- اي مردم غيور و شهيدپرور آققلعه، جبهههاي نبرد، احتياج فوري به پالان و افسار و يراق دارد! اي مردم مسلمان و مؤمن، كمكهاي نقدي و مالي خود را از جبهههاي جنگ دريغ نكنيد، براي پيروزي در نبرد با كفار بعثي و پيروزي در ميدان جنگ احتياج فراوان و فوري به پالان و افسار و يراق داريم! بياييد در ثواب جنگ با دشمن بعثي سهيم بشويم.اي مردم آققلعه...
مش برزو با شور و هيجان در حاليكه پشت وانت ايستاده و بك بلندگوي دستي از بند به شانه آويزان كرده بود، صدايش را در ميكروفون رها ميكرد. مردمي كه در خيابان بودند با حيرت و تعجب به او خيره شده بودند. سهراب پسر مشبرزو در حال رانندگي آرام با ترس و وحشت آبدهان به سختي قورت داد و زير لب گفت: يا قمر بنيهاشم، خودم و بابايم را بهدست خودت ميسپارم، يا حضرت عباس!
پشت وانت و زير پاي مشبرزو چند پالان نو و دستدوم ديده ميشد. چهار جفت تسمه چرمي و يراق اعلا هم كنار پالانها بود. مشبرزو از پيرمرد حيرتزدهاي كه يك پالان دستدوم پشت وانت انداخت، تشكر گرمي كرد!
- حاجحسين دستت درد نكنه همين پالان دستدوم هم غنيمته!
سپس رو به مردم و با صداي پرشور و هيجان فرياد زد: حتماً نبايد پالانها نو و دستاول باشه. به پالانهاي دستدوم و كهنهتان هم احتياج داريم. خيلي هم احتياج داريم. دريغ نكنيد. اگرم پالان و افسار نداريد كمك كنيد پولش را بدهيد خودمان ميخريم و ميبريم جبهه.
وانت هنوز به انتهاي خيابان اصلي آققلعه نرسيده بود كه يك ماشين با شماره نظامي كه روي درهايش آرم «سپاه پاسداران» ديده ميشد با سرعت جلوي وانت پيچيد. دو پاسدار مسلح عصباني و خشمگين از ماشين پايين پريدند و به طرف سهراب و مشبرزو هجوم بردند. سهراب دودستي به سر كوبيد.
- يا جده سادات بدبخت شديم!
پاسداري كه سلاحش را به طرف سهراب نشانه گرفته بود فرياد زد: دستها بالا. بيحركت!
صداي پراعتراض مشبرزو از بلندگو در خيابان پيچيد: سلام پسر كربلايي فرج، چي شده؟ چرا هل ميدي؟ مگرگناه كردهايم؟ شوخي نكن باباجان من خودم رزمندهام،اي واي انگشتت را از روي ماشه بردار. ميزني ناكارمان ميكني ها!
پاسدار دوم نعره زد: بيا پايين، دستها بالا، مقاومت نكن!
در برابر ديدگان مبهوت مردم تماشاگر، پاسدارها دستان مشبرزو و سهراب را از پشت بسته و عقب ماشين خود انداختند.
پسر كربلايي فرج پشت فرمان وانت نشست و لحظهاي بعد وانت پشت سر ماشيني كه مشبرزو و سهراب دست بسته داخلش گرفتار شده بودند، روانه ساختمان اصلي سپاه شدند!
هاشمي، پاسدار عصباني و ناراحتي كه در حال بازجويي از مشبرزو و سهراب بود، پرسيد: اسم و نام فاميلي!
- اسدالله تو كه ما را ميشناسي! يادت رفته تا كلاس پنجم با سهراب درس ميخونديد و به سر و كله هم ميزديد؟
- ساكت!
-چرا جيغ ميزني؟ گوشم زنگ زد. آخر ما نبايد بفهميم واسه چي جلوي همشهريام با اين خواري و خفت دستگيرم كرديد و اينجا آورديد؟من از تو يكي توقع نداشتم اسدالله!
هاشمي لب گزيد و مستقيم به چشمان مشبرزو خيره شد و گفت: ببين مشبرزو يا واقعاً سادهاي يا خيلي مكاري!
مشبرزو عصباني شد و گفت: دستت درد نكنه اسدالله، از تو توقع نداشتم. من يك عمر با پدر خدابيامرزت دوست و رفيق بودم.
- بدبختي همينجاست. اگر دوست آقا جانم نبودي ميدانستم چكارتان بكنم.
سهراب كه حسابي خودش را باخته بود، نالهكنان گفت: آقا اسدالله، به روح پدرت من بيتقصيرم، من بيتقصيرم، همهاش تقصير آقا جانمه!
مشبرزو چنان ضربه محكمي پس گردن سهراب زد كه صداي بلندش در اتاق پيچيد!
- خاك تو سرت كنن بدبخت ترسو. داري آدمفروشي ميكني اونم پدرتو؟
- چرا ميزني؟ مگر دروغ ميگم؟ صد بار نگفتم اين كار خطرناكه، بهتره به بچههاي سپاه بگيم خودشان بهتر ميدونند چه كار كنند؟
- ساكت! اين وظيفه منه اين كارو بكنم، نه بچههاي سپاه.
هاشمي فرياد زد: چه خبرتونه؟ساكت بشيد. مشبرزو، از كي دستور گرفتي اين كار را بكني؟ چه كسي بهت پول داده آبروي نظام را ببري، هان؟
- دهنتو آب بكش پسر! اين حرف به من نميچسبه. شكر خدا يك عمر كار كردم و عرق ريختم و دستمو جلوي هيچ بنيبشري دراز نكردم.
- اينجا ديگه پسر دوست رفقيت نيستم. بايد منو برادر هاشمي صدا بكني.
مشبرزو پوزخندزنان گفت: عجب، پس ديگه اسدالله نيستي؟ خُب نباش. منم مشبرزو نيستم برادر ارجمندم اما خوب گوش كن اسدالله! چه زود بهخاطر پست و مقام خودت رو گم كردي يادت باشه!
هاشمي كه داشت ديوانه ميشد از اتاق بيرون رفت. سهراب گريهكنان به مشبرزو التماس كرد.
- آقا جان، بيكاري سر به سرش ميگذاري؟ نميبيني چقدر از دست ما عصباني هستند؟ الآن قدرت دست ايناست. هر بلايي كه بخوان، ميتونن سرمان بيارن!
- خاك تو سر ترسوي بزدلت بكنن! مگه مملكت هر كي هر كيه بلا سرمون بيارن؟ انقلاب كرديم كسي جرأت نكنه واسمون آقابالاسر بشه. من خودم بسيجيام. ميدونم دور و برم چه خبره. توي بيعرضه بايد بترسي كه دلشو نداشتي بياي جبهه.
- آقا جان بازم كه شروع كردي؟ اگر منم با شما مياومدم جبهه، كي خرج خانه را ميداد؟ كي قسط وانتمان را ميداد؟ كي بالاي سر ننه و خواهرم ميموند؟
- خدا هست. خودش ميدونه چطوري مراقب بندهاش باشه. بهانه نيار!
هاشمي به همراه اسماعيلزاده فرمانده سپاه وارد اتاق شد. مشبرزو از جا بلند شد.
- سلام برادر اسماعيلزاده حالتان چطوره؟
اسماعيلزاده با اخم و ناراحتي با مشبرزو دست داد. مشبرزو گرفته و ناراحت سر جايش نشست. توقع نداشت اسماعيلزاده سرد و بيروح با او دست بدهد و احوالش را هم نپرسد!
اسماعيلزاده به پرونده نگاه كرد. بعد سر بلند كرد و به مشبرزو گفت: اين چه جنجال و آشوبيه راه انداختي؟ كي بهت گفته اين چرت و پرتها را بگي و آبروريزي كني؟
- شما هم برادر اسماعيلزاده؟ حالا بگم اين اسدالله جوان و خامه، دستش تو كار نيست و بيتجربه است، اما شما كه ماشاءالله هزار ماشاءالله براي خودتان كسي هستيد چرا اينطوري ميگيد؟ مگه چه جرمي كردم ريختيد سرم هر چي از دهانتان درميياد بارم ميكنيد؟
- مرد مؤمن، افتادي در كوچهخيابان بلندگو دستت گرفتي و داد ميزني آهاي مردم به جبهههاي نبرد پالان كمك كنيد، جبهه به افسار و يراق و پالان احتياج داره، بعدش توقع داري بياييم دست و صورتتو ماچ كنيم و خداقوت بهت بگيم؟
- من دارم ديوانه ميشوم. من نميفهمم چه جرم نكردهاي كردهام آخه!
اسماعيلزاده مستقيم به چشمان مشبرزو نگاه كرد و گفت: جرم شما تهمت و توهين به رزمندگان اسلام و مردم ايرانه. ميدوني چه جرم سنگينيه؟ ميدوني چه جزايي داره؟ ميدوني نشر اكاذيب و تهمت يعني چه؟
هاشمي گفت: كمِ كمش ده سال زندان و هفتاد ضربه شلاق!
سهراب با صداي بلند به گريه افتاد. خودش را حسابي باخته بود. افتاد به خواهش و التماس.
- برادر اسماعيل دستم به دامنت به خدا من بيتقصيرم، من بيگناهم. از آقا جانم بپرسيد، ازم خواست كمكش كنم، منم نتونستم قبول نكنم، رحم كنيد!
مشبرزو كه از توپ و تشر اسماعيلزاده كمي ترسيده و رنگ از صورتش پريده بود، با صداي لرزان گفت: دستيدستي داريد واسهمون پرونده ميسازيد ها! توهين به رزمندگان و مردم ايران چيه؟من حكم و دستور دارم بيام اينجا پالان جمع كنم، اين گناهه؟
اسماعيلزاده به چشمان مشبرزو خيره شد و گفت: صاف و
پوستكنده از اولش جريان را تعريف كن. شروع كن!
مشبرزو نفسي تازه كرد، كمي آب نوشيد و شروع كرد:
- من چهارماه پيش از همينجا به جبهه اعزام شدم. هرچي به اين سهراب ترسو اصرار كردم همراهم بياد، تنها ماندن اهل و عيال و عقب افتادن قسط وانت را بهانه كرد و با من نيامد. جايتان خالي رفتيم به لشكر خودمان. چقدرم خوش گذشت. از شانس خوب همان ماه اول در عمليات شركت كردم. خدا را شكر هيچ تير و تركشي نخوردم. آنقدر با بچههاي آنجا و محيطش انس گرفتم كه دلم نميآمد مرخصي بيام. حدود دو هفته پيش در لشكر يك اطلاعيه زدن و گفتن كساني كه بچه روستا هستن يا با اسب و دور از جان شما و دوراز جان شما با قاطر و الاغ سر كار داشتند بيان حسينيه لشكر! حدود بيست نفر جمع شديم. يك بنده خدا به اسم يوسف آمد و كلي مقدمهچيني كرد. بعد گفت كه يك گردان تأسيس شده كه خودش فرمانده آن گردانه و از ما خواست كمكش كنيم. ما هنوز نميدانستيم كه يوسف از ما چه كمكي ميخواهد. بعد كمكم معلوم شد نيروهاي آن گردان قاطر هستند! ما هم قرار بود بالا سر قاطرها باشيم. آخر خودتان بهتر ميدانيد در كوه و تپهها به اين سادگي نميشود مهمات و غذا و اسلحههاي سنگين را بالا كشيد. قراره اين قاطرها وظيفه بردن وسايل سنگين را به عهده بگيرند و ما هم كمكشان كنيم.
اسماعيلزاده و هاشمي و سهراب هاجوواج با دهان باز به مشبرزو كه چانهاش گرم شده بود، خيره مانده بودند. مشبرزو با نوك زبان دور لبش را ليسيد و گفت: آقايي كه شما باشيد، چند روز پيش نزديك به چهل قاطر ديگر به گردانمان اضافه شد. ديديم پالان و افسار و يراق براي قاطرهاي جديد نيست. خُب لشكر هم پول ندارد برايشان بخرد. يوسف از ما كمك خواست. من يكهو ياد همشهريام افتادم. خب همهجا معروفه كه مردم شهر ما در نگهداري قاطر و الاغ در كل ايران مشهور و سرشناس هستند! داوطلب شدم تا به ولايت بيام و هرچه ميتوانم پالان و افسار و يراق جمع كنم. فرمانده لشكر هم براي محكمكاري يك حكم مأموريت و يك نامه براي شما داده تا با بنده همكاري كنيد. ديشب ديروقت رسيدم خانه. سرصبح سهراب را راضي كردم با هم پالان جمع كنيم و بعدش سر راه هم حكم مأموريت را به شما نشان بدهم. اينم نامهاي كه فرمانده لشكر براي شما نوشته. بفرماييد اينم حكم مأموريت و نامه حضرتعالي!
مشبرزو دو برگه به اسماعيلزاده داد. اسماعيلزاده مات و مبهوت حكم اول را خواند: بسمهتعالي. برادر برزو ارجمند وظيفه دارند براي يگان تازهتأسيس قاطرها هرچه ميتواند پالان و ملزومات ديگر تهيه كند. از همه ارگانها و سازمانهاي مربوطه خواهشمنديم ايشان را در هرچه بهتر انجام دادن مأموريتش ياري نمايند و...
اسماعيلزاده با شرمندگي به مشبرزو نگاه كرد. هاشمي هم سر پايين انداخته بود. نميدانست بخندد يا گريه كند! اسماعيلزاده با لحني آرام گفت: برادر جان اگر از اول ميآمدي اينجا، خودمان كمك ميكرديم تا بهتر مأموريتت را انجام بدهي. آن وقت اين جنجال و سر و صدا هم اتفاق نميافتاد.
مشبرزو با خوشحالي گفت: پس خيالتان راحت شد؟ ديديد من نه دشمن هستم نه ضدانقلابم نه چيز ديگر؟!
سهراب به سرعت اشكهايش را پاك كرد و گفت: خدايا شكرت. برادر اسماعيلزاده ما ميتوانيم مرخص بشويم؟ با ما كاري نداريد؟
- اتفاقاً خيلي هم كارتان داريم!
سهراب وا رفت. با لحني گريهآلود پرسيد: ديگر چكارمان داريد؟نصف عمر شديم!
اسماعيلزاده لبخندزنان گفت: ميخواهم به تمام بچههاي سپاه و بسيج دستور بدهم در سطح شهر و روستاهاي اطراف گشت بزنند و براي قاطرها پالان و افسار و يراق جمع كنند. شما هم ميتوانيد به كارتان ادامه بدهيد. اما به يك شرط.
- چه شرطي؟
ديگر بلندگو برنداريد و هوار كنيد. بيسر و صدا بگرديد و كمك جمع كنيد. همانطور كه گفتم ما در خدمتيم. حيفه قاطرهايي كه به رزمندگان اسلام خدمت ميكنند، بدون پالان و افسار و يراق و پتو بمانند درسته؟
اول مشبرزو و سپس هاشمي و در آخر سهراب به خنده افتادند.
چند روز بعد مشبرزو با يك كاميون پالان و افسار و يراق به جبهه بازگشت و باعث خوشحالي يگان قاطريزه شد!
نظر شما