حس غریبی بود، بوی دود و باروت همه جا را فرا گرفته بود. اولین باری بود که به جبهه پا میگذاشت. مثل همه بچه های 14ساله آرزو داشت تا برای وطنش کاری انجام دهد. احساس سنگینی میکرد. نمی دانست این احساس از سنگینی آرپیچی بود که بر دوشش بود یا اینکه بار سنگین وظیفه ای بود که به دوش میکشید. احساس می کرد که در راه میهن، مذهب و مردمش باید جان خود را فدا کند. از روزی که امام شرکت در جبهه را واجب کفایی اعلام کرد تصمیم گرفت تا به جبهه برود. در صفی طولانی و شبی که صبح نمیشد در حال رفتن به سوی دشمن بودند. محمد پشت سرش بود ناگهان جلو آمد و با لهجه مشهدی گفت: چقد دگه باید برم. خسته شدم. نمدنم مواظب باش خوابت نبره وگرنه همه جا ممانند.
دوباره در فکر فرو رفت. هیچکس نمی دانست به کجا می روند. یادش آمد روز نخستی که برای ثبت نام با چهار تن از دوستانش مجید قرایی، شفیعی، علی و حسن برای اعزام به جبهه آمده بود، آنها را ثبت نام کردند، اما نوبت که به او رسید گفتند سنش کم است. هفته بعدش کپی شناسنامه اش را تغییر داد و سه سال سنش را بزرگتر کرد و دوباره برای ثبت نام رفت. این بار چون قدش بلند بود بدون هیج پرسشی ثبت نامش کردند، اما دیگر از دوستانش جدا مانده بود.
صدای سوتی شنیده شد. هیچکس واکنشی نشان نداد. محمد گفت: مگن چند تا از بچه ها از ای خمپاره ها زخمی شدند، بردنشان عقب.
با خودش فکر کرد، پس اگر خمپاره بیاید، فقط زخمی می شویم.
بچه ها هرچند خسته بودند، اما به راه خود ادامه می دادند، آنها از ترس گم شدن، در محاصره دشمن قرار گرفتن و یا در بیابان ماندن مجبور بودند تا راهی را که نمی دانستند به کجا ختم میشود ادامه دهند.
در میانه راه نشستند. نزدیک صبح بود و لحظه نماز، همه بچه ها شروع به خواندن نماز در حال نشسته کردند و برخی هم که جا ماندند مجبور شدند در هنگام راه رفتن نماز خود را بخوانند.
نزدیک صبح به تپه ای رسیدند و در پشت آن مستقر شدند. دستور رسید که برای خودتان سنگر بزنید. بچه ها حال این کار را نداشتند. مدتی بعد بارانی از گلوله های خمپاره و توپ بر سرشان باریدن گرفت. هر کدام به گوشه ای خزیدند. محمد نگران بود. سیگاری آتش زد و گفت : مکشی. نه حسن اصرار کرد: خبه برات
و او به ناچار گرفت چند پکی زد. مزه تلخی می داد. سرفه های پی درپی امانش را برید. با خنده بچه ها سعی کرد تا به روی خودش نیاورد و به کشیدن ادامه داد.
شلیک های بی امان ادامه داشت. بچه ها نیز به سمتی نامعلوم تیراندازی می کردند. ناگهان یکی از بچه ها به زمین افتاد. تیر مستقیمی به سرش اصابت کرده و شهید شده بود. همرزمانش با قرائت فاتحه ای پیکرش را به عقب بردند و فرمانده دسته به بچه ها دلداری می داد.
حسن که تیربار در دستش بود ناراحت از رفتن هم رزمش در حالیکه بغض کرده یود، دیگر تیراندازی نکرد . فرمانده دسته تیربار را برداشت و با تغییرجا سعی می کرد تا به سوی دشمنی نامعلوم تیراندازی کند ولی ناگهان تیری دیگر او را مجروح کرد. صدای الله اکبر بلند شد. بچه ها هم بی محابا شلیک میکردند، اما تهاجم دشمن سنگین بود. دیگر خسته شده بودند و همه بدون هیج واکنشی پشت تپه سنگر گرفته بودند.
فرمانده ای وجود نداشت و آنها یادشان رفته بود بگویند اگر فرمانده زخمی شد، از چه کسی باید دستور بگیرند. از دور بسیجی دیگری به آنها نزدیک می شد. وقتی که نزدیک شد با لهجه تهرانی غلیظ گفت: چرا وایستادین؟ چرا نمی زنین؟ این تیربار چرا اینجاست؟
بچه ها پاسخی ندادند. نمی دانستند کیست و از کجا آمده است. تیر بار را برداشت و شروع به تیراندازی کرد. بچه ها به او تذکر دادند خطرناکه مواظب باش دو تا از بچه ها اینجوری شهید شدند. او توجهی به این حرفها نکرد. بچه ها فقط به او مینگریستند. فکر می کردند که او رزمنده ای با تجربه تر از آنها است. ناگهان گلوله ای زوزه کشان از کنار گوشش رد شد. گلوله پوستش را زخمی کرد . بچه ها او را از ادامه کار منصرف کردند. از تیراندازی دست کشید و پایین آمد . نگاهی به ما کرد و گفت: من از گردان محمد رسول.. آم باید برم پیش گردان خودم. بچه ها در حالی که از سلامتی او خوشحال بودند با لبخندی او را تا جایی که می شد با چشم همراهی کردند. با رفتن او گویا بار دیگر حال و حوصله بچه ها گرفته شد. ناگهان یکی از بسیجی ها فریاد زد: بچه ها تانک تانک آرپی چی زن کجایه؟
او نگاهی به کمکش محمد کرد. محمد قد کوتاهی داشت. ولی سنش از او بیشتر بود. آدمی شوخ طبع با بینی عقابی بود. به نظر با معرفت می رسید. حداقل از کمک دیگرش بهتر بود. کمک دیگرش از زیر کار در رفته بود و دیگر پیدایش نبود. محمد موشکی از کوله پشتی اش در آورد و درون آر پی چی قرار داد. او آرپی چی را از محمد گرفت و با گفتن آیه شریف "و جعلنا من بین ایدیهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون" سعی کرد بر ترسش غلبه کند. بارانی از تیر در اطرافش باریدن گرفته بود می دانست بلند شدن خطر این را دارد که یکی از این تیرها به او بخورد. کمی مردد بود بچه ها میگفتن بزن دیگه... اما باران تیر اجازه نمی داد کمی صبر کرد تا تیراندازی کاهش یابدف اما گویا متوقف نمی شد بالاخره دل را به دریا زد و دوباره آیه "وجعلنا......" را خواند و آرپی جی را به سمت دشمن شلیک کرد. بچه ها با شوق به وی نگریستند و با الله اکبری او را تایید کردند. گویا روحیه همه بچه ها تغییر کرده بود و امیدوار شده بودند.
جنگ همچنان ادامه داشت. روز بعد فرمانده دسته دیگری را فرستاده بودند. هرچند اخلاق خوبی نداشت و تنها سر بچه ها داد میزد. اما بچه ها خوشحال بودند که حداقل دوستان گروه پشتیبانی به فکر آنها بوده اند. روز و شب بر سر آنها خمپاره و گلوله می بارید. سه تن از همرزمانش شهید شده بودند. دیگر صدای گلوله توپ و خمپاره برایش عادی شده بود. با هر سوت خمپاره ای دراز کش نمی شد. یادش آمد دو روز و دو شب نخوابیده بود. به تقی همرزم مشهدی اش رو کرد و گفت: مو که خیلی خوابوم میه.
تقی هم سرش را با علامت تایید تکان داد. به دنبال جای خواب گشتند، تقریبا غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت پتوی کوله پشتی را باز کردند و هر دو روی تخته سنگها و خاکها به خواب عمیقی فرو رفتند. اولین باری بود که در فضایی باز اینچنین به خواب می رفتند.
یک هفته ای می شد که آنها در پشت تپه فقط به آتشبارهای دشمن جواب میدادند. قرار شد به تپه جلوتر حرکت کنند. این تپه در اختیار بچه های تهران و گردان محمد رسول ا... بود. در روشن و تاریکی صبح به سمت محل حرکت کردند. گویا بچه های تهران خط شکن بودند و الان باید خط را از آنها تحویل میگرفتند. آنها همه آماده بازگشت به سوی خانه وکاشانهشان بودند. بچه ها نیز همه قسمتهای تپه را گرفتند. شانس آورده بودند. زیرا پشت این تپه می توانستند سنگرها مناسبی را برپا کنند.
کیسه های شنی که آورده شده بود به آنها کمک میکرد تا زودتر سنگرها شکل بگیرد. همگی شروع به آوردن کیسه شنها کردند و هر چند نفر در سنگری که از کیسه شن ساخته بودند جای گرفتند. او هم در یکی از سنگرها کمی استراحت کرد. ناگهان یکی از بچه ها جلو آمد و با هیجان گفت: حسین ناهار گرم آوردند از کنسرو ماهی بری امروز راحت شدم.
ناهار را آوردند. دور هم جمع شدند و با دست شروع به خوردن کردند. غذا عدس پلوی گرمی بود که می چسبید. از سق زدن نان خشکها بهتر بود. روزنامه هم چاشنی غذا شده بود. او عاشق روزنامه بود. تیترهای درشت روزنامه کیهان را خواند. دیشب عراقیها 17 پاتک به آنها زده بودند. اما همه این پاتکها ناکام مانده بود. زمان دیر می گذشت. شب شد یکی از بچهها با دوربین مادون قرمز آمد. یادش آمد شبها را اسم رمز گذاشته بودند و فرمانده به سنگرها سر می زد تا خوابشان نبرد.
اسم رمز را پرسید سعی می کردند تا اسم رمز را از کلمات ایرانی انتخاب کنند. این بار اسم رمز پگاه بود. از دور اسم رمز را پرسید. همرزمش پاسخ درستی داد نزدیک شد و گفت اومدیم یه دیدی به اون طرف آب بزنیم.
با دوربین به آن سوی تپه نگریست. ناگهان انگار چیزی را کشف کرده باشد، گفت: فهمیدم دشمن پشت تپه سوراخی ایجاد کرده. به جلوی تپه اومده و در وسط تپه سنگر درست کرده و یک تک تیرانداز در انجا قرار داده تا هر کسی از بچه ها که سرش را بالا می آره، با قناصه بزنه.
آرپیچی اش را برداشت. حالا نوبت او بود سعی کرد تا با آرپی چی سنگر را بزند. صدای الله اکبر نشان داد که درست به هدف زده است.
ناگهان فرمانده دسته را دید که بازویش ترکش خورده بود. گفت: خدا بد نده. فرمانده گفت: نفرین شماها منو گرفت. چطور؟ شبی که خوابیدین من چندین بار خواستم با کتک بیدارتون کنم مشت بهتون میزدم اما بیدار نشدین.
و او فکر کرد که چقدر خواب سنگینی داشته است، اگر دشمن آمده بود چه می کرد.
نظر شما