مطلبی از من منتشر شد در خبرآنلاین با عنوان «زمانی که شکارچی در شب یلدا در کوه می ماند و با خرس رو به رو می شود و الباقی ماجرا ... !» که واکنش هایی در پی داشت حتی شنیدم کسی نظر داده که محیط زیست علیه من اعلام جرم کند! خدا رحمت کند مرحوم تولستوی را شانس آورد که مُرد وگرنه این حضرات به جرم شروع جنگ و جنگ افروزی محاکمه اش می کردند یا همینگوی را کتک می زدند که زنگ در خانه مردم را می زند و فرار می کند ! - توضیح : لئو تولستوی نویسنده کتاب «جنگ و صلح» است و ارنست همینگوی نویسنده کتاب «زنگ ها برای که به صدا در می آیند»!
واقعا از مطالعه اندک نسل جوان متاثر شدم به راستی این اینترنت چه بلایی دارد سر بچه های ما می آورد آیا در حال زدودن کامل اندیشه ورزی و تفکر از این نسل است؟! آیا فهمیدن فرق میان یک داستان کوتاه که «همینگوی» صدتایش را دارد با نقل یک خاطره واقعی آنقدر مشکل است؟! ببین کامپیوتر و فیس بوک و وایبر و این کوفت و زهرمارها چه بلایی سر نسل جوان ما آورده که حتی فرصت خواندن چند کتاب و مقاله را هم ندارند، حتی زحمت چند لحظه اندیشه را هم به خود نمی دهند. واقعا آخر چقدر کامنت و پُست و پافین و فیلتر و فیلترشکن؟! واقعا چقدر ... ؟ بگذریم، خیلی حال و حوصله گفتن ندارم اما در مورد این مطلب کمی توضیح می دهم.
من مایل نبودم که این مطلب حداقل روی اینترنت منتشر شود و به عنوان یک نویسنده سنتی هنوز هم ترجیح می دهم که نوشته هایم بر روی کاغذ نوشته و خوانده شود اما به دلیل احترام به خبرآنلاین اعتراض نکردم، دیگر اینکه تیتر مطلب عوض شده بود که از همان ابتدا ذهن خواننده را به سوی خرس یا هر حیوان دیگری منحرف می کرد، در واقع تیتر انتخاب شده از همان اول روح داستان را کشته بود درحالی که اصلا قضیه این نیست، اصلا ربطی به خرس و خنزیر ندارد...
این داستان کوتاه حدود بیست سال پیش با عنوان «یلدا در کوه» منتشر و همزمان به انگلیسی ترجمه شد و به عنوان داستان کوتاه برگزیده در یکی از مجلات خارجی چاپ شد، در مورد این نوشته می توان در جلسه ای ادبی صحبت کرد - در سال ۷۵ در جلسه پرسش و پاسخ شرکت کردم و به سوال های ادبی جواب دادم - تکنیک نوشتاری و نوع ادبیات آن و فلسفه پنهان در آن را به بحث کشید، موضوع، یک داستان کوتاه تمثیلی است، اتفاق در غروبِ کوتاه ترین روز سال می افتد، شکارچی قوچ را می زند، جگر خونین آن را بیرون می کشد، یعنی که بخشی از خوی بِهیمی و حیوانی خود را نشان می دهد، به تاریکی می افتد، در بلندترین شب سال که اهریمنان بیرون می آیند دچار ترس می شود، از سرما و تاریکی که هر دو ارمغان اهریمن اند. از منزل خود که مامن و مکان امن اوست دور است، صحنه یکسره سیاهی اهریمن شب و سپیدی ایزدی برف است، که خود باز هم نشانی از جنگ سپیدی و سیاهی در بلندترین و تاریک ترین شب سال دارد، اتفاق پرت شدن، او را در جایگاهی تقریبا امن قرار می دهد، تاریکی و سرمای اهریمنی را با روشن کردن آتش که نشانه گرما، نور و زندگی است می راند، آتش را با شاخه های خشکیده درخت مقدس «اورس» که ایرانیان قدیم و حاضر به آن «خرم» می گویند روشن کرده است، ایمن که می شود، گرم که می شود ترس و لرز ساعتی پیش را فراموش می کند، باز هم به خوی بهیمی درون خویش برمی گردد، جگر خونین موجود دیگری را می خورد تا زنده بماند غافل از اینکه سیر و گرم شدن بی موقع خواب آلودش می کند و «رخوت» خواب همانی است که اهریمنان همواره در پی آنند، همان حالی که مواد مخدر اهریمنی به جوان ها می دهد، آنها کیفور و شاد می شوند ...
و این اهریمنانِ بیرون از او در آن سوی آتش در شب یلدا با ایزدان در جنگ اند، می روند و می آیند، گم و پیدا می شوند، نعره می کشند و می غرند اکنون تمام ترس های غریزیِ شکارچی در وجود حیوانی ناشناخته تجسد پیدا می کند که معلوم نیست کیست و چیست آیا حتی واقعی است یا موجودی است زاییده خیال ترس زده خودِ شکارچی، او هم نعره می زند، فریاد می کشد، سینه و گلویش درد می گیرد، چشم هایش پر خون می شود، مبارزه می کند، کنده فروزان پرتاب می کند، شلیک می کند و می جنگد با هرچه که در دسترس اوست، سرانجام از حال می رود، شبِ دراز تاریک سرانجام پایان می پذیرد، اکنون «او» انسان و موجود دیگری است، زاده شده از «یلدا» و روان به سوی «مهر» از آن همه ترس و سرما و تاریکی و گرما و فریاد و جنگ و آتش تطهیر شده است، اینک «مهر» از «یلدا»ی درون و بیرون او از پشت کوه های بلند زاده می شود ... رها کنم ...
می دانم که بس بیهوده نوشتم، ژاژ خوائیدم یعنی اینکه سراسر مزخرف گفتم اما آیا واقعا ما فرزندان مردمی هستیم که آن همه پیچش، ایما، اشاره و ایهام و استعاره های زیبای شعرهای حافظ را می فهمیدند؟ آیا ما فرزندان کسی هستیم که با درد گفت : مُردم اندر حسرت فهم درست!
۴۷۴۷
نظر شما