تحملش سخت است. گاهی این درد دائمی واقعا و بی‌نهایت زجرآور می‌شود و هیچ راهی هم ندارد.

‌دارو هم مصرف می‌کنید برای کاهش درد یا درمان؟

بله؛ بدون دارو که اصلا نمی‌توانم سرپا باشم و زندگی کنم. برای مقابله با عفونت روزی دو تا «کوآموکسی کلاو 625» می‌خورم. قبلا پنی‌سیلین یک‌و 200 مصرف می‌کردم که بعد بدنم به آن عادت کرد و دارو را عوض کردند.

‌عوارض دارو را چه می‌کنید؟

هیچی، مگر چاره‌ای هم دارم؟ گذشته بر عوارض طولانی‌مدتش روی سلامتی، حالت تهوع و سرگیجه دارم گاهی؛ اما اگر نخورم بدتر است و بدنم نمی‌تواند دوام بیاورد.

‌هزینه داروها را چه کسی می‌دهد؟

بیمه هستم و بیمه بخشی از آن را می‌دهد؛ اما داروهای خارجی شامل بیمه نمی‌شود و خودم باید بپردازم.

‌ظاهرا جانبازبودن‌تان از سوی بنیاد شهید و امور ایثارگران تأیید شده، از آنجا کمک دارویی و درمانی نمی‌گیرید؟

من بیمه تکمیلی هستم. البته قبلا کارت طلایی بود که می‌شد با آن خیلی کارها انجام داد و پولی نمی‌پرداختیم؛ اما اکنون باید هزینه دارو و درمان را بپردازی، بعد بروی از بیمه نامه بگیری و بعد از مدتی پولش را بدهند. این کار را سخت کرده است. داروهای خارجی را هم نمی‌دهند، نه‌تنها برای من، برای همه.

‌برگردیم به بحث حادثه، ضارب را چگونه شناسایی و دستگیر کردند؟

آن شب همه فرار کردند؛ ولی من چهره‌اش را برای پلیس شرح دادم. همان شب تمام راه‌های منتهی به منطقه درگیری را بستند. دو روز بعد به یک ماشین نیسان که پشتش یک موتورسیکلت بود و می‌خواست از یکی از روستاهای اطراف منطقه خارج شود مشکوک شدند و در هنگام بازرسی، از آن اسلحه کشف کردند. آنها در اصل همراهان آن دو شکارچی بودند که قرار بود به دوستان‌شان ملحق شوند. در بازجویی وقتی از درگیری خبردار شدند اعتراف کردند برای شکار آمده بودند و گفتند شش نفر بودند با سه موتورسیکلت. چند نفرشان هم سر آغل همان روستا قایم شده بودند تا آب‌ها از آسیاب بیفتد؛ اما ضارب اصلی متواری بود و قصد داشت از منطقه به مکانی دور نقل مکان کند که مدتی بعد همکاران ما در محدوده «آشخانه» دستگیرش کردند. بعد از آن من را برای شناسایی خواستند که رفتم و دیدم خودش است.

‌طبیعتا دستگیر شد دیگر؟ بله؟

بله؛ ولی چند روز بعد سند گذاشت و آمد بیرون. وکیل هم گرفته بود و بعد از چند وقت، دوباره منکر همه‌چیز شد. بعد کارشناسی آگاهی انجام شد و پس از یک سال، بالاخره حکم بازداشتش را گرفتیم و خودم به دست‌هایش دستبند زدم و به زندان گرگان تحویلش دادم.

‌بعد دیگر زندان بود دائما؟

زندان بود؛ اما به شکل «رأی ‌باز» و به نظر می‌رسد تمام این مدت فقط شب‌ها را در زندان گذراند.

‌چطور؟ مگر از نظر قانون جرمش اثبات نشد و حکم جلب و زندانش صادر نشد؟

چرا، دادگاه تمام حق را به من داد. طرف، بازداشت شد؛ اما چون وکیل گرفت توانست این کار را به‌راحتی انجام بدهد، البته الان می‌گویند اشتباه شده است!

‌شما چطور؛ شما هم وکیل گرفتید طبیعتا؟

نه، من امکانش را نداشتم. یک محیط‌بان با حقوق پایین چطور می‌تواند وکیل بگیرد؟

‌سازمان حفاظت محیط زیست یا اداره کل چطور؟ برایتان وکیل نگرفتند؟

نه متأسفانه، گویا آنها هم امکاناتش را نداشتند!

‌دیه چطور؟ دیه را که دیگر گرفتی؟

شاید باور نکنید؛ اما واقعا دیه‌ام را هم هنوز نداده‌اند، درحالی‌که مطمئنم اگر من زده بودم، الان طرف مقابل دیه‌اش را گرفته و شیرینی‌اش را هم خورده بود.

‌یعنی هیچ پولی به‌عنوان دیه نگرفتی؟

نه؛ دیه کجا بود؟ تنها کمکی که به من شد مخارج دارو و درمانم بود که حدود سه میلیون تومان شد و همان زمان اداره کل محیط زیست گلستان پرداخت کرد. البته اول پدرم واریز کرد، بعد اداره کل آن را پس داد. اگر شما یک ریال دیدید من هم دیدم. حتی تا همین چند ماه پیش، یک عذرخواهی ساده هم از من نکرده بود. تازه چند ماهه که آمد گفت: «من اشتباه کردم و نباید می‌زدم».

‌سازمان حفاظت محیط زیست به شما کمکی نکرد که دیه را بگیرید؟

از نظر قانون چون من شاکی خصوصی بودم، خودم باید دیه را بگیرم، درحالی‌که در یک دعوای شخصی زخمی نشده بودم؛ با ضارب هم نه آشنایی قبلی داشتم و نه ایشان من را می‌شناخت. فقط به وظیفه قانونی‌ام عمل کردم. روی آستین لباس‌های ما محیط‌بان‌ها چیزی را چسبانده‌اند که خودشان هم نمی‌توانند آن را برای دیگران توضیح بدهند، حتی برای خودشان هم واضح نیست. نوشت شده «ضابط قضائی» یعنی من برای اجرای قانون مأموریت دارم؛ اما در تمام این سال‌ها که در حال کار هستم و به‌وی‍‍ژه بعد از این حادثه بالاخره نفهمیدم چرا اگر محیط‌بان یک شکارچی را زخمی کند با او شدیدتر از موقعی برخورد می‌کنند که یک شکارچی محیط‌بانی را با تیر بزند. پیش آمده ما شکارچی را برده‌ایم دادگاه با ادوات شکار، دادگاه گفته به چه حقی این کار را کرده‌اید؟ شاید در همان لحظه شکار پشیمان می‌شد و نمی‌زد. این واقعا تأسف‌آور نیست؟ یعنی منِ محیط‌بان بگذارم آن گونه جانوری نسلش منقرض شود و بعد که شکار شد بروم و شکارچی را تعقیب کنم و اگر هم در این تعقیب و گریز درگیری پیش آمد، نتوانم از خودم دفاع کنم؛ از شکار جلوگیری نکنم؟ تازه بعد از این همه بگیر و ببند و تشکیلات و سازمان، آخرش متخلف به‌راحتی آزاد شود و به محیط‌بان و قانون و تمام تشکیلات بخندد. با این رویه، محیط‌بان‌های تازه‌کار برای حفاظت، بی‌انگیزه می‌شوند و خیلی جدی کار نمی‌کنند. اگر می‌خواهند واقعا مناطق و موجودات حفاظت شوند، باید اهرم‌های قانونی محکم باشد و قانون درست و برای همه اجرا شود.

47236

کد خبر 551854

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 2 =