شامگاه پنج‌شنبه ۲۶ بهمن ۵۷: گزارش یک شاهد عینی از محاکمه و اجرای حکم نخستین اعدامیان انقلاب

ناجی... می‌زند زیر گریه «آقا به امام زمان ما با مردم اصفهان از برادر هم نزدیک‌تر بودیم. آقا مام آدم بدی نبودیم. بروید از مردم اصفهان بپرسید.»/ در تاریکی لرزش پای نصیری و ناجی را می‌بینم. رحیمی کاملا خبردار ایستاده و خسروداد نیز آرام‌تر از ناجی و نصیری است... یکی از افسران آزاده که از ماه‌ها پیش به صفوف نهضت پیوسته است و محل خدمتش را ترک گفته فرمان می‌دهد: «افراد به دست... هدف» صدای رگبارها، ناله‌هایی خفیف و تا شدن آدم‌هایی که حتی در آخرین لحظه‌ی حیات خود نخواستند توبه کنند.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین،‌ ساعت ۲۳ و ۴۰ دقیقه‌ی شامگاه پنج‌شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۵۷ نخستین گروه اعدامیان انقلابی به حکم دادگاه انقلاب در پشت‌بام مدرسه‌ی علوی تیرباران شدند: ارتشبد نصیری رئیس اسبق ساواک، سپهبد مهدی رحیمی فرماندار نظامی تهران و رئیس سابق شهربانی، سرلشکر ناجی فرماندار نظامی سابق اصفهان و سرلشکر خسروداد فرمانده‌ی سابق هوانیروز.

حکم اعدام این افراد بر اساس رای دادگاه ویژه‌ی انقلاب که در مقر کمیته‌ی امام تشکیل شده بود صادر شد و پس از تایید امام خمینی به مرحله‌ی اجرا درآمد. جلسه‌ی دادگاه این چهار تن صبح پنج‌شنبه ۲۶ بهمن ۵۷ در محل دبیرستان شماره‌ی ۲ علوی تشکیل شد و تا ساعت ۷ بعدازظهر ادامه یافت. پس از پایان جلسه، اعضای دادگاه به حضور امام خمینی رفتند و امام حکم اعدام چهار نفر از متهمان ردیف یکم را به حکم آیه‌ی شریفه‌ی «مفسدین فی‌الارض» تایید کردند. نصیری به اتهام ۱۳ سال زجر و شکنجه و قتل و سوزاندن افراد بی‌گناه در ساواک، سپهبد رحیمی به خاطر دو ماه قتل‌عام مردم تهران حتی بعد از فرار شاه، سرلشکر ناجی به اتهام به خاک و خون کشیدن مردم اصفهان و سرلشکر خسروداد به خاطر کشتار در قم و حمله به خانه‌ی حضرت آیت‌الله العظمی شریعتمداری و کشتارهای دیگر و قصد کودتا در تهران، به اعدام محکوم شدند. گفته می‌شد سرلشکر خسروداد در جلسه‌ی دادگاه رسما به نقشه‌ی کودتا اعتراف کرده است.

بلافاصله پس از اجرای حکم اعدام این افراد، جوانان مسلح مستقر در اطراف کمیته‌ی انقلاب و خیابان ایران و ژاله شروع به تیراندازی هوایی کردند و «رسیدن روز جزا»، «روز عدل الهی» را جشن گرفتند. هم‌چنین این خبر به وسیله‌ی بلندگو به اطلاع ساکنان خیابان‌های اطراف کمیته‌ی انقلاب رسید.

روزنامه‌ی اطلاعات روز جمعه ۲۷ بهمن ماه در ادامه‌ی خبر نخستین اعدامیان انقلاب هم‌چنین خبر داد که «از جلسات دادگاه و مراسم اعدام فیلمی تهیه شده که به وقت مقتضی در تلویزیون نشان داده خواهد شد.» این روزنامه، روز شنبه ۲۸ بهمن در صفحه‌ی ۴ و ۱۱ خود بدون ذکر نام نویسنده، مطلبی با عنوان «گزارش لحظه به لحظه‌ی محاکمه و اجرای حکم» این چهار تن را منتشر کرد. با این‌که نام این شخص را که در تمام طول محاکمه و نیز هنگام اجرای حکم حضور داشته نمی‌دانیم ولی به نظر می‌رسد علیرضا نوری‌زاده باشد؛ دبیر وقت سیاسی روزنامه‌ی اطلاعات که اکنون در لندن زندگی و با رسانه‌های معاند همکاری می‌کند. وی در بازگویی شفاهی خاطراتش از آن دوره نیز گفته است که تنها خبرنگار حاضر در ماجرای نخستین اعدام‌های انقلابی بوده است. به هر روی... روایت را در پی‌ می‌خوانید:

پنج‌شنبه ۲۶ بهمن: امروز روزنامه تعطیل بود. فرصتی پیش آمده بود برای آن‌که تامل کنی به حوادثی که در پنج روز گذشته پشت سر گذاشته‌ای بیندیشی و راز بزرگ پیروزی ملت سربلندت را پیدا کنی.

۱۰ صبح تلفنی خبر می‌شوم که امروز دادگاه انقلابی اسلامی، تکلیف بسیاری از مزدوران رژیم شاه و عوامل وابسته و جنایتکار را تعیین می‌کند. با این حادثه مگر می‌شود آرام نشست. باید به هر شکلی هست در ستاد انقلاب حاضر شد. مقابل ستاد مثل همیشه جمعیت موج می‌زند. شاخک‌های ارتباطی را باید به کار انداخت. باید فهمید که چه خبر است و چه رویدادی در شرف تکوین و انجام گرفتن است.

دادگاه انقلاب

نخستین چهره‌ی آشنا با آرامش یک انسان مومن می‌گوید: «چون مشاهده شد که تعلل در مجازات خائنین به ملک و ملت ممکن است، دیگر افراد زخم‌خورده‌ی دشمن را که فعلا در گوشه و کنار پنهان شده‌اند، جری کند. صلاح در آن دیده که محاکمه هرچه زودتر انجام گیرد و وظیفه‌ی انجام این محاکمات نیز باید به عهده‌ی حکام شرع باشد چراکه اعمال بعضی از این گروه شامل دستور دین برای قطع ریشه‌ی مفسدین در زمین می‌شود.» همان‌جا می‌شنوم که رهبر انقلاب امام خمینی از دولت و دیگر رهبران سیاسی و مذهبی انقلابی خواسته‌اند هرچه زودتر با روشی انقلابی و فارغ از هرگونه تعصب و با کمال انصاف دشمنانی را که هیچ‌گاه در برابر ملت ذره‌ای انصاف نداشته‌اند محاکمه و به سزای اعمال‌شان برسانند.

دلم می‌خواهد پیش از تشکیل دادگاه نگاهی بر چهره‌ی متهمان بیندازم... در که باز می‌شود، نیم‌ناله‌ای بیرون می‌زند؛ ناله‌ای که هزاران بار هنگامی که دژخیمان ساواک درهای سلول مجاهدان و فداییان، آزادگان و سلحشوران را در کمیته و اوین و قزل‌قلعه می‌گشودند، بیرون می‌زد؛ ولی از پشت درهای بسته و ستون‌های فلزی و سیمانی یارای بیرون شدن نداشت. «ناجی» دارد ناله می‌کند. امیرلشگر باریک‌میان تندخو که حرف‌هایش برای مردم اصفهان مجموعه‌ای از لطایف را تشکیل می‌داد. آدمی که بلندگو به دست در بازار اصفهان ظاهر شده بود و برای مردم داغ‌دار و خشمگین این شهر گفته بود: «سی سال پیش شما هیچ چیز نداشتید و امروز به برکت انقلاب سفید و رهبری داهیانه‌ی شاهنشاه صاحب همه‌چیز شده‌اید یخچال و مبل و کمد و تلویزیون دارید و من حاضرم برای تمام افرادی که از این قبیل وسایل ندارند، بلافاصله آن‌ها را تهیه کنم.» وقتی ناجی این کلام را گفته بود یک پیرمرد اصفهانی در حالی که می‌گریست فریاد زده بود: «من مبل و تلویزیون نمی‌خواهم من پسر بیست‌ساله‌ام را می‌خواهم که به دستور تو و امریه‌ی اربابت شاه کشته شد. من زنم را می‌خواهم که سربازان تو در خیابان به آتشش کشیدند.» ناجی در پاسخ پیرمرد گفته بود: «به جای پسر و زنت دستور می‌دهم هزار تومان به تو پاداش بدهند...»

حالا آقای «ناجی» روی زمین مثل زالو پهن شده است و ناله می‌کند «آقا به دادم برسیم من با مردم اصفهان رفیق بودم حالا چرا باید این‌گونه در کنار بعضی از خائنین قرار گیرم.» به محض آن‌که ناجی این جمله را می‌گوید سایرین فریاد می‌زنند: «حرف دهانت را بفهم تیمسار.» و یکی که بیش از همه از رفتار ناجی رنجیده است می‌گوید: «تیمسار مگر شما نبودید که در پاسخ تلفن من درباره‌ی حوادث نجف‌آباد گفتید با خشونت کامل احدی را زنده نگذار و هرکس در هر لباس با شاه مخالفت می‌کند بکش؟! تیمسار مگر شما نبودید که دستور آتش زدن و تخریب خانه‌های مردم را پس از جلسه‌ای که با خسروداد داشتید صادر کردید؟! مگر شما نبودید که هوانیروزها را به جان مردم انداختید؟! تیمسار کمی آرام باش نگذار خدای ناکرده دهان ما باز شود. حرف‌ها اگر به روی کاغذ بیاید آن وقت رهایی شما غیرممکن است.» ناجی باز هم ناله می‌کند. کاملا خود را باخته است. سالارجاف سمت چپ سالن بزرگ ستاد که به عنوان زندن موقت انقلاب از آن استفاده می‌کنند نشسته است،‌ در یک نوع حالت بهت و گنگی دست و پا می‌زند. آن همه جبروت و ابهت یک‌باره آب شده است و در زمین رفته. راستی آقای جاف حال‌تان چطور است؟ به یاد دارید در پارتی‌های مجلل شما چه فضاحتی رخ می‌داد؟ یادتان هست چگونه پس از انقلاب عراق با پدرتان که یک عراقی و نماینده‌ی مجلس سنا بود به ایران آمدید؟ این مردم خوب شما را پناه دادند. پول دادند، مقام دادند. آن وقت شما تفنگچی مزدور برداشتید و به جان آن‌ها افتادید! نماینده‌ی تحمیلی پاوه خود را باخته است. آهسته به من می‌گوید: «با من چه می‌کنند؟ والله من کاری نکردم.» می‌گویم: «دادگاه عدل اسلامی تشخیص خواهد داد.» سپهبد مدرس، سپهبد برنجیان و همکارش حسین همدانیان رنگ به چهره ندارند. ظاهرا آن‌ها خود می‌دانند که به سبب اعمال و رفتارشان چه سرنوشتی را پیش رو دارند. غیرنظامی‌ها وضع بهتری دارند. در بازجویی به آن‌ها گفته شده بر اساس قانون اسلام و فقه شکوهمند جعفری اگر جرم‌ها فقط به سوءاستفاده از اموال ختم شود زندانی خواهند شد تا سال‌ها در پشت میله‌ها بمانند تا شاید به حلیت توبه آراسته شوند؛ ولی حکم دادگاه انقلاب در مورد آن‌ها که آدم کشته‌اند و یا دستور آدم‌کشی داده‌اند قطعی است. و آگاهی از این روش است که رنگ به چهره‌ی تیمساران معظم و عاملان شاه مخلوع باقی نگذاشته. نصیری انگار در این دنیا نیست. زیر لب چیزی می‌گوید. شاید نام فرزندان سربلند خلق را که به حکم او و یا به دست خودش کشته است. رحیمی هم‌چنان آرام و خسروداد مضطرب به دیوار تکیه داده‌اند. در میان غیرنظامی‌ها حال شیخ‌الاسلام‌زاده وحشت‌زده است. آزمون چشم‌انتظار پاسخ نامه‌هایی است که برای رهبر عالی‌قدر انقلاب فرستاده و روحانی نیم‌لبخندی از سر تسلیم بر لب دارد. هنوز با همه‌ی زندانیان حرف نزده‌ام که کسی آرام در گوشم می‌گوید: «بازجویی آغاز می‌شود.»

هنگام بیرون آمدن صدای آزمون و روحانی، سپهبد مدرس و پرویز امینی افشار در گوش من است. آن‌ها خود را بی‌گناه می‌دانند و رژیم جنایتکار پهلوی را عامل وضع امروز خود و ملت می‌دانند. آیا توبه کرده‌اند یا این هم یک بازی است؟! بیرون می‌آییم. جمعی از قضات عالی‌قدر در کنار روحانیون مطلع و آزاده چشم‌انتظار آمدن زندانی‌ها هستند. آخرین بازجویی انجام می‌شود. تکلیف از هم‌اکنون روشن است،‌ در آئینی که حکم می‌کند قاتل باید قصاص شود، آن‌ها نیز بدون جزا نخواهند ماند...

لحظاتی دیگر باید آماده شوم تا شاهد بزرگ‌ترین حادثه‌ی عمر خود باشم. اگرچه همه‌چیز سری است ولی یک روزنامه‌نویس راه‌هایی پیدا می‌کند که بر حادثه‌ای بزرگ به واسطه‌ و یا بدون واسطه نظارت کند و اگر جز این بود تاریخ ساخته نمی‌شد. سالن را خلوت کرده‌اند؛ همه‌ی افراد غیرلازم حتی بسیاری از شخصیت‌هایی که حضورشان در لحظه لحظه‌ی انقلاب به چشم می‌خورد. من نیز نقطه‌ای را پیدا می‌کنم که برای تاریخ شهادت دهم، در آن‌جا چه گذشت. عصر سنگین ماه بهمن روی ستاد افتاده است، قضات نماز می‌گزارند، و این حکم دین توست. وقتی می‌خواهی بنشینی و قضاوت کنی باید مطهر و پاک باشی، باید وضو بسازی و در برابر پروردگارت بخواهی که تو را یاری کند حکمی به ناحق بر کاغذ نیاری و حقی را از کسی ضایع ننمایی.

سالن بزرگ بالا خالی شده است. آیاتی از کلام‌الله مجید بر دیوارها نقش زده است. مردان انقلاب‌ساز بر صندلی‌ها می‌نشینند. حس می‌کنم روز حشر است و در برابر پروردگار محاکمه‌ی عدل الهی انجام می‌شود. لحظاتی پیش در طبقه‌ی پایین رضایی بزرگ را دیدم،‌ پدر رضایی‌ها را می‌گویم. پدر چهار شهیدی که به دستور نصیری و اربابش شاه مخلوع کشته شدند. زیر شکنجه و یا در سپیده‌دمی خونین، در غربت میدان تیرباران.

متهمان ردیف اول نصیری رئیس ساواک، خسروداد فرمانده‌ی هوانیروز، ناجی فرماندار نظامی اصفهان و رحیمی فرماندار نظامی تهران و آخرین رئیس شهربانی رژیم سابق را می‌آورند. هرکدام از آن‌ها بر اساس بازجویی که شده‌اند پرونده‌ای قطور دارند. نصیری مجرم نخستین است. او گنگ و بهت‌زده به سوال‌ها با صدایی خفه پاسخ می‌دهد. درست همان‌گونه که در تلویزیون دیدم. یکی دو بار نیز نام اربابش اعلیحضرت مخلوع را به زبان می‌آورد. او هیچ‌کدام از اتهامات را قبول ندارد اما در بازجویی به چند قتل اعتراف کرده است هم‌چنین پذیرفته است که مامورانش صدها جوان تحصیل‌کرده و فرزانه را زیر شکنجه شهید کرده‌اند. یکی دو بار نصیری چنان خود را می‌بازد که به گریه می‌افتد. محکمه شکل خاصی دارد؛ تلفیقی از محاکم شرع و عدلیه. آمیزه‌ای از مذهب و منش انقلابی. بدین‌گونه است که احکام رنگی از مذهب دارند ولی با رفتاری انقلابی صادر می‌گردد.

نصیری آخرین حرف‌هایش را می‌زند. یک جفت چشم اشک‌بار او را می‌نگرد؛ چشمان رضایی بزرگ که به یاد آن روزهایی است که به نصیری می‌گفت «لااقل نوه‌ی سه‌ساله‌ام را آزاد کنید.»

نصیری هیچ‌کدام از این لحظات را به یاد ندارد. سخنان او پایان می‌گیرد. حاضر نیست توبه کند. حتی حاضر نیست نام خدا را بر زبان آورد.

پس از او رحیمی نیز همین وضع را دارد. آمیزه‌ای از کلمات وجدان، قانون اساسی، شرافت، سربازی، سوگند به جقه‌ی ملوکانه و... را بر زبان می‌آورد.

یکی دو ساعت پیش از شروع دادگاه نصیری و او تلاش کرده بودند که بگریزند ولی ظاهرات با هشیاری محافظین تیرشان به سنگ خورده بود.

پس از او ناجی می‌آید، امیر باریک‌اندام که نماز شب می‌خواند ولی در روز حکم قتل صدها تن را امضا می‌کرد. او به‌کلی خود را باخته است و می‌زند زیر گریه. «آقا به امام زمان ما با مردم اصفهان از برادر هم نزدیک‌تر بودیم. آقا مام آدم بدی نبودیم. بروید از مردم اصفهان بپرسید.» قبلا این سوال از مردم اصفهان شده است. پیش از این پیکر خونین صدها جوان و پیر اصفهانی پاسخ این سوال را داده است.

وقتی خسروداد برمی‌خیزد سایه‌ای از ترس در چشمان اوست. اعترافات او شنیدنی است. بر اساس نقشه‌های شیطانی او دو بار قرار بوده کودتا بشود: یک بار وقتی بختیار شاه را راهی کرد، ایشان تصمیم داشته با نیروهای ویژه‌اش پایتخت را تسخیر کند، بختیار را کنار بزند و خودشان فرمانروا شوند. یک بار نیز در روز شنبه‌ی گذشته [۲۱ بهمن ۵۷] تصمیم داشته روی تهران چترباز پیاده کند و در ستاد انقلاب و منزل امام کسی را زنده باقی نگذارد. نقشه‌ی او توسط بعضی از امرای صالح ارتش و بعضی از سیاسیون کشف می‌شود و او فرار می‌کند.

به دنبال خسروداد جمع دیگری نیز به محکمه فراخوانده می‌شوند. همه ترسان و مضطرب می‌آیند و هذیان‌هایی سر هم می‌کنند.

متهمان به گوشه‌ای برده می‌شوند و دادگاه وارد شور می‌شود. ساعتی بعد حکم‌ها به اطلاع رهبر انقلاب می‌رسد. و بعد بار دیگر متهمان صف می‌کشند و حکم خوانده می‌شود. بسم‌الله المنتقم... به فرمان خدا، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی و با صحه‌ی نایب‌الامام خمینی ارتشبد نعمت‌الله نصیری... محکوم به اعدام به صورت تیرباران می‌شود. به دنبال نصیری حکم بقیه خوانده می‌شود. آن‌ها «مفسد فی‌الارض» شناخته شده‌اند و چون وجودشان در زمین تولید فساد و زشتی می‌کند باید زمین تطهیر گردد.

متهمان حکم را نگاه می‌کنند. پلک چشم‌های رحیمی می‌پرد. چهار امیر گمان می‌کنند که حکم تیرباران درباره‌ی آنان چند روز دیگر یا چند هفته‌ی دیگر اجرا می‌شود. هیچ‌کدام باور نمی‌کنند که یک ساعت و نیم دیگر، گلوله‌ای قلب سنگی آنان را از کار خواهد انداخت. در آغاز قرار است علاوه بر این چهار تن سالارجاف نیز تیرباران شود ولی در آخرین لحظه حکم درباره‌ی او نقض می‌شود. ظاهرا حالا نوبت نظامی‌ها است که بیش‌ترین سهم را در جنایات رژیم مزدور داشته‌اند. عقربه‌ی ساعت یازده و ربع را نشان می‌دهد. گروهی از برادران مسلح که جان به کف گرفته انقلاب را تا این مرحله آورده‌اند سراغ چهار متهم می‌روند. آن‌ها به محض آن‌که چشم‌شان به گروه مسلح می‌افتد، حکایت را می‌فهمند. بدن نصیری می‌لرزد. حالا ژنرال برای اولین بار فهمیده است که ترس چیست. حالا فهمیده است که وقتی با لگد توی سینه‌ی حنیف‌نژاد زد و گفت تکه‌تکه‌اش کنید، برادر مجاهد چه حالی داشت. حالا شاید فهمیده است وقتی دستور داد در برابر چشمان وحشت‌زده‌ی اشرف دهقانی چریک فدایی به برادرش به بهروز بزرگ تجاوز کنند چه بر آن‌ها گذشته است.

یک روحانی با آرامش همیشگی‌اش کنار آن‌ها می‌آید. باید وصیت کنند. باید حرف آخر را بزنند. باید توبه کنند. رحیمی و خسروداد آرام‌اند و حتی حاضر نمی‌شوند یک بار نام خدا را بر زبان بیاورند. ناجی گریه می‌کند،‌ التماس می‌کند. هر کدام چند جمله‌ای می‌گویند. سکوت سنگینی بر سالن نشسته است. یک کلاه پشمی به سر کشیده‌ام و خیلی گرمم است. یاد شبی می‌افتم که نصیری به دیدن زندانیان قزل‌قلعه آمد و در سلولی من نیز جایی داشتم. در را باز کرده جرم من ترجمه‌ی کتاب «فلسفه‌ی انقلاب مصر» نوشته‌ی عبدالناصر بود همراهش چیزی در گوش او گفت، فریاد زد «این جاسوس مادر... عبدالناصر را تکه‌تکه کنید.» ژنرال از این کلمه غرق لذت می‌شد. باید از پله‌ها بالا برویم. ناجی یک دو بار تا می‌شود و پس از چند دقیقه وقتی به روی پشت‌بام ستاد می‌رسیم شهر در سکوت کامل خفته است. ساعت یازده و سی دقیقه است. وقتی می‌خواهند چشم متهمان را ببندند، خسروداد می‌گوید من نیازی به چشم‌بند ندارم. چشم‌ها بسته می‌شود. دور و برم را نگاه می‌کنم. «آه... آقا و خانم رضایی سلام، آقای حنیف‌نژاد، آه... خانم آلادپوش شما هستید؟» پدر رضایی‌ها چشمانی پر از اشک دارد. برادران مبارز نیروهای رزمنده‌ی خلق صف می‌کشند. در تاریکی لرزش پای نصیری و ناجی را می‌بینم. رحیمی کاملا خبردار ایستاده و خسروداد نیز آرام‌تر از ناجی و نصیری است. حکم بار دیگر خوانده می‌شود. یکی از افسران آزاده که از ماه‌ها پیش به صفوف نهضت پیوسته است و محل خدمتش را ترک گفته فرمان می‌دهد: «افراد به دست... هدف» صدای رگبارها، ناله‌هایی خفیف و تا شدن آدم‌هایی که حتی در آخرین لحظه‌ی حیات خود نخواستند توبه کنند. رضایی بزرگ سر به آسمان برداشته: «پروردگارا سپاس توراست که بزرگی و انتقام جگرگوشه‌های مرا گرفتی.» افسر تیر، تیر خلاص را در سر چهار عامل مزدور رژیم شاه خالی می‌کند. چهره‌ی رحیمی درهم فشرده است. ناجی حالت گریه دارد. نصیری وحشت‌زده، خسروداد آرام. شتاب او برای رسیدن به دوزخ چشم‌گیر است.

پایین می‌آییم. من احساس سرما می‌کنم. آسمان صاف است و سرد. توی سلول زندانیان ولوله‌ای است. من گریه‌ی دیگران را می‌بینم. سالارجاف با صدای بلند گریه می‌کند. دانشی و نیک‌پی رنگ به چهره ندارند و ربیعی و محققی فکر می‌کنند لحظه‌ای دیگر سراغ‌شان می‌آیند.

یک روحانی صاحب‌نام به سالن زندانیان می‌آید و آرام می‌گوید: «آقایان بخوابید کسی امشب اعدام نخواهد شد.» امید برای زیستن بار دیگر به چشم‌ها فروغ می‌دهد. یکی دو تن به هم نگاه می‌کنند و می‌خندند. عدل اسلامی هیچ‌کس را بی‌دلیل نمی‌کشد. چراغ‌ها خاموش می‌شود. زندانیان می‌خوابند. بامداد اجساد را به پزشک قانونی می‌برند. بیرون می‌زنم. در صبح دل‌نشین خیابان ایران. این‌جا همه‌ چهره‌ی انقلابی دارند. زمزمه‌ای از یک سرود قدیمی می‌شونم. پیرمردی به من می‌رسد و می‌گوید: «به لطف خدا نصیری جلاد تیرباران شد؟» سر تکان می‌دهم و می‌گویم «بله پدرجان من خودم شاهد بودم.»

۲۵۹۵۷

کد خبر 1873231

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 3 =