[گفته بودم که روز آخر از جشنواره میگویم و کاخ رسانهایاش؛ حالا هم سر حرفم هستم اما نمیدانم از کجا شروع کنم و با چه لحنی، که بتوانم عصبیتهای خودمان و مصیبتهای حاصله را قابل درک کنم. اگر طنز به کار ببرم که عدهای میگویند دارد بیانصافی میکند اگر به جد بنویسم که متهم میشوم به نمک خوردن و نمکدان شکستن. گیر کردهام به خدا!]
الف. روز اول، خشت اول و...: البته حق داشتند بالاخره این جشنواره سال اولاش بود و کسی نمیتوانست پیشبینی کند چه مشکلاتی در پیش است. همان اولِ صبح روز اول رفتم روابط عمومی جشنواره اما مجبور شدم چند دور در طبقه B2 دور خودم بگردم تا متوجه شوم این اتاقی که انگار برای یک نفر است و برای پاسخگویی یک مسئول به ارباب رجوع، اتاق روابط عمومی است و میزها هم هنوز چیده نشده بودند و نه بُرشوری موجود بود نه فهرست نمایش فیلمی؛ نه حتی کسی اطلاع داشت که فردای آن روز که جمعه بود اولین سئانس کی خواهد بود و ونهای جشنواره کی سر ایستگاه خواهند بود.
هیچی! اطلاعات، صفر! فقط یک نفر، یک آقایی بود آنجا که توی 5 دقیقه صحبت، 5 بار گفت: «ای آقا! روز اوله!» آمدم بیرون و رفتم سراغ کیسها و کامپیوترها. یک بندهخدایی داشت تازه سیمها را وصل میکرد و تعداد کامپیوترها هم نصف سال قبل بود. گفتم: «کی قابل استفادهاند؟» گفت: «چه عرض کنم؟!» گفتم: «اینترنت وصل شده؟» گفت: «چه عرض کنم؟!» گفتم: «از کی باید سئوال کنم که بدونه چه عرض کنه؟!» گفت: «سخت نگیر! روز اوله!» چند نفر ایدهآلیست هم با لپتاپهای شخصیشان آمده بودند و مثل آدمهایی که با تور دنبال شکار پروانهاند دنبال «اینترنت بدون سیم» میگشتند که موجود نبود!
هیچی! اطلاعات، صفر! فقط یک نفر، یک آقایی بود آنجا که توی 5 دقیقه صحبت، 5 بار گفت: «ای آقا! روز اوله!» آمدم بیرون و رفتم سراغ کیسها و کامپیوترها. یک بندهخدایی داشت تازه سیمها را وصل میکرد و تعداد کامپیوترها هم نصف سال قبل بود. گفتم: «کی قابل استفادهاند؟» گفت: «چه عرض کنم؟!» گفتم: «اینترنت وصل شده؟» گفت: «چه عرض کنم؟!» گفتم: «از کی باید سئوال کنم که بدونه چه عرض کنه؟!» گفت: «سخت نگیر! روز اوله!» چند نفر ایدهآلیست هم با لپتاپهای شخصیشان آمده بودند و مثل آدمهایی که با تور دنبال شکار پروانهاند دنبال «اینترنت بدون سیم» میگشتند که موجود نبود!
فیلم اول را دیدیم و ظهر شد. از سالن آمدیم بیرون. هنوز فهرست فیلمهای جشنواره موجود نبود و البته کسی هم نمیدانست کی میرسد. گفتیم برویم این رستورانی که قرار است غذای گرم بدهد اما محلاش را کسی نمیدانست حتی خانمهایی که پشت میز اطلاعات بودند.
ظاهراً سه رستوران، بیرون این کاخ جشنواره بود که... یکی از آنها بود و فقط بیرون را نشان میدادند و این جمله را تکرار میکردند: «روز اوله!» خودم، با مصیبتی توانستم توی باد شدیدی که آدم را داشت از جا میکند که پرت کند توی اتوبان، رستوران اصلی را پیدا کنم. مسئولان ساختمانهای مجاور کاخ جشنواره هم چیزی نمیدانستند و دائم میگفتند که جشنواره توی ساختمان روبرو برگزار میشود یعنی همان جایی که از آنجا آمده بودیم! ناهار گرم را در رستوران، بدون صندلی خوردیم و البته یخ! روز اول بود دیگر! روز دوم، صندلی آوردند اما همچنان، لااقل 7 دقیقه فاصله بود میان رستوران و کاخ و در روزهای بعد که برف هم آمد، این فاصله، سخت لغزنده. باید حداقل 5 تا 10دقیقه در صف میماندیم و خب، 10 دقیقه هم غذا خوردن و 10 دقیقه هم تأخیر طبیعی در شروع کار رستوران و 7 دقیقه هم برگشت. ما فیلم دیدیم یا غذا خوردیم یا حرص؟!
ظاهراً سه رستوران، بیرون این کاخ جشنواره بود که... یکی از آنها بود و فقط بیرون را نشان میدادند و این جمله را تکرار میکردند: «روز اوله!» خودم، با مصیبتی توانستم توی باد شدیدی که آدم را داشت از جا میکند که پرت کند توی اتوبان، رستوران اصلی را پیدا کنم. مسئولان ساختمانهای مجاور کاخ جشنواره هم چیزی نمیدانستند و دائم میگفتند که جشنواره توی ساختمان روبرو برگزار میشود یعنی همان جایی که از آنجا آمده بودیم! ناهار گرم را در رستوران، بدون صندلی خوردیم و البته یخ! روز اول بود دیگر! روز دوم، صندلی آوردند اما همچنان، لااقل 7 دقیقه فاصله بود میان رستوران و کاخ و در روزهای بعد که برف هم آمد، این فاصله، سخت لغزنده. باید حداقل 5 تا 10دقیقه در صف میماندیم و خب، 10 دقیقه هم غذا خوردن و 10 دقیقه هم تأخیر طبیعی در شروع کار رستوران و 7 دقیقه هم برگشت. ما فیلم دیدیم یا غذا خوردیم یا حرص؟!
ب. روزهای بعد، خشتهای بعد: تا روز پنجم لااقل 4 بار، ساعت حرکت ونها عوض شد و تقصیر رانندهها هم نبود چون به آنها هم درست اعلام نشده بود یا دیر اعلام شده بود. تلفن همراه به درد همین روزها میخورد. دائم در تماس تلفنی بودیم با رانندههای ون، که آخرین جدولی که به آنها دادهاند چه تغییراتی داشته! ساعت کار رستوران هم برای شام و ناهار هی تغییر میکرد و یک بار فاصله آغاز به کار رستوران برای شام با فیلم بعدی، به 15 دقیقه رسید و وقتی بندهخدایی به آقایی که «واکیتاکی» دستاش بود گفت که چرا اعلام شده ساعت 8 و ساعت 8:30 میخواهند شام را شروع کنند، جواب شنید که: «شما اومدین اینجا فیلم ببینین یا شام بخورین؟!» خب، ما آمده بودیم فیلم ببینیم اما این آقا و بقیه دوستان مثل ایشان آمده بودند برای چه کاری؟!
تا روزهای پایانی هم مشکل تعداد کامپیوترها و عدم تناسبشان با تعداد خبرنگاران موجود، مشکلآفرین بود و گرچه 4 تا کامپیوتر هم از بازار فیلم آوردند پایین، مشکل، حل نشد. سرعت اینترنت حتی در حد اینترنت کمسرعت خانگی هم نبود و اغلب، 4 تا 5 دستگاه از دور خارج بود.
مشکل هم مال بچههای جوان و واردی نبود که حداکثر سعیشان را میکردند که 5 دقیقهای مشکل چند دستگاه را با هم حل کنند، مشکل از مدیریت کل این قصه بود و اختصاص دادن دستگاههایی که ایراد سختافزاری و نرمافزاری را با هم داشتند؛ مدیریتی که انگار در عمرش حتی یک جشنواره شهرستانی را هم به چشم ندیده بود و وقتی که گیر میکرد و قادر به پاسخدهی به این انبوه خبرنگاران نبود روی اعصاب همین بچههایی که داشتند بیش از حد توانشان مایه میگذاشتند، راه میرفت! [به گمانم روز سوم بود که خسته از اعتراضهای مکررم جواب شنیدم «آقای شمقدری هم کامپیوتر نداشتند و گفتند بچههای خبرنگار در اولویتاند!» و من دیگر ساکت شدم و به این فکر افتادم که از کجا باید برای معاون وزیر، کامپیوتر جور کنم. هر چه باشد مسئولیت این جشنواره به گردن من بود!!]
مشکل هم مال بچههای جوان و واردی نبود که حداکثر سعیشان را میکردند که 5 دقیقهای مشکل چند دستگاه را با هم حل کنند، مشکل از مدیریت کل این قصه بود و اختصاص دادن دستگاههایی که ایراد سختافزاری و نرمافزاری را با هم داشتند؛ مدیریتی که انگار در عمرش حتی یک جشنواره شهرستانی را هم به چشم ندیده بود و وقتی که گیر میکرد و قادر به پاسخدهی به این انبوه خبرنگاران نبود روی اعصاب همین بچههایی که داشتند بیش از حد توانشان مایه میگذاشتند، راه میرفت! [به گمانم روز سوم بود که خسته از اعتراضهای مکررم جواب شنیدم «آقای شمقدری هم کامپیوتر نداشتند و گفتند بچههای خبرنگار در اولویتاند!» و من دیگر ساکت شدم و به این فکر افتادم که از کجا باید برای معاون وزیر، کامپیوتر جور کنم. هر چه باشد مسئولیت این جشنواره به گردن من بود!!]
غذا خوب نبود درواقع غیرقابل تحمل بود و کیفیتاش یکی دو پله از غذایی که روزانه در ادارات [دولتیِ از لحاظ اقتصادی کمبنیه] میدهند، پایینتر بود اما برخورد کارکنان رستوران، مؤدبانه و دوستانه بود که غذا را قابل هضم میکرد!
ج. همه چیز خوب بود. همه چیز عالی بود. این بهترین جشنواره سی سال اخیر بود. جای شما خالی بود. همه حرفهایی که تا به حال زدم شوخی بود. طبق آخرین اطلاع واصله [پس از نمایش فیلم «قلادههای طلا» و اظهارات کارگردان فیلم در برنامه «هفت»] فهمیدم که من قرار بود که توسط دستهای خودم در این جشنواره حلقآویز شوم اما کامپیوترها و غذا و ونها به دادم رسیدند و جلوی دستهایم را گرفتند که چند دهه است در چهارراه استانبول و از توی اتوبوس شرکت واحد، در ارتباط بودند با... همانها که هر کاری که در این مملکت خراب میشود، کار، کار آنهاست!
5858
نظر شما