ساعت 5 که بیدار باش زدند، هیچ کس دوست نداشت از داخل آسایشگاه بیرون بیاید. چون هوا خیلی سرد بود. شاید به دوازده سیزده درجه زیر صفر هم رسیده بود. مسئول بهداشت مدام داد میزد، "آقایون تشریف ببرید بیرون،" اما جواب همه تلاشهای او لبخند بود.
بالاخره ساعت 5.30 همه بیرون آمدند و برای نماز به سمت حسینیه حرکت کردند. اما یک مشکل اساسی وجود داشت و آن هم وضو گرفتن با آب سرد بود. تجربهای که تا به حال هیچ کدام در چنین شرایطی تجربه نکرده بودیم. شیر آب را که باز میکردی، انگار قالب یخ از شیرها بیرون میآید. اما چاره نبود. وضو گرفتیم. سرمای آب با سر و صدا، خنده، دور هم بودن و گاهی صلواتی که یک سرباز از میان جمع نثار اموات میکرد! اولین وضو در دمای زیر صفر درجه را به کام همه شیرین کرد.
نماز جماعت صبح را که خواندیم ساعت 6 جلوی سلف به ترتیب کد صف شدیم. کره... عسل... نان؛ این صبحانه دو روز در هفته تکرار میشد، اما امروز سرمای هوا خوردن آن را کمی سخت میکرد. همان لحظه که نان از توی مشما در آمد و میان سربازها تقسیم میشد در همان حالت خشک میشد. مربا از داخل ظرف یکبار مصرف بیرون نمیآمد و کره هم مثل آجر روی نان میماند و هر چه تلاش میکردی به وسیله آن نان را طعمدار کنی نمیشد. دستها یخ میزد و مشت نمیشد... اما نمیشد از این صبحانه گذشت. چون تا ناهار دیگر خبری از غذا نبود. ضمن اینکه معمولا تا ظهر کلاسها فشرده برگزار میشد و این امکان هم وجود نداشت از جیره شخصی استفاده کنی.
به هر طریق بود صبحانه را خوردیم و در میدان صبحگاه گردانی به خط شدیم و دیدیم سرمای هوا چطور در جان هر چیزی نفوذ میکند. گروه نظافت گروهان که با تاید، کف آسایشگاهها را شسته بودند، وقتی کفها را با تی به حیاط میریختند، همان جا جلوی در یخ میبست و اگر یخ بستن آنها را ندیده بودی، یقین میکردی شب گذشته برف آمده. ساعت 7 شد و هنوز آفتاب در نیامده بود که ما یکی از پدیدههای طبیعی شگفتانگیز کرمانشاه را هم دیدیم. در تاریک و روشن هوا، ابری غلیظ از دور دست به گردان ما نزدیک میشد. اول فکر کردیم هوا را مه گرفته اما این مه خیلی زود آمد و خیلی زود هم رفت. مهی به شدت سرد که وقتی رفت. شلوارهایمان یخ بسته بود و باید میتکاندیم تا از خشکی درآید. مه رفت، آسایشگاهها تمیز شد، اتوبوس فرماندههان آمد و ما خیلی منظم به خط شدیم...
آفتاب که با زور از دور دست از پشت ابرها بیرون آمد جان نداشت، فقط هوا را کمی روشن میکرد. اما همینقدر کافی بود تا ببینیم چه گندی به لباسهایمان زدهایم... آه از نهاد خیلیها برآمد... اما چارهای نبود و نمیشد لباسها را عوض کرد.
شب گذشته وقتی رنجبر آمد و گفت پوتینها را واکس بزنید، اغلب بچههای آسایشگاه فرچه به دست توی حیاط جمع شدیم و خواندیم به دور از چشم فرماندههان...
با همین شادی پوتینها را با فرچهها نو واکس زدیم. غافل از این که با هر فرچهای که روی کفشها عقب و جلو میرفت واکس سیاه هم مانند گرد روی لباسها میپاشید. صبح وقتی آفتاب زد رنگ دیگری به رنگ پلنگی لباسها اضافه شده بود. پاک شدنی نبود و فقط باید با آب گرم آن را میشستی. احسان که کنار من ایستاده بود، با اعتماد به نفسی مثال زدنی گفت الان درستش میکنم. دستمال را از جیب در آورد و کشید روی گرد واکسها... واکس پخش شد و مثل لکه ننگی بر لباسش ماند. ترس برش داشت. گفت فرمانده بیچارهام میکند. چه کار کنم.؟! از صف بیرون زد و به دو به سمت پشت میدان صبحگاه مشترک رفت. با چشم دیدم که پشت علفزارمیدان صبحگاه پنهان شد. اما واقعا این چه کاری بود که احسان کرد؟!
صبحگاه برگزار شد و جلو گروهان به خط شدیم. الوعده وفا... فرمانده به صف گروهان زد تا نظافت گروهان را بررسی کند. از جلوی هر کس که رد میشد، اول لبخندی میزد بعد با رضایت نفر بعدی را در تیررس قرار میداد! 5 دقیقه بعد فرمانده جلوی گروهان ایستاده بود و خبردار ایستادن ما را مثل همیشه محک میزد. یک دقیقه را به سکوت گذراند. اگر هم میخواستیم تکان بخوریم، سرمای هوا مثل چوب، خشکمان کرده بود. فرمانده لب باز کرد: "وضعیت ظاهری امیدوارکننده است. اما موقع واکس زدن باید حواستون باشه لباسها رو سیاه نکنین."
در یک چشم به هم زدن جای خالی احسان را دید. به مسئول حضور و غیاب گفت نامش را در لیست بنویسد تا پیدایش شود. فرمانده دفترچهای از جیب بیرون آورد و کد چند نفر از بچههای گروهان را خواند که از جمله کد من و احسان هم داخلش بود. میدانستم که برای آنکارد است. چون من و احسان با کمک هم تختهایمان را آنکارد کردیم و من که تجربه آنکارد کردن تختخواب خانه زیر نظر فرماندهام که نه، همسرم را داشتم میدانستم صاف بودن ملافه چه اهمیتی دارد...
فرمانده مکثی کرد و درباره کدهایی که خوانده بود گفت: "این کدها یک نمره مثبت در پروندهشان درج میشود."
کد چند نفر دیگر را هم خواند و گفت: "این افراد نه نمره مثبت میگیرند و نه منفی، مابقی هم یک نمره منفی."
همهمه در میان صف پیچید. اما قبل از اینکه کسی سوال بپرسد فرمانده با ابروهایی گره کرده گفت: "وضعیت آنکاردها افتضاح بود. یک سرباز چرا باید اینقدر شلخته باشد؟ یک هفته از دورهتان گذشته و شما اینقدر شلختهاین. ببخشید... ببخشید... ببخشید... ببخشید... ببخشید... ملافههای تخت را انگار کردهاند توی دهن گاو و درآوردن. همه چروک... آنکاردها شل... چرا روی آنکاردهاتون میخوابید و ملافههاتون اینقدر چروکه؟ اینبار با همین نمرهها گذشت میکنم، اما دفعه دیگه میدونم چطور برخورد کنم..."
گروهان در اختیار رنجبر قرار گرفت تا به کلاسها برویم. در میان راه احسان به گروه پیوست با لبخندی تلخ، تلخی ماجرا این بود که بعد از ناهار فرمانده او را خواست و علت غیبت در صبحگاه را جویا شد. اما دلیل خوبی برای غیبت نبود. فرمانده علیرغم نمره مثبتی که گرفته بود، دو نمره منفی در پروندهاش ثبت کرد، یک نوبت نظافت تنبیهی دستشویی به او داد، سه شب نگهبانی شبانه پای پرچم و گفت اگر یک نمره منفی دیگر بگیرد تا اطلاع ثانوی مرخصیاش را لغو خواهد کرد، اینجا بود که فهمیدم روبرو شدن با واقعیت بهتر از فرار از آن است!
ادامه دارد...
4747
نظر شما