به گزارش خبرآنلاین، او متولد سال 1329 بود و مبارزات سیاسی - مذهبی خود را قبل از انقلاب آغاز کرد. فعالیتها و مبارزات او سبب شد تا در سال 50 و 51 تحت تعقیب ساواک قرار گرفت. او پس از بازداشت، محکوم به زندان و پس از آزادی به علت مبارزه علیه رژیم دوباره در سال 53 دستگیر و به حبس ابد محکوم شد.
شهید کچویی در جریان اوجگیری انقلاب اسلامی، از زندان آزاد شد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، اداره زندان اوین را به عهده گرفت. او که به دلیل رفتار مناسب و منطقی با زندانیان، موجب هدایت بسیاری از آنان شده و به «پدر توابین» مشهور شده بود، سرانجام در 8 تیرماه سال 1360 توسط منافقین ترور شد.
وقتی شهید کچویی با شکنجه گر خود بعد از انقلاب در دادگاه روبه رو شد گفت:«در رابطه با کمالی شکایت دارم. شکنجههایی که او روی خود من انجام داد و یکی هم گزارشهای داخل زندانش است. داخل زندان که ایشان از آن اول که آمد به قدری به خودش مطمئن بود و فکر میکرد که پیروزی انقلاب جدی نیست. او هیچکس را نمیشناخت و هنوز هم نمیشناسد و شاید به این خاطر باشد که وی همیشه مست بود. سه چهار بار که مرا شکنجه داد، همیشه مست بود. او هیچ کس را نمیشناسد و هر که را با او روبهرو کردیم میگوید نمیشناسم.
از سال 1351 که من دستگیر شدم یک مدتی در زندان قزل قلعه بودم. بازجوییهایم را پس داده بودم. در زندان اوین به دست حسینی، عضدی و ازغندی پذیرایی مفصل (یعنی شکنجه) شده بودم. از اول زیر دست کمالی نبودم. در رابطه با محمد مفیدی، باقر عباسی و حسن فرزانه مرا نزد او فرستادند. کمالی همیشه کفشهای نوکتیز میپوشید و مست هم بود. با نوک کفشهایش به ساق پای من میزد. او از بس که با نوک کفشش به ساق پای من زده عصبهای قسمت زانو به پایین من هنوز هم که هنوز است درد میکند و دکتر هم که رفتهام میگوید باید مدارا کنی. او با شلاق به همه جای بدن از جمله سر و کلهام میزد.
اینها سلول هشت را کرده بودند اتاق شکنجه و اینقدر سر و صدای شکنجهشدگان زیاد بود که ما شکنجه خودمان یادمان رفته بود. تا میخواستیم یک چرت بخوابیم از سر و صدای شکنجه بیدار میشدیم. شب و نصف شب همیشه صدای شکنجهشدگان به گوش میرسید.
کمالی در راس گروهی بود که بچههای مذهبی را شکنجه میکردند. شکنجهگران تازهکار را که آورده بودند توسط کمالی و امثالهم آموزش میدیدند و خبره میشدند. من شاهد شکنجه دادنهای او بودهام. او به قدری شکنجه میکرد که در تاریخ نظیر ندارد. همینها بودند که یک نفر زندانی را به مدت پنج ماه روی تخت بسته بودند و فقط برای دستشویی رفتن و غذا خوردن بازش میکردند.
... ماه رمضان بود و سحری به بچهها نمیدادند. فقط بعضی مواقع در سلول را باز میکردند و تکه نانی داخل آن میانداختند. چند روز بود که من سحری نخورده بودم. با این حال مرا بردند اتاق کمالی برای بازجویی. او به من گفت: حرفهایت را میگویی یا نه؟ گفتم: من سه ماه است که اسیر شما هستم، دیگر حرفی برای گفتن ندارم. گفت: به من دروغ نگو، من کمالی هستم، پدرت را درمیآورم. در حالی که مست بود، شروع کرد به شلاق زدن. به او گفتم: من روزه هستم، یک مقدار ملاحظه کن. وقتی این را شنید بدتر کرد و شدیدتر شکنجه کرد.
پس از آن به ماموری که آنجا بود گفت: ببر در اتاق شکنجه و ببندش به تخت. آن مامور من را برد ولی یک نفر دیگر به تخت بسته شده بود. برای همین، من را برگرداند پیش کمالی و او دوباره با شلاق و لگد به جان من افتاد.
کمالی نمیدانست که اراده خدا پشتیبان این انقلاب است و تا زمانی که خدا بخواهد این انقلاب ماندگار است. آقای کمالی که چند وقت مرا شکنجه میکرد، الان بگوید چند وقت است که زندانی ماست، به او چه گفتهایم؟ تنها حرفی که من به او زدم، این بود؛ یک وقت خیلی دروغ میگفت و من به او گفتم خدا لعنتت کند.»
2929
نظر شما