در روزهایی که زندگی، گاهی به اندازهی یک بند ساعت تکراریست، نوروز با خودش سؤالهایی میآورد. مثل اینکه: انسان، هنوز میتواند نو بشود؟ آیا هنوز جایی برای تازهشدن هست—در این جهان شلوغ، در دلِ آدمی که میان هزار خواستنِ کوچک و بزرگ، چیزی از خودش را فراموش کرده؟
ادبیات فارسی، بیآنکه موعظه کند یا ادعا داشته باشد، همیشه پاسخی برای این پرسشها داشته. در شعرهایی که از نو شدن میگویند، از رفتنِ کهنه و آمدنِ روزی که هنوز نیامده، اما باید بیاید. در حکایاتی که آدمی را به یاد قدر و قیمت خودش میاندازند. و در استعارههایی که میان شکفتن یک گل و بیداری یک دل، نسبتی برقرار میکنند.
نوروز در این سرزمین، جشن درخت و باد و آفتاب نیست فقط. جشن انسان است—وقتی که میکوشد دوباره باشد، نه آنکه بود، بلکه آنکه میتوانست باشد.
الف. آنجا که جهان دوباره شروع میشود
اولین نوروز شاید روزی بود که آفتاب، برای نخستینبار کمی گرمتر تابید. یا روزی که انسان، برای نخستینبار به آسمان نگاه کرد و فهمید که چیزی در آن هست که به زمستان نمیماند.
نوروز، از آن جنس نشانههاست که تقویم را دور میزند. با خودش تاریخ نمیآورد، بلکه چیزی را بازمیگرداند که پیشتر گم شده: حس آغاز. باور به امکان دوباره. ایمان به انسان.
برای ما ایرانیان، نوروز فقط فصل شکوفه و سفره رنگی نیست؛ جاییست که جهان میایستد تا انسان دوباره خودش را ببیند. در هیچ کدام از آیینهای جهان، اینگونه روشن و نرم، میان طبیعت و انسان آشتی برقرار نشده است. نوروز، به جای آنکه از انسان بخواهد چیزی را قربانی کند، از او دعوت میکند که برگردد به خودِ نخستین.
شاید به همین دلیل است که ادبیات فارسی، این آیین را جدی گرفته. نه از آن جهت که فقط ملی است یا کهن، بلکه چون در تار و پود نوروز، چیزی هست که به شعر نزدیک است: نوعی مکاشفه، نوعی دگرگونی آرام، و نوعی بیداری. بهار، اتفاقیست در جهان؛ اما نوروز، اتفاقیست در انسان.
و این آغاز، در ادبیات ما همیشه از یک چیز شروع میشود: از «دیدن». دیدن گلهای نو، دیدن دستهای شستهشده، دیدن لبخندی که بیمقدمه بر لب نشسته، و در نهایت، دیدن خویشتن با نگاهی تازه.
همین نگاه است که به نوروز، در شعر فارسی معنا میدهد؛ نه سفره و سبزه، که تماشای آدمیست در لحظهای که ممکن است دوباره برخیزد. شاید خسته، شاید شکسته، اما هنوز با کورسویی از باور به کرامت، به بازسازی، به اینکه میشود برگشت... نه به عقب، بلکه به آغاز.
ب. اگر دل خوب باشد، همیشه نوروز است
نوروز، نه از تقویم میآید، نه از چرخش زمین. از دل میآید. از جایی در انسان که هنوز آلودهی فراموشی کامل نشده. جایی که هنوز میفهمد زمستان، پایان نیست؛ و خاک، گور چیزها نیست، بلکه جای نهفتنِ دانههاییست که باید شکوفا شوند. نوروز اگر جشنیست، جشن دلِ بیدار است؛ دلِ بهیادآورنده.
در ادبیات فارسی، نوروز اغلب با بینش عرفانی روایت میشود. شاعر، بهار را نه حادثهی بیرونی، بلکه نوعی «تذکّر» میبیند؛ یادآوریِ آنچه در درون انسان بوده و حالا دارد صدا میزند. حافظ وقتی مینویسد: نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد / عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد کمتر دربارهی چرخش فصلها حرف میزند؛ دارد از تحولی در جان انسان میگوید. انگار بهار، فقط بهانهایست برای آنکه آدمی بپرسد: «من با این همه رفتوآمد، خودم چهقدر تغییر کردهام؟»
در گلستان سعدی، حکایتی هست که شاه را پندی میدهند: «پادشاهی پرسید از حکیمی که فلان کس در فلان کار بهغایت بدنام است، چه فرمایی؟ گفت: اگر از آن کار باز آید و توبه کند، به از آن باشد که همه عمر بهنیکی مشهور باشد و یکبار بد کند.» و بعد در همان باب، بهاریترین جملهی سعدی سر برمیآورد: «اگر دل خوب باشد، همیشه نوروز است.»
این جمله، در دل خودش فلسفهای دارد که عارفان و شاعران قرنها بر آن ایستادهاند: نوروز، واقعهایست که باید در دل روی بدهد، نه در درخت. آنچه طبیعت هر سال بیوقفه به ما نشان میدهد، ماجرای خویشتن خفتهی ماست؛ اینکه «میشود شکفت، اگر بخواهی.»
در نگاه ناصرخسرو، نوروز با «نور» همریشه است؛ و با «نوزایی». بازگشت انسان به اصل خویش، به «نورِ نخستین». و همین بازگشت است که بهار را به واقعهای کرامتبخش تبدیل میکند. بازگشت به خود، همیشه شکلی از کرامت است.
شاعران ما، بیآنکه فلسفهبافی کنند، این راز را میدانستهاند. از سعدی تا عطار، از ناصر تا نظامی، همه میان نوروز و کرامت انسان، رابطهای بیواسطه حس میکردهاند.
نه چون نوروز «ملی» بوده، یا زیبا، بلکه چون در متن نوروز، انسان فرصتی پیدا میکند که بیتشریفات، خود را بازنگری کند.
نوروز، اگر چیزی را عوض میکند، فصل نیست—فهم ما از خویشتن است.
ج. عدالت، بهار است
(نوروز در آیینهی شاهنامه و سنت عدالتخواهی ایرانی)
در شاهنامه، بهار با عدالت آغاز میشود، نه با شکوفه. جمشید، پادشاهیست که نوروز را نه از آسمان، که از دل مردم میآورد. فردوسی آنجا که به بر تخت نشستنِ جمشید میرسد، مینویسد:
چو جمشید بر تخت بنشست راست / جهان را به فر کیانی بیاراست
و چند بیت بعد، وقتی به اعلام جشن نوروز میرسد:
همه روز نوروز گیتی گرفت / سر سال نو، هُرمُز فرّو گرفت بزرگان به شادی بیاراستند / می و جام و رامشگران خواستند
اما پیش از این جشن، فردوسی با دقت تمام روایت میکند که جمشید، نخست جامهی درویشان را نیکو کرد، نظام طبقاتی را تلطیف کرد، مردم را از «رنج و سرما و گرما» آسوده ساخت، کار را تقسیم کرد، و از خونریزی کاست. به بیان دیگر: جمشید، قبل از آنکه جهان را بیاراید، آدمی را آرام کرد.
در شاهنامه، این ترتیب اتفاقی نیست. نوروز بدون عدالت، فقط عیش است؛ اما وقتی عدالت برقرار شود، بهار نه فقط در باغ، که در دلها آغاز میشود. این شاید همان معناییست که بعدها در حافظ میشنویم:
عدو شود سبب خیر، گر خدا خواهد / چو تیر از کمان برون شد، بهرَویِ خویش رود
یا در زبان نظامی که میگوید:
عدالت، گلستان آورد به بار / ستم، خارستان کرد روزگار
در اندیشه ایرانی، کرامت انسان با دو چیز گره خورده: نوروز و داد. اولی آغاز فصل است، دومی آغاز معنا. بیعدالت، هیچ نو شدنی راست نمیایستد. بهار در چنین سنتی، صرفاً تغییر طبیعت نیست؛ انقلاب در نظام روابط انسانیست.
نگاه کنید به گلستان سعدی، باب اول: «در سیرت پادشاهان». تمام آنچه میگوید، در ستایش کسانیست که چون به قدرت رسیدند، یادشان نرفت که مردم، نان و کرامت را با هم میخواهند. جایی مینویسد:
«پادشاه عادل، سایهی خداست.» و بعد با زیرکی تمام میافزاید: «ابر اگر آب زندگی بارد / هرگز از صخرهی خارا نروید گل خوش» «عدل باشد زمین را درخت / بیعدل، نبینی در او برگ و بخت»
سعدی بهار را در سایهی عدل میبیند، نه در رستاخیز صرف خاک.
در سنت ما، بهار اگر میآید، باید برای همه بیاید. و این، جوهرهی عدالت است: اینکه نور، اختصاصی نباشد. کرامت هم همین است—نه صفتی لوکس، بلکه حق طبیعی انسان برای زیستن در روشنایی.
پس وقتی در ادبیات فارسی، شاعران از بهار میگویند، در اصل دارند از «فرصت برابر» حرف میزنند؛ از لحظهای که آدمی میتواند، بیهیچ مانعی، شکوفا شود. و این فقط در سایهی عدالت ممکن است.
د. نو شدن، فقط شکفتن شکوفه نیست
(نوروز در ساحت عرفان و بیداری باطنی)
در تقویم طبیعت، بهار جشنیست برای خاک. در تقویم دل، اما بهار زمانیست که انسان از خوابی کهنه برمیخیزد. نوروز، اگر در بیرون اتفاق میافتد، هنوز ناقص است؛ تمام نمیشود، مگر آنکه در درون هم چیزی بلرزد، بشکفد.
این همان نگاهیست که عرفای ما، از سنایی و عطار گرفته تا مولوی و سهروردی، به نوروز داشتهاند. نگاهشان به تقویم نبود، به خواب بود. بیدار شدن انسان، اصلیترین بهار است.
در مثنوی معنوی، مولوی چندینبار به نوروز اشاره میکند، اما هیچکدام از این اشارهها، به معنای موسمیِ آن نیستند. در دفتر سوم، حکایتی هست از پادشاهی که خزان را بهزور بهار کرد. اما بیت کلیدی آنجاست که میگوید:
هر که او بیدارتر، پردردتر / هر که او آگاهتر، رخ زردتر
یعنی نوروز در نگاه مولوی، نه فقط نو شدن، بلکه «دردِ دانستن» است. دانستن اینکه خاک باید حرکت کند، تا دانه شکوفا شود؛ و دل هم باید رنج ببیند، تا معرفت بجوشد. نو شدن، بدون رنج، سطحیست.
سهروردی، که عقل را چراغ راه میداند، نوروز را با «نور» یکی میبیند. در رسالهی صفیر سیمرغ، از شهری سخن میگوید که در آن، مردم نور را نه از خورشید، که از درون خود میجویند. و در آن شهر، هر روز نوروز است، اگر چشم به درون باز باشد.
عطار نیشابوری در منطقالطیر، نوروز را رمز «هجر و وصل» میداند؛ رفتن، گم شدن، برگشتن. برای او، نو شدن همان لحظهایست که سیمرغ را میبینی و میفهمی که از اول، خودت بودی.
و حافظ؟ در یکی از درخشانترین غزلهایش، به بهار اشاره میکند، اما در واقع دارد از بهار دل حرف میزند:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
و در ادامه: گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است / طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
نوروز، در نگاه حافظ، یادآور این کشف است: آنچه باید نو شود، تویی. جهان، همیشه منتظر آدمیست که خودش را بهیاد بیاورد.
در حکمت ایرانی، نو شدن صرفاً تغییر حالت نیست؛ عبور است. گذر از لایهی سطحیِ بودن، به عمق معنا.
اگر برگ از نو سبز میشود، دل چرا نتواند؟ اگر شاخه دوباره میزاید، انسان چرا در همان ترسها و تردیدهای قدیمی بماند؟
پس بهار، نه فقط برای گلهاست. برای انسان هم هست، اگر بخواهد. و نوروز، فقط شکفتنِ شکوفه نیست؛ اشارهایست به آن دگرگونی آرام، که از دل شروع میشود، بیآنکه صدایی کند.
ه. امید، آخرین سطرِ هر زمستان
(امید به عنوان آینهای از تجدید حیات و نو شدن در شعر و زندگی)
وقتی زمستان به پایان میرسد، اما هنوز در دلها سُرخی از سرما مانده است، امید همانند آخرین سطرِ یک شعر دیرین، صدایی نرم ولی پا برجاست. شاید در دلهای خسته و فرسودهی امروزی، امید از نو زنده شود؛ امیدی که نه تنها نشانگر بهار است، بلکه نویدبخش آن تجدید حیات درونی و اجتماعی میباشد.
در اشعار حافظ، امید از آن دسته اندیشههایی است که فراتر از فراز و نشیبهای دنیای مادی میرود؛ او میگوید:
«سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد»
در این ابیات، حافظ به آن معنا اشاره میکند که دل انسان، علیرغم سختیهای گذرانده، همواره مشتاق دستیابی به آن نوری است که از درون او جاری میشود. امید، همان چیزی است که حتی وقتی همه چیز به نظر میرسد فرو رفته، آخرین سطر باقی میماند و دل را به ادامهٔ زندگی فرا میخواند.
در میان اندیشههای معاصر نیز، نویسندگانی چون رضا جولایی و غزاله علیزاده به گونهای از امید میگویند که دیگر هیچگاه خشک و بیروح نیست؛ بلکه آن را به عنوان بخشی از روحِ نوآور و مدرن در نظر میگیرند. آنها میگویند: «امید، همان لحظهای است که میفهمی زندگی، با تمام پیچیدگیها، همچنان دعوتی است برای نو شدن. امید، جایی است که حتی در دلِ سردترین زمستان، بذر بهاری نهفته است.»
این نگاه نوین، از امید را در همریختن مرز میان گذشته و آینده میبینیم؛ جایی که خاطرههای قدیمی نوروز با چالشهای زمان حاضر آمیخته میشوند. در شعر معاصر، امید بیش از یک حالت ذهنی، به مثابه یک تجربهی زیباشناسانه و حتی سیاسی مطرح میشود؛ به این صورت که زندگی، با تمام ناملایماتش، هنوز ظرفیت تغییر، تجدید و شکوفایی دارد.
شواهد موجود در ادبیات کلاسیک نشان میدهد که شاعران بهار را همواره با امید پیوند دادهاند؛ از آنجایی که بهار، نماد «تازه شدن» است. سعدی در «گلستان» میگوید:
«اگر دل خوب باشد، همیشه نوروز است.»
این جمله نه تنها به معنای وجود یک فصل یا مراسم نیست، بلکه یادآور این است که هر کس اگر دلش پاک و امیدوار باشد، بهار در اوست؛ به گونهای که حتی زمانهای تاریک نیز میتوانند بهار شوند.
در این میان، میتوان گفت امید همان نقطهای است که تمامی عناصر شعر و زندگی را به هم پیوند میدهد؛ پیوندی که در آن، داستانهای هزار سالهی نوروز با نغمههای مدرن همآغوش میشوند. امید، آخرین سطرِ هر زمستان است؛ همان سطری که میگوید: «برو ای زمستان، و از خاکستر من، نو شو، چون شعلهای در دل شب.»
از منظر عرفانی، امید به منزلهی آن سرآغازی است که در هر انسان پنهان است و در لحظهای که انسان به درون خود بنگرد، ناگهان میبیند که همهٔ آن ظلمتهای شب گذشته، فقط بخشی از دورهٔ گذرا بودهاند. مولانا در مثنوی از آن سخن میگوید که «هر که ناله نکند، آوای نو شدن را نشنود.» امید، بدین معنا، همان لحظهای است که فرد میتواند از نو بیدار شود؛ همان نو شدن، که در واقع، تجلی کرامت واقعی انسان است.
بنابراین، امید نه تنها آخرین سطرِ زمستان، بلکه نقطهٔ آغازِ زندگی دوباره است. امید، پیوند میان ادبیات کلاسیک و معاصر، میان شعر و زندگی، و میان فرد و جامعه، آن لحظهی طلایی است که به ما میآموزد: هرچند مسیر پر از پیچ و خم است، اما همیشه میتوانیم به سوی بهار نگاه کنیم.
و. در ستایشِ انسانِ بازمیگرداندهشده
(فرجامی برای نگاهی دوباره به نوروز، انسان و کرامت از دسترفته)
شاید هیچ آیینی بهاندازهی نوروز، اینقدر آرام و بیسروصدا، انسان را به خودش برنگرداند. بیآنکه چیزی بگوید، میگوید: برخیز، اگر هنوز چیزی در تو زنده است. بنگر، اگر هنوز میشود دید. بپرس، اگر هنوز پاسخی در راه است.
در همهی این گفتوگوهای خاموش، موضوع اصلی نه فصل است، نه تقویم، بلکه انسان است. انسانی که گاهی در مسیر زیستن، چیزی از کرامتش را جا میگذارد؛ لابهلای روزمرگیها، فراموشیها، انکارها. و نوروز، انگار یک دعوت است برای بازگرداندنِ آن گمشده.
ادبیات فارسی—با آن همه تصویر، حکمت، و خاطره—در تمام قرون، تلاش کرده است این صدا را نگه دارد. یادمان بیاورد که نو شدن، فقط از بیرون نمیآید. باید چیزی از درون بجنبد، بخواهد، برخیزد. بیداری، اتفاقی بیرونی نیست. تصمیمیست در سکوت دل.
از شاهنامه تا مثنوی، از گلستان تا دیوان حافظ، در همه جا نوری هست که میخواهد انسان را نجات دهد؛ نوری که اسمش میتواند عدالت باشد، امید باشد، عشق باشد، یا نوروز.
اما معنا همیشه یکیست: بازگشت به خویشتنِ کرامتمند.
و این بازگشت، ساده نیست. هیچگاه ساده نبوده. اما ادبیات، آنطور که حافظ میگوید، کاری میکند که «ز هر زبان که میشنوم، نامکرر است.»همین است که نوروز را، هربار، طوری تازه میشنویم؛ نه چون نو شده، بلکه چون ما ممکن است دیگر شده باشیم.
در جهان امروز که همه چیز بهسرعت پوسیده میشود—روابط، معنا، واژهها—نوروز، نه نوستالژیست، نه اسطوره. یادآوری است. یادآوریِ اینکه آدمی میتواند خود را نجات دهد، اگر بخواهد. و این توان، از دل همین خاک، همین زبان، همین شعرها سر برمیآورد.
در ستایش انسان بازمیگرداندهشده، چیزی هست که دیگر نیازی به استدلال ندارد. فقط باید نگاه کرد. به شاخهای که از سرما نترسیده. به گلی که بدون وعده، شکفته. به دلی که با همهی شکها، هنوز ایمان دارد. و شاید، به سطری در یک دفتر کهنه که نوشته بود:
«اگر دل خوب باشد، همیشه نوروز است.»
نظر شما