الهه خسروی یگانه: کافی بود به مرتضی احمدی زنگ بزنیم و بگوییم که میخواهیم درباره نوروز تهران از او بپرسیم. درباره نوروز و آداب و رسومش، تا پیرمرد با آن پشت خمیده، این همه راه توی ترافیک بکوبد و بیاید کافه خبر، و بنشیند و درباره عید صحبت کند. سر صحبت را خودش باز کرد. منتظر نماند تا به قرار معمول سئوالی بپرسیم. بیمقدمه رفت سر اصل مطلب و با همان جملات اول، ما را برد به همه آن سالهای دور. مرتضی احمدی، خود نوستالژی است. چه حرفهایش، که بوی کوچههای خاکی باران خورده دور را در ذهن آدم زنده میکند، چه صدایش، که کودکیمان به آن گره خورده و چه رفتار و حرکاتش که ما را به یاد خیلیها میاندازد. «بزرگتر»هایی که بودنشان واقعا نعمت بود و برکت. دلم نیامد، لحن و بیان مرتضی احمدی را ویرایش کنم. با خودم فکر کردم اگر کلمات را همانطور که او توی جمله میچیند، همان طور که او استفاده میکند و همان جور که او میگوید، منتقل کنم، شاید شما هم صدای مرتضی احمدی را بشنوید. صدایی که خیلیها ناشنیدهاش میگیرند اما اگر آن حکم ازلی «تنها صداست که میماند» همچنان پابرجا باشد ــ که هست ــ فقط کافی است توی ذهنتان صدای او را به این کلمات منتقل کنید. آن وقت شما هم راهی تهران سالهای دور شدهاید.
مرتضی احمدی: من چون خودم قدیمی هستم برایتان از قدیم می گویم که نوروز چه جوری برگزار می شده اصلا. حالا خیلیها هستند که اشتباه میکنند، نسل جوون به خصوص فکر میکنند هفت سین را که بگذارند دورش جمع شوند و بگویند سال تحویل شده کافی است و متاسفانه بعضیها هفت سین نایلون هم میگذارند، اون دیگه خیلی حرفه. در گذشته نه، این طور نبود. یک تدارکاتی داشت. یک استقبالی داشت برای نوروز که اونها همه در اسفندماه بود. یعنی اسفند که شروع میشد مردم در تدارک عیدشون بودند. پدر خانواده دست پسر و بچهها و خانمش را میگرفت همان اول اسفند، میبردشون پارچه فروشی. خرید پارچه. سابق بر این یک دست لباس آماده وجود نداشت. کفش آماده نبود. باید تشریف میبردین اونجا، پارچهاش را میبردین، آسترش رو میبردین، معمولا توی هر محلهای خیاطی بود که همه را میشناخت، همه هم مشتریاش بودند. بعد دوباره باید میرفتی کفاشی، باز هم همه رو میبردن کفاشی چه زنونه، چه مردونه. این لباس شب عیدشون بود که همه باید روز اول عید لباسهاشون رو عوض کنند لباس نو بپوشند. رسمشان بود. بد میدونستند. به چه معنا؟ معتقد بودند اول نوروز یعنی اول فروردین ما لباس عید نپوشیم تا آخر سال همین وضع را داریم. یعنی چیز نو به تن ما نمیاد. بیستم اسفند که میشد مادر خانواده فکر سبزه بود. گندم، ارزن، ماش، قرهماش، این چیزها رو میخوابوند خیس میکرد که پای هفتسینش سبزه هم باشه. سبزه هم یکی از سینها بود.
بعد خونه تکونی بود. توی محل راه میافتادن. اکثر اینهایی که توی محل راه میافتادن که کار خونهها رو انجام بدن، مال محل بودند. یعنی آن محل مال اینا بودند. همه هم میدانستند. مثلا خانواده شما میدانستند این یارو که داره داد میزنه مال این محل نیست، بهش کار نمیدادند. چون امین مردم بودن اینا. یارو میاومد توی کوچهها داد میزد، آب حوض میکشیم، برف پارو میکنیم، مو حرص میکنیم، همه اینها را همین یک نفر انجام میداد. یعنی شما اگر چنانچه احتیاج داشتید یکی بیاد آب حوض خونهتون رو بکشه، همون کسی میاومد که همیشه این کار رو انجام میداد. چون آب حوض کثیف میشد، آب حوض را میکشیدن میریختن دور، به جاش آب تازه میانداختن. یا اگر زمستون برفی میآمد، این برف پاروکن شما بود. میاومد خودش صاف میرفت بالا پشت بوم، دیگه خودش میدونست. دستمزدش هم مشخص و معین بود. فرشارو واسه شستن یارو قبلش میبرد شاه عبدالعظیم، با گاری، شهر ری، چشمه اعلا بود اونجا، قالیها را میشست، همون جا هم خشک میکرد، همونطور با گاری برمیگردوند، میاومد خونه میداد به شما. بعد از این ماجرا خونه تکونی شروع میشد. اگر بارندگی نبود، هوا خوب بود، بیشتر کارهای خونه به عهده خانم خانه طفل معصوم بود. البته همه اهل خانه کمک میکردند. پدر، پسر، دختر، تمام اثاث خانه را میریختند بیرون، خانه را ترو تمیز میکردند. گردگیری میکردند، جارو میکردند، تمام درها را میشستند، بعد یواش یواش اثاث را پهن میکردند. حالا قبل از این که پهن کنند، روز قبلش توی یه سطل آب یک مقدار زیادی صد صدوپنجاه گرم تنباکو توی آب میریختند میگذاشتند بیست و چهار ساعت بماند. این تنباکو عصاره خودش رو پس میداد به آب اینا رو کف اتاقها میزدن بعد فرشها را پهن میکردند.
چرا؟
هیچ جانور دیگهای زیر این قالیها نمیرفت. از بید گرفته تا هزارپا جرات نمیکرد برود. کشته میشدند. جلو نمیآمدند اصلا. بعد تمام اثاث را میچیدند. البته اولین کاری که میکردند کرسی را جمع میکردند. میبردند توی زیرزمین. بعد که این کارها را کردند میآمدند سر لباسها، تمام لباسهای زمستانی را شسته بودند، میآوردند جعبههای مخصوص داشتند بهش میگفتند صندوق، لباسهای بهاره و تابستانه را درمیآوردند، لباسهای زمستانه را میگذاشتند آن تو، چون شال کمر پشمی بود، دستکش و جوراب و شال گردن پشمی، یه مقدار نفتالین هم لابلای لباسها میگذاشتند که هیچ جونوری مخصوصا بید نتواند برود سراغ لباسها. آهان راستی، یکی دو روز مانده به شروع خونه تکونی، همه پردهها را باز میکردند. آن موقع تمام درها پشت دری داشت. اینها رو همه میشستن، اتو میزدن، اول اینا رو آویزون میکردن بعد اثاثیه را میچیدن. همه زندگی مثل گل تمیز میشد.
مواد شوینده چه کار میکردند؟
بیشتر بیشتر یا چوبک بود یا صابونهایی بود بهش میگفتند صابون رختشویی. دو جور صابون بیشتر نبود. یکی همین رختشویی یکی صابون سرشویی که بهش میگفتند صابون آشتیونی. یا صابون برگردون. چون خشک شده بود لباش برگشته بود. فقط همینا بود. پودر و مایع های فلان نبود. بعد یکی دو روز مانده به عید تمام اهل خونه میرفتند آرایشگاه و حمام و کارهاشون رو میکردن. میرسیم به چارشنبهسوری. مفصل میگرفتند. باز هم کسانی بودند آدمهای زحمتکشی بودن، کارگر بودن، میرفتن در کوههای اطراف تهران مقدار زیادی عرض کنم، بوته میچیدن میآوردن. از صبح سهشنبه توی محلات اینا رو کپه میگذاشتن و میفروختن. مردم میخریدن به اندازه نیازشون میبردن توی حیاط، توی کوچه کاری نمیکردند. اذیت نمیکردند. همه چیز حساب و کتاب داشت. هیچ وقت کسی را آزار نمیدادن. چرا توی کوچه این کار رو بکنن؟ ممکنه سگی، گربهای کشته بشه، بچه یه نفر بره طرف آتیش. نه، فقط توی خونه خودش. جوونترها دامادش، عروسش، دور هم جمع میشدند آتیش رو روشن میکردند. زردی من از تو سرخی تو از من از روی آتیش میپریدن.
شب چارشنبه سوری غذای مخصوصی هم میپختن یا نه؟
نه، مادر هر غذایی که درست میکرد میخوردن. همچین که به آجیل خوردن میرسیدی قاشقزنها راه میافتادن. جوونای ۱۶،۱۷ ساله، همه چادر سرشون بود، پسر دختر معلوم نبود. میآمدن در خونهها، یکی یه کاسه مسی دستشون بود میزدن به اون. یه رنگ خاصی داشت. یکی از اعضای خونه میرفت در را باز میکرد. حالا چرا؟ اولا یا پسر بود یا دختر. اگر دختر بود، آن دو سه تا پسری که زیر چادر بودن این رو نگاه میکردن ببینن کیه، آیا زیباست؟ یا عکسش. فرق نمیکرد. دخترها متوجه پسرها بودن پسرها هم متوجه دخترا. آنقدر میزدن تا این که توی کاسهشون آجیلی چیزی بریزن و اینا برن. همه همدیگه رو از زیر میشناختن. شب بسیار بسیار قشنگ و خوبی بود. بعدش میرسیدیم به خرید هفت سین. البته یه پنجشنبه آخر سال هم بود که سنت ما نبود. اضافه شد بهش. میرفتند قبرستونها زیارت اهل قبور. در سنت دیرینه مملکت ما نبود بعد از اسلام اضافه شد. اینجا بود که روز آخر صدای سمنو بلند میشد. سمنو، آی سمنو، مال پای هفتسین سمنو، میخوند با آواز. میرفتن سمنو میخریدن و از دو سه ساعت مانده به سال تحویل مادر سفره هفتسینش رو پهن میکرد. هفتسینش را میچیند. حالا چرا هفتسین؟ این هفتسین چیه؟ حتما باید ریشه گیاهی داشته باشه و قابل خوردن. سیر، سرکه، سمنو، سنجد، سبزه، سیب. همه اینا ریشه گیاهی دارن و مغزی و بسیار نافع. هر کدوم حکمتی درش بود. سماق، چربی خون رو از بین میبرد جلوی غلظت خون رو از بین میبرد، جلوی لخته شدن خون رو میگرفت، ببین یه سماق چقدر خاصیت داره، سیر، به سیر میگفتن دکتر. الان در تمام کشورهای دنیا کمتر غذایی هست که بدون سیر مصرف بشه بعد د ر ایران که منبع سیره کم مصرف میشه. میگن بو میده. سبزه، اصلا خیلی خوراک خوبی است. الان سبزه هم درست میکنن میفروشن توی مغازهها، سالادها، مردم میخورن کیف هم میکنن، لذت میبرن. خاصیت زیادی داره. سکه جزو هفتسین نیست. ریشه گیاهی نداره اصن. اضافه شده. یا سنبل، اضافه شده. هفت سین اینایی است که من به شما عرض کردم. حالا چرا سکه میریزن توی آب سر هفتسین میگذارن؟ وقتی که سال تحویل میشه، یا بچهها اومدن، قبلا عروس و داماد و نوهها آمدن یا بعد سال تحویل فورا میان. چون اولین بار باید بری سراغ پدر و مادر. میان اونجا، بعد بزمی میشه واسه خودش. بزمی با یک دنیا لذت. اولین حرکت را مادر میکنه که بلند میشه نقل میگذاره دهن بچهها، که چرا که چی؟ که کامشون تا پایان سال شیرین بماند. یا بلند میشود آن کاسه آب را که تویش سکه ریخته، حالا چرا توی آب ریخته؟ چون آب مظهر پاکی است و ضمنا ما اگر اعتقاد و مذهب داریم یک چیزی را هم میدونیم، که وقتی حضرت فاطمه زن حضرت علی شد مهرش رو پیغمبر آب کرد، پس آب برای ما مقدس هم هست. مادر تعارف میکند تمام اهل خانه باید به تعدادشان سکه ریخته باشد آن تو، تمام اهل خانه، سکه برمیدارن که انشاءالله تا پایان سال دستشان خالی نباشد، جیبشان پر پول باشد، براشون برسه مدام. از اون طرف پدر بلند میشه، قرآن رو باز میکنه به تعداد عائلهاش، اسکناس گذاشته، حالا بسته به توانش، کمبها یا پربها، دونه دونه میان برمیدارن. این هم باز همون طوره. پدر دعا میکنه بچههاش دستشان خالی از پول نباشه. اینا یک چیزهایی است که زندگی رو قشنگ و قشنگتر میکنه.
ماهی قرمز هم اضافه شده، نه؟
اضافه شده. سالهای ساله که هست. چیزهای دیگه هم هست. گلدون گل میذارن. من شنیدم بعضیا کله جوش درست میکنن تیرید میکنن. میگفتن امیدواریم تا پایان سال زندگی بچههامون قوام و دوام داشته باشه. خب ببینین قشنگه اینا. درسته به جایی نمیرسه حرفه،نیته، اعتقاده ولی قشنگه، خیلی زیباست.
شام شب عید چی بود؟
شام شب عید، ۲۸ اسفند رشته پلو، که حتما امیدوارن رشته عمر و کارشون طولانی باشه. شب عید سبزیپلوست. خود سبزی چیه؟ مظهر نشاط و شادیه. اون رو میخورن.
خب سبزیپلو را با ماهی میخوردن؟ ماهی را از کجا میآوردن، با توجه به دوری راه و نبود یخچال؟ از دو سه روز قبل میآوردن تهران؟
ماهیها دودی بود. ماهی تازه نمیرسید به تهرون. چون وسیله نقلیه نبود. اگر هم بود با مال بود. ارتباط بین شهرها خیلی کم بود. بعدها که وسیله نقلیه زیاد شد ماهی تازه هم اومد. ما توی خانه پدریمان ماهی تازه ندیده بودیم. هیچ وقت ندیده بودیم.
برای کوچهها چه کار میکردن؟ آنقدر که خانهها برایشان مهم بودِ، به ظاهر شهر هم اهمیت میدادند که تمیز بکنند؟ یا بهرحال برای نوروز فکری به حالش بکنند؟
سئوال خیلی قشنگی کردین. نه تنها نوروز که همیشه بود. حالا از بحث نوروز یه کمی دور میشویم. ما از بچگی رفتگر داشتیم، بهش میگفتن نایب. خیابونها رو آبپاشی و جارو میکردن اما کوچههای فرعی، بین زنان اون موقع، مادرا و کدبانوهای خانوادهها، این سنت گذاشته شده بوده که اگر چهل روز سحر بلند بشن، نمازشون رو بخونن با وضو برن دم در خونهشون رو آب و جارو کنن، ممکنه حضرت خضر از اونجا رد بشه، اگه دامنش رو بگیرن، هر چی بخوان حضرت خضر بهشون میده. این بود که اکثر کوچهها، مثلا توی یک کوچه بیست خانواده است، از این بیست تا، اقلا پانزدهتاشون هر روز این کار را میکردن. که حضرت خضر را ببینن. هر کی توی سر این خانوما انداخته بود فکر اینجاها را هم کرده بود. نه یکبار، نه دو بار، ادامه داشت. این چهل روز نه، یه چهل روز دیگه. تمام کوچهها تمیز بود. و آن وقت جارو کردن دم خونه وظیفه زن خونه بود. الان تهران کثیفه. با وجود همه این رفتگرا ولی مردم دیگه توجه ندارن. شما نگاه کنین، رفتگران شب تا صبح دارن خیابونا رو تمیز میکنن، همین سدخندان خودمون رو ببینید، صبح زود آدم حظ میکنه سدخندان رو نگا کنه ولی میرسه به ساعت ۹ اصلا نمیشه از سدخندان عبور کنی. یادداشتهای تبلیغاتی کوچولو کوچولو، همین طور میدن دست مردم، آقا که چی کنن اینارو؟ یه نیگا میکنه به دردش نمیخوره، یکهو نیگا میکنی میبینی دهها هزار از این کاغذها ریخته کف خیابون. اون موقع مردم این کارها را نمیکردن، مردم معتقد بودند. مردم پابند بودند. اگر در خانهها را تمیز میکردن هیچ کس نمیاومد اونجا آشغال بریزه. واسه این که نایب بیاد آشغالها رو ببره میگذاشتن پشت در خونه خودشون. اینا همه رعایت میشد مردم خیلی مراقب بودن.
سیزده به در چه میکردن؟
ببینید یکی از روزهای قشنگ ما همون سیزده به دراست. همه از خونه میرن بیرون. دشتی، صحرایی، جنگلی جایی. بساط پهن کنن بشینن کنار طبیعت. از شب قبل هم مادر تدارکش رو میبینه. باقالی پلو یا سبزیپلو درست کنه. کاهو سکنجبین میگیرن. وسیله هم نبود.
کجا میرفتن؟
یا کن و سولقون، جای دیگهای نمیتونستن برن، وسیله نبود، یا شمرون میرفتن. شما از پیچ شمرون که بالا میرفتی تقریبا بیابون بود. همه دارو درخت و باغ. یه خیابون بود تا شمرون میرفت کج و معوج ولی سبز و خرم. تمام جویها پر از آب بود. بساط را که پهن میکردن، آقایون استراحت میکردن، خانمها یا دخترهای خونه بلند میشدن می رفتن توی صحرا سبزی میچیدن. قازیاقی، شنگ، سبزی صحرایی. والک. اینا رو میچیدن چون اعتقاد داشتن در سال یکی دو بار باید پلو والک بخورن یا با سبزی صحرایی آش بخورن. دخترها یواشکی میرفتن سبزه گره میزدن جوری که کسی نفهمه، که هنوز هم منم میدونم کی چیکار میکرده. (خنده) کوچکترها الک دولک بازی میکردن سرو کله هم میزدن. از خونه که میخواستن حرکت کنن، سبزه را برمیداشتن میآوردن. سبزه دیگه زرد و پژمرده شده بود. میآوردن بیرون باید هم حتما هم بیندازن توی آب روان تا آب روان این زردی و پژمردگی رو با خودش از شهر ببره بیرون. یک چیز مهم این وسط وابستگی مردم به هم بود. ۵ شنبه آخر سال حلوا میبردن خیرات میدادن غریبه و خودی نداشت، به همه تعارف میکردن.
قبرستون بزرگ تهران آن موقع کجا بود؟
مسگرآباد. جنوب شرقی تهران. یه قبرستون بیشتر نداشتیم. یه قبرستون هم شمال تهران داشتیم که جای آتش نشانی،چارراه حسنآباد. اونجا هم قبرستون بود. چون چارراه حسن آباد شمال تهران بود دیگه.
به نظرم سطح توقع مردم هم خیلی پایین بود. رسم و رسوم نو کردن وسایل یا چیزهایی از این دست خیلی نبود.
من یه چیزی به شما میگم. ببین، این قوری. قوری شما ترک میخورد. قوری چینی بود. بشقاب مسی داشتیم اما همه کاسهها کاسههای گل سرخی بود. بشقاب بود، کاسه ، پیاله، ماستخوری، ترک میخورد میشکست. نعلبکی میشکست. یک چینی بندزن توی هر محلهای بود. میآمد داد میزد چینیبندزن. صداش میکردی، میاومد کنار در خونه مینشست، متهاش رو آماده میکرد تمام اینها رو بند میزد. نمیرفت نو بخره. من الان توی خونهام دارم. توی هر خونه که میرفتی چند تا کاسه و پیاله بندزده بود. مادر خونه دور نمیریخت. خیلی صرفهجویی میکرد. مبل که نبود، صندلی که نبود، پشتی بود و فرش. آنقدر این پشتی استفاده میشد که سابیده میشد. تازه سابیده میشد میبردن میگذاشتن توی اتاق دمدستی. توی اتاق مهمونی نمیگذاشتن. از همه چی حداکثر استفاده را میکردن. هیچ وقت به شوهر تحمیل نمیشد. به خانواده تحمیل نمیشد چرا میگفتن کدبانو آخه؟ واسه همین چیزها چون حواسش به همه این چیزها بود. بچههاش هم که بزرگ میشدن مطابق سلیقه خودش بزرگ میشدن. دخترش هم که میرفت خونه شوهر، بهترین دستپخت را داشت. مادر خونه با دخترش شوخی نداشت، وقتی داشت فلان غذا را درست میکرد، دخترش باید بغل دستش وایسه. دونه دونه بهش بگه. اینو باید چقدر بجوشونی، چقدر باید روغن بریزی و دختر وقتی میرفت خونه شوهر با دستپخت عالی میرفت. چرا میگفتن وقت خواستگاری دختر چایی بیاره؟ آدم قحطی بود مگه؟ وقتی میآورد مادر داماد نگا میکرد به استکان. اثر انگشت نباشه روش، لک نباشه، تمیز باشه، برق بزنه. اگه دختر بلند میشد میوه تعارف میکرد نیگا میکرد میوهها خوب شسته است یا نه؟ بشقاب تمیزه یا نه؟
قوت غالب عید چی بود؟
بیشتر غذا حاضری بود. ناهار و شام. برنج خیلی کم بود. اونایی که خیلی وضعشون خیلی خوب بود چار روز فرنگ رفته بودن، شب جمعه به جمعه برنج میخوردن ولی اکثر خانوادهها شب عید، برنج میخوردن. غذاشون اشکنه، کلهجوش و اون چی بود؟ با گوشت و آلو و پیاز درست میکردن، حسرتالملوک میخوردن.
حسرتالملوک چی بود؟
جغور بغور.
چرا بهش میگفتن حسرتالملوک؟
چون خیلی فریب میداد آدم رو بس که معطر و خوشخوراک بود. جیگر بود و دل و قلوه و دنبلان و خوئک و با پیاز. که اگر سر یه چارراه میایستاد یارو تمام چارراه رو بو برمیداشت. شبها هم کره، پنیر، تخممرغ، حلواارده غذاهایی بود که میخوردن. روز تمام ایام تابستان نون پنیر هندونه زیاد میخوردن. گوشت کم میخوردن. سالی یکی دو بار پلو درست میکردن فسنجون بخورن. آبدوغ در تمام طول تابستان هفت هشت ده بار میخوردن. خوب هم میخوردن. من خودم الان همین طورم. من ترجیح میدم آبدوغ بخورم. چون من همون نسلم. عادت کردم. پدرم هم همین طور بود. ما یه خانواده نیمه مرفهی بودیم همه چی توی خونه مون بود ولی غذامون مشخص بود. همپای مردم بود.
بازار تهران چطور؟ برای شب عید رنگ و بوی تازهای به خود میگرفت؟
صد در صد. از بازار طلافروشها گرفته تا پارچه فروشها و فرشفروشها تمام اینها رونقشان بود. اصلا خوش یمن میدانستند شب عید قالی بخرن. در تمام عید هر کاری مردم میکردند لذت میبردن.
خودتون مشخصترین خاطرهای که از نوروز آن سالها دارید و دوستش دارید چیست؟
بله، من یکی از فامیل های نزدیکم، خدا رحمتش کند، فوت کرد با سن بالا، نزدیک نود و خردهای سال سن، از موقعی که ما به دنیا آمدیم عید میرفتیم سراغ او توی یه کاسه سکههای پنج زاری میریخت. تقریبا دو سوم کاسه پر بود. هر کس میآمد توی این خانه یه سکه برمیداشت. سالهای سال، زندگی هی ترقی کردِ، گران شد گران شد، باز این همون پنج زاری رو میداد. تا همین چند سال پیش زنده بود و تا همان موقع همین پنج زاری رو میداد ولی هیچ کس خرجش نمیکرد و میگفتند دست حاجی برکت داره.
عملکرد حکومت وقت در زمان نوروز چه بود؟
ببینید، دو بار تمام مغازههای تهران در سال پر میشد. یکی قبل ماه رمضون، یکی دم عید. شما مغازهای پیدا نمیکردید بگه کره من ندارم. برنج من ندارم. حبوبات من ندارم. محال بود. هر چقدر میخواستی میخریدی. چه یک کیلو چه صد کیلو. همینطور قبل از ماه رمضون. دولت این کار را میکرد. دلیل هم داشت. اگر دولت نمیکرد جنس کم بود گرون میکردند. کسبه دنبال همچین موقعیتی میگشتند. اما دولت میریخت که گرونی نباشه. تا خانوادهها در تنگنا نباشند.
اما حالا دیگر تهران حال و هوای آن وقتها را ندارد.
شما مطمئمن باشید. نسل ما که از بین بره، همین قدیمیهایی که ماندند، دیگر هیچی نمیماند.
الان که دم عید میشود و تهران را میبینید چه احساسی به شما دست میدهد؟
دلم میگیره. میدونم کارمنده داره به بدبختی شب عیدش رو میگذرونه. وضع مالی مردم بده. مردم وضع خوبی نداره. ولی ناچارن چه کنن؟ قرض هم که شده بکنند شب عید را بگذرانند. چرا میرن هفتسین پلاستیکی میخرن؟ نداره. اگه داشت یه سفره میانداخت از این سر تا آن سر. توی خونه من اگر یه چیز مصنوعی بیاد برای هفت سین من، پرتش میکنم بیرون. خیلی چیزها از بین داره میره.
متاسفانه طبیعت هم دیگر در این هوا و این وضعیت مجال خودنمایی ندارد. پیدا کردن بهار انگار سخت شده.
ببینید من رو شورای شهردعوت کردن گفتم یه زمانی بود که ما پشت بوم میخوابیدیم تابستون. ستارهها انگار روی سینهمان هستند. اینقدر هوا صاف و سالم و تمیز بود. ما اون وقت انتخاب میکردیم کدام ستاره مال کی باشد. کل کل میکردیم دعوامون هم میشد هر شب. ولی مردم الان ستاره نمیبینن آخه. این آفتاب تهرانه؟ رنگ نداره؟ انقدر کثافت جلوی تابش خورشید رو گرفته نور نمیرسه. شما بلند شو برو توی یه روستا اگه تونستی یه روز توی آفتاب وایسی؟ همه تنتون میسوزه ولی تهران از این خبرها نیست.
آرزوتان برای تهران چیست آقای احمدی؟ دوست دارید چه اتفاقی برایش بیفتد؟
چه اتفاقی بیفتد؟ هیچ کاریش نمیشود کرد. من چند بار به خاطر تهران گریه کردم. حتی فیلمی که از زندگی من ساختن توش گریه کردم. شدید. ما میگرفتیم مینشستیم کوهها رو نگاه میکردیم با این کوهها حرف میزدیم. ولی حالا دیگه کوهها رو نمیبینیم. کوههای شمرون. این کوهها غرور ماست، شناسنامه ماست، هویت ماست، نمیبینیمشون دیگه. انقدر تراکمفروشی کردن، انقدر این ساختمونها رفته بالا، که دیگه هیچی معلوم نیست. خونهای داشتم فروختم، ۱۳،۱۴ سال پیش. به خریدار گفتم آقا جان من، دارم میرم به این خونه بیشتر از چهار طبقه اجازه ساخت نمیدن. گفت شما بفروش برو. رفتم برگشتم دیدم ۹ طبقه ساخته. گفتم چطور آخه؟ گفت پول بده هر کاری میخوای بکن. شما هر زمینی پیدا کردی الان برو شهرداری پول بده، هر چقدر بخوای تراکم میده بهت.
معماری هم از بین رفته. آن معماری که آن قدر به شهر هویت میداد. الان در به در باید دنبال خانههایی بگردی که رونمایش آجر بهمنی باشد. معماری دوره قاجار که پیشکش.
بله، بله، من اصالتا تفرشی هستم. خانواده ما زمان امیرکبیر آمدند تهران ولی با فامیل ارتباط داریم هنوز. ده سال پیش اولین بار دختر و نوهام را برداشتم رفتیم تفرش. رفتم خانه پدری. وقتی رسیدم آنجا نشستم روی سکو زار زار گریه کردم. گفتم درست این ساختمان رو نگاه کنین، آیا لنگه این در دیگه درست میشه؟ تزییناتش را کار ندارم خود این در دیگه درست میشه؟ چوب به این کلفتی. گفتم از این دق الباب چی میفهمین شما؟ گفتن هیچی. گفتم اینی که شیر است مردونه است دست راست، اون گربه زنونه است. اگر مردی میاومد حق نداشت از اون دستگیره زنونه استفاده کند. این سکو را میبینی درست کردن برای اینه که هر عابری که خسته میشه بشینه، نفسی چاق کنه. چون اینجا پیرزن، زن حامله، پا شکسته همه جور آدم رد میشه. رفتیم داخل. گفتم نیگا کنین اندرونی و بیرونی. درهای ارسی رو که همه را کندن و بردن فروختن. این خانه پدری من هم که مونده چون خیلی بزرگه و مشرف به ریزش است کسی آن را نمیخرد. رفتیم گشتیم یکهو چشمم به یک چیزی افتاد دیدم یک خانهای نمای کاهگلی داره. یه آدم با ذوقی خانه درست کرده با کاهگل. اصلا نگاه میکردی روحت تازه میشد.
کمابیش همه شهرها در یکی دو محله لااقل بافت سنتی خودشان را حفظ کردهاند اما در تهران دیگر هیچی نیست.
توی تهران دیگه هیچی نمونده. تا جایی که من یادم میاد تهران ده دوازده تا دروازه داشت. گمرک قزوین شمرون دولت. من توی دروازه گمرک و قزوین خیلی بازی کرده بودم. در یک بیست و چهار ساعت تمام دروازهها را خراب کردند. حالا یکی نبود بگوید آقا واسه چی خراب کردی؟ چه آزاری برای تو داشت؟ چرا این کار را کردی؟ الانشم میبینم توی همشهری مدام مینویسد خانه فلانی در شرف ویرانی است مواظب باشید. برین انگلستان ببینید یارو یه شعر گفته، خوب بوده، خونهاش را نگه داشتند. همه وسایلش رو شهرداری خریده حتی چترش رو. ما ولی فرهنگ هیچی رو نداریم. یک آقایی بود توی محله ما وضع مالی خوبی داشت. تاجر بزرگی بود. شب عید وقتی میرفت کسی خانهاش پدرها با پسرها میرفتن به پسرها میگفت وایسین کنار، حق ندارین برین داخل. یک میز گذاشته بود از کجا تا کجا. قدح قدح روی آن چیده بود. یکی آلوی خیس کرده یکی آلبالوی خیس کرده، یکی برگه خیس کرده یکی آب زرشک. میگفت میرین از اینا میخورید بعد میرین تو. اونجا شیرینی و آجیل زیاده. میریزین سرش زیاد میخورین خودتون رو مریض میکنید. اول از اینا بخورید بعد برین تو شیرینی و آجیل بخورید. خیلی ها این کار را میکردن. خود پدر من ۲۷ اسفند که میشد آلو خیس میکرد با برگه. برای همین ایام. که رودل نکنیم. بدنمان جوش نزند. یک خانه من سراغ ندارم این کار را بکند.
فکر میکنید این چیزها را چطور میشود به نسل بعدی منتقل کرد؟
یک مسئله است. وسیله نداریم به مردم بفهمانیم. تلویوزیون ما هر روز فقط شده سخنرانی. همهاش حرف است. هیچ کدام هم خریدار ندارد. اگر تلویزیون دست ملت بود اینها را به ملت میگفتند تا بفهمند چه کار باید بکنند. سال پیش مرا دعوت کرده بودند، جمعیت زیادی هم بود. دختر و پسر. یکی یک دفعه گفت آقا احمدی از قدیم بگو ما یه چیزی بفهمیم. گفتم از گردو فروش بگم براتون؟ همه آره آره بگو. گفتم چشم. شروع کردم با همون ندایی که گردو فروش میگفت جمعیت همه ساکت شد. گفتم گردوی تازه، فالی چار شی میدم نقله، پوست بکن بخور. چار شی نفهمیده بودن چیه. گفتم میدونم نمیدونید چار شی چیه. چار شی میشه یه عباسی، یه عباسی دو تا صناری، یه شی پنج دیناره، صنار دو تا یه شی یه عباسی چار تا یه شی. فال گردو همیشه ده تا بوده. گردوی تازه فالی چار شی. یعنی پنج تا چار شی میشه یه قرون. پنجاه تا گردو میخریدیم یه قرون. یک سکوتی شد. یکی بلند شد گفت، آقا تورو قرآن راست میگی؟ گفتم بله. باور نمیکردن. گفتم حالا یه چیزی هم اضافه میکنم براتون خیار رو میگم. باز شروع کردم به خوندن: سه تار خیار صنار، سی تا خیار، خیار باید صبح چین باشه ، سرش گل باشه. سوا میکرد سی تا میخریدی یه قرون. تازه گرون بود. چرا؟ خیار فصلی بود. باور نمیکنین شما حدود یه دقیقه بیشتر برای من دست زدن. من بارها به شهرداری گفتم آقا جان منو بخواین شما، آنچه را که در تهران هست من میریزم وسط. من بمیرم اینها از بین میره. حالا نشستم دارم مراسم عید رو مینویسم. همه اینها که گفتم براتون کاملترش توی اون کتاب هست.
یادم هست چند سال پیش که با شما مصاحبه کردم، کتابهایتان دیگر چاپ نمیشدند. الان مشکل برطرف شده؟
چهار تا چاپ شد. دو تاش را باز دوبار جلوی چاپ مجددش را گرفتند. زمان آقای صفارهرندی بعد از هشت بار چاپ کتاب «کهنههای همیشه نو» جلوی کتاب رو گرفتند. هم این رو گرفتن هم فرهنگ لغات بروبچههای تهران. دو سال توقیف بود. با آمدن این وزیر «کهنههای همیشه نو» رو آزاد کردن ولی فرهنگ لغات رو متاسفانه هنوز جواب ندادند. یک کتابی هم هست بیشتر از دو ماه است فرستادم ارشاد، «پیش پرده و پیشپرده خوانی» صد و دوازده ترانه است با شناسنامهاش. شاعر آهنگساز نت، خواننده. دو کتاب دیگر من هم آماده است. واژهها اصطلاحات و لغات تهران نزدیک ده دوازه هزار لغت تهرانی است. یک رمان دارم به نام «مردی که هیچ بود» که قرار است چاپ شود. الان کتاب پرسه من مرتب چاپ میشود. حالا ببینیم این دو سه تا که آماده کردم چی میشود. شهرداری من را بخواد بهش بگویم آقای شهردار تهران سپورها کی بودند، رفتگرها کی بودند، اسمشان چی بود؟ حقوقشان چقدر بوده، چه کار میکردند. همین شرکت واحد شما چی بوده قبلا؟ بذارین مردم بدونن. ماشین سوار میشدن، پنج شی میدادن. تازه هم ماشین آمده بود تهران. نمیخوان، اصلا نمیخوان.
57۲۴۴
نظر شما