آشوراده و میانکاله هم میرود؛ به همانجا که اورمیه را فرستادیم، به همان شورهزار یأسی که از بختگان ساختیم، به همان گورستانی که از زایندهرود و گاوخونی برجا نهادیم، و به همان بیابان وحشتی که از جازموریان پدید آوردیم.
نیایید! از فراز البرز که میگذشتید، قهقههای که با آن به همپروازانتان دلگرمی میدادید، مرا هم شور زندگی میبخشید. میتوانستید از چکادهای پربرف و از میانهی تندر و آذرخش بگذرید، اما، دیگر نمیتوانید از میانِ پردههای شوم رگبار گلوله جان به در برید.
نیایید! ما دروغ گفتیم؛ در آبگیرهای سرخرود دانه افشاندیم و گفتیم که ایمن فرود آیید. با خیالی آسوده پایین آمدید، و در دامچالههای مرگ به بندتان کشیدیم و زنده زنده بال و پاهای ظریف و خستهتان را گره زدیم و بر سینیهای طمعورزی در فریدونکنار به اسکناس تاختتان زدیم.
نیایید! آببندانها دیگر برایمان اندوختگاه مایهی حیاتی نیست که شالیزارهامان را پر برکت میکرد؛ شالیزار در نظر ما فقط "ملک مرغوبی" است که میتوانیم برای ساخت ویلا در آن، آگهی کنیم. برنج را کشتیهای غولآسا از آنسوی آبها برایمان میآورند. ما، خستگی را بر خاکریز کنار کشتزار از تن نمیگیریم؛ صندلی خودرویی را که با فروش زمین پدری به دست آوردهایم، بر آن خاک ترجیح میدهیم.
نیایید! ما، چنان دریدهچشم شدهایم که ارث پدر را هنوز که او زنده است، میطلبیم - بس که برای به چنگ آوردن پول شتاب داریم- و به چشمان خیس او و به دستان پینه بستهاش نگاهی نیز نمیافکنیم. دستان ماهر مادر هم که برگهای چای "لاجان" را چنان عمل میآورد تا گواراترین چای را برایمان دم کند، دیگر نمیخواهیم؛ "یارانه" را چونان نوالهای شاید به او دهیم تا چای سیلان را از "سوپری" سر کوچه بخرد.
نیایید! ما و بزرگان ما دروغ گفتیم؛ ما را پروای آیندگان این خاک نیست. سخن از محیط زیست گفتیم، چنان که از اجرای "پروژه" میگوییم به بهای تاخت زدن خاک و زیر خاکهامان با سوله و اسفالت و خودروهای وارداتی. بر زبان، از حفظ محیط زیست سخن راندیم و با دست امضا گذاشتیم بر توافقنامهای که تالاب و جزیرهی آرامش شما را به دوستان واگذار میکند.
نیایید! شما را به خدا نیایید، شاید که جایی دیگر مهماننواز تر باشند... و شاید که ما به خود آییم.
نظر شما