به گزارش خبرآنلاین، خاطرات «عزت شاهی» مجموعه ای از خاطرات عزت مطهری(شاهی) مبارزی است که توانست در جریان رویارویی قهرآمیز با رژیم شاه از زیر ضربات مهلک ساواک و شکنجههای روحی دوران بازجویی و زندان جان نه چندان سالم «اما زنده» به در برد و خود را به پیروزی انقلاب اسلامی برساند. او اگر چه چند صباحی خود از برنامهریزان و مجریان نظام نوپای انقلابی جمهوری اسلامی بود، اما خیلی زود از این گذرگاه عبور کرد و فقط به نظاره وقایع سالهای بعد و آثار و تبعات آن نشست. محسن کاظمی خاطرات او را تدوین و منتشر کرده است.
«پایان کودکی، حیران در تهران، عکس هایی برای تاریخ، من شاه دوستم! فرار در فرار، دیوانه یا ساواکی؟ کنار دریاچه تار، نقدی بر حزب الله، انفجار بمب در هتل شاه عباس اصفهان، ترور شعبان بی مخ، شکنجه در بیمارستان، آخرین درمان، شب دامادی، با گروه گلسرخی، به قدر یک پنی سیلین، رهبران آینده، ضد مجاهد، گروه شعاعیان، مترسک کمیته مشترک، مصلوب، جزای قسم دروغ، مورس تخم مرغی، حنای رسولی، برهنه در سلول؛ پوشیده در بازجویی، اهالی بند یک، پیش گیری از شورش، نوار بی صدا، گروه فرقان، دوران ریاست فلاحیان، جنگ و جبهه ، هواپیماربایی، کشتی توفان زده، پروسه تغییر ایدئولوژی، شریعتی و مجاهدین، در ارتباط با شهید کچویی، در ارتباط با مهدوی، اسامی 66 نفر شرکت کننده در جشن سپاس ، خصلت های عزت» از جمله موضوعاتی هستند که در کتاب خاطرات عزت شاهی در معرض دید و قضاوت خوانندگان قرار می گیرد.
در بخشی از کتاب «خاطرات عزت شاهی» که به چاپ بیستم رسیده میخوانیم: «تقریباً مرداد ماه 1352 بود که از لحن و نوع گفتار بازجوها و مأمورین فهمیدم که بازجوییام تمام شده است. آنها معترض و شاکی بودند که اطلاع و خبر در خور اعتنایی از من به دست نیاوردهاند. به واسطه من حتی یک مجاهد، مبارز و چریک و یا کسی که چند سال سابقه فعالیت سیاسی داشته باشد به زندان نیفتاد. من افراد زیادی را در ارتباط با مبارزه میشناختم. اما به اندازه سر سوزنی از طرف من به کسی آسیبی نرسید. از این بابت هم در زندان خجالتزده نبودم و خیالم آسوده بود. کسی یافت نمیشد که بگوید من به خاطر اعتراف عزت پایم وسط کشیده شد.
البته عکس این قضیه درست بود. یعنی کسانی بودند که دستگیر شده بودند و درباره من اعترافاتی کرده بودند که باید با کلی ترفند و دروغ آن را رفع و رجوع میکردم و به هیچ وجه زیر بار اعترافات آنها نمیرفتم. چرا که اگر قبول میکردم، پرونده خود آنها سنگینتر میشد. وقتی هم که روبهرو میکردند، میگفتم: شما این بدبخت را آنقدر زدهاید که مجبور شده است دروغ بگوید، برای من که مهم نیست. پروندهام از همینی که هست سنگینتر نمیشود. اما این آدم را الکی بدبخت نکنید، شما هر چه میخواهید، بگویید من مینویسم و امضاء میکنم. اما اتهام دروغ قبول نمیکنم. طرف با شنیدن حرفهای من متوجه میشد، روحیه میگرفت و میگفت راست میگوید، از بس که مرا زدید مجبور شدم که این دروغ ها را بگویم.
خلاصه از گله و شکایتی که بازجوها از به نتیجه نرسیدن تلاشهایشان روی من میکردند حدس زدم که دوران سخت بازجویی به سر آمده است. همهاش امروز و فردا میکردم که مرا از آنجا ببرند، اما خبری نبود. روزی گفتند که قرار است تیمسار زندیپور برای سرکشی و بازدید بیاید. نگهبان ها گرا دادند که هر چه میخواهم از او طلب کنم. روز قبل از این بازرسی هم به هر سلول دو عدد سیب داده بودند و گویا قرار شده بود که هفتهای یک وعده میوه به زندانیان بدهند.
گویا سرتیپ زندیپور، رئیس کل آن مجموعه بود. قبلاً هم هر از گاهی برای بازدید از سلولها میآمد. این بار وقتی زندیپور آمد و در سلول مرا باز کرد، برعکس دفعات پیش بلند شدم و سلام کردم بعد پرسیدم: «آقای رئیس! شما پسر دارید؟» گفت: «بله چطور؟» گفتم: «اگر پسر شما دو شب به خانه نیاید چه حالی پیدا میکنید؟» گفت: «ناراحت میشوم.» گفتم: «مگر من پدر و خانواده ندارم! الآن چند ماه است که مرا بیخودی گرفتهاید و اینجا نگه داشتهاید، هیچکس هم خبری از من ندارد، الآن پدرم از غصه دق نکرده باشند خوب است! خواهش میکنم تکلیف مرا یکسره کنید، اگر میخواهید، اعدامم کنید، اگر میخواهید آزادم کنید، خب زودتر! الآن چند ماه است که آفتاب ندیدهام، چشمهایم دارد کور میشود، از شش ماهی که دستگیر شدهام، پنج ماه را در انفرادی بودهام، در این مدت حمام نرفتهام. اگر هم من به خاطر پخش چند ورق اعلامیه گناهی کردهام، خب همین مقدار زجر و شکنجه که کشیدهام کافی است، ترا به جان آن پسرتان تکلیف مرا روشن کنید.»
او با اینکه مرا میشناخت ولی پرسید: «اسمت چیست؟» گفتم: «عزت شاهی!» گفت: «اِ، پس عزت شاهی معروف تو هستی؟!» گفتم: «نه! من معروف نیستم اینها (مأمورین) مرا معروف کردهاند. من کاری نکرده بودم که به این وضع گرفتارم کردند. اینها به خاطر خودشیرینی و اینکه بگویند کاری کردهاند مرا گرفتند و اسمم را بزرگ کردند، وگرنه من یک کارگر ساده و بیسواد که چند تا اعلامیه پخش کرده بیشتر نبودم.» زندیپور از اطرافیانش پرسید: «پروندهاش در چه وضعی است؟» گفتند: «تکمیل شده است» گفت: «پس زودتر بقیه کارهایش را تمام کنید و ببریدش.»
بعد از این ملاقات، سه چهار روز بیشتر طول نکشید که به سراغم آمدند و گفتند: «وسایلت را بردار، بیا.» من که وسیلهای نداشتم تنها پیراهن پارهام را برداشتم و از آنجا خارج شدم. موقع دستگیری یک شناسنامه مستعار به همراه 250 تومان اسکناس و مقداری پول خرد داشتم. جالب اینکه، کسانی که مرا دستگیر کرده بودند، برای آنکه پولها را بردارند، شناسنامه را هم تحویل نداده بودند. تا از اول زیر هر دوی اینها بزنند. لذا این شناسنامه ضمیمه پروندهام نبود، فقط مبلغ سه تومان و دو ریال به عنوان محتویات جیبهایم صورت جلسه کرده بودند، که هنگام تسویه به من دادند. به تحویلدار آنجا گفتم: این تمام پول من نیست. او هم کمی این طرف و آن طرف را وارسی کرد و گفت الآن که چیزی نیست، برو بعد از زندان نامه بنویس تا پیگیری کنم. خودش میدانست که قضیه چیست و مأموران کف رفتهاند، به این ترتیب مرا دست به سر کرد. من هم دیگر پیگیر نشدم. یکی از بازجویان و شکنجهگران به نام «هوشنگ خان» (بعد از پیروزی انقلاب به ایتالیا گریخت) که از بیمارستان تا زندان کمیته مشترک درگیر پروندهام بود، خودش را به ماشین مینی بوسی که قرار بود ما را به قصر ببرد رساند و شیشه ماشین را کنار کشید، خندید و گفت: با اینکه ما را فلان و فلان کردی اما ازت خوشم میآید. پرسیدم: چرا؟ گفت: برای کاری که اعتقاد داشتی مقاومت کردی. مرد بودی و پای حرفت ایستادی، حتی به اندازه یک آمپول پنیسیلین برای ما کار نکردی. منظورشان این بود که با این همه دوا و درمان و هزینههایی که صورت گرفت، من به اندازه ارزش یک آمپول پنیسیلین اطلاعاتی به ایشان ندادم.
موقع خروج از کمیته، دیگر از نظر جسمی بهبود یافته زخمهایم خوب شده بود اما جای زخمها به خصوص در ناحیه کف پا باقی بود و پای تیر خوردهام نیز میلنگید و خیلی کم خم میشد و اصلاً تا نمیشد. خدا را شاکر بودم که نگذاشته بودم در بیمارستان آن را قطع کنند، گر چه سختی و مرارت زیادی برایش متحمل شدم.
در آخرین روزهای مرداد 52 در حالی که لباس زندان به تن داشتم و دمپایی را «لخ لخ» به دنبال خود میکشیدم، وارد زندان قصر شدم. علیرغم اذیت و آزار و مشقت زیادی که در طی این شش ماه کشیده بودم قیافهام چندان تغییری نکرده بود.»
6060
نظر شما