اصلا "فکر معقول بفرما، گل بی خار کجاست؟" هر گلی را به خاری محافظت می کنند. کمی واقع نگری می خواهد تا آن چه را که هست ببینیم و نه آن چه را که ما می خواهیم و آرزوی آن را داریم. جهان را آن گونه که ما خواسته ایم نساخته اند و نمی دانیم اگر هم به رای و نظر ما ساخته می شد آیا فکری و طرحی بهتر از این داشتیم یا خیر؟ گر چه حافظ از شکافتن سقف آسمان سخن می گفت و ما را به طرحی نو نوید می داد، اما نمی دانیم این فقط یک حس شاعرانه بوده است و یا سخنی از سر تامل؟
کسانی باور داشته و دارند که می توانست شر و رنج و زشتی در عالم نباشد. تاریخ ملل و نحل از گفت و گو در باره ی شرور، در طول تاریخ، یاد می کند. این که آیا می شد شر بدی ها را از سر عالم و آدم کم کرد و یا نه، بسیار سخن رانده شده و ادعاهایی از این و آن شنیده شده است. اصلا یکی از اختلافات اساسی میان انسان و خدا وجود همین شرور بوده و هست. سوتفاهمی که تا پایان آخرین گردش زمین به دور خودش ادامه خواهد داشت. چه کسی می تواند زشتی ها و دردها و رنج ها را نبیند؟ و چه کسی وقتی با انبوهی از شرور مواجه می شود از خود نمی پرسد که چرا این همه رنج؟ چرا شر وجود دارد؟ چه می شد اگر شرور را از دو سه روز عمر ما بر می داشتند؟
از آن هنگام که آدم و حوا از بهشت آسایش به زمین پرآشوب رانده شدند، از آن زمان تا کنون، طعم تلخ شر، جان و کام آدمی را آزرده است و هر جامی که می نوشد، هم گوارا و هم ناگوار است. تا به دشت سبز آرامش و آسایشی می رسد و می خواهد دمی بیاساید، تند باد حادثه ای، زندگی اش را دستخوش ناملایمات می کند و کشتی وجودش را در امواج زمانه، پایین و بالا می برد و دفتر ایامش را با نسیمی بر هم می زند. شرور وجود دارند، واقعیتی پر رنگ تر از همه چیز که نمی توان ان را نادیده گرفت و نه می توان با آن کنار آمد. تلاش تاریخی متالهین و خداباوران در این بوده است که اولا، معنای شرور را بفهمند و فلسفه ی وجودی شان را ادراک کنند. ثانیا، وجود شرور را توجیه نمایند تا مبادا گرد ملالت بر جلالت و ملاحت خداوندی بنشیند. به گونه ای آنها را تفسیر کنند که علم، قدرت و توانایی و مهربانی و شفقت ورزی خداوند از دست نرود. تلاش مومنانه و بعضا فیلسوفانه می کنند تا بگویند با این همه شرور سیاه و سنگین، هنوز خداوند، عالِم، قادر و مهربان است. نمی دانم آیا آنان توانسته اند یقه ی خدا را از دست برخی آدمیان سمج که دست از سرش برنمی دارند، رها کنند یا خیر؟ اما وفاداران و قائلان به خدا، هنوز سعی وافری می کنند تا بدی ها را چنان ترجمه و تقسیر نمایند تا ذائقه ی حساس آدمیان را آزار ندهد. تا جایی پیش رفتند که حتی شر را در عالم انکار نمودند. راه حل مولوی، "عشق درمانی" بود. معتقد بود که ما چون از دریچه ی عقل بر این جهان و خالقش می نگریم، گرفتار این همه سوال و مسئله می شویم. اما اگر از پنجره ی عشق به جهان نظری بیفکنیم، چیزی جز زیبایی و خوبی نخواهیم دید و از دام پرسش های سرد و نگران کننده خواهیم جست. عاشق، جز زیبایی در معشوق خویش نمی بیند که تا بخواهد آن را توجیه و تفسیر کند. "مجنون"، واله و عاشق لیلا بود. مجنون، در وجود لیلای خویش، جز خرمی و شادابی و زیبایی نمی دید. اگر غیر این بود، شاید در عشقش نقصانی پدید می آمد. مولانا راز بهشت دیدن این جهان را در صلح و عشق با پدر می دانست:
من که صلح دائمم با این پدر این جهان چون جنت است اندر نظر
صلح دائم، از عشق برمی آید. از کسی که می گفت: "عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست". وقتی عاشق شدی، زیبایی و خوبی، رنگش را بر همه چیز می زند. نزد عاشق، این گونه نیست که در وجود معشوق، بدی هست اما او از بدی ها و زشتی ها در می گذرد. بلکه عاشق جز خوبی نمی بیند. اصلا برای عاشق چیزی با عنوان بدی وجود خارجی ندارد. مولوی "عشق درمانی" را توصیه می کرد. دیگران هم تلاش کردند تا بلکه شرور را آن گونه موجه کنند تا ایمان زدا نشود. اما آیا توانسته اند و موفق شده اند به مقاصدشان برسند یا خیر؟ به نظر می رسد، کاروان دینداران، به انواع دلایل و ترفندها دست برده است تا مساله را روشن کند و آن را حل نماید. اما گویا تا کنون نتوانسته اند. پس ما هستیم و این همه شر از یک سو و این همه نیکی از سوی دیگر.
جهان درون و برون آدمی، ترکیبی از خوشایندها و بدآیندها است. زشتی ها و زیبایی ها. هر یک از آدمیان، معجونی از نیکی و پلشتی اند. در این میان، مهم این است که ما نظر به کدام یک از این دو ساحت کنیم. کدام یک از دو وجه خوبی و بدی را می بینیم. کدام را برجسته می کنیم. در مواجهه ی با ساحت دوگانه ی آدمی، نظرمان به خوبی و زیبایی جلب می شود و یا اگر در میان گلستان وجود کسی، خاری را می بینیم، همه چیز را رها می کنیم و به آن بوته ی خار عطف توجه می نماییم؟
در این جا لازم است که دو گونه اخلاق را از یکدیگر تفکیک کنیم. در رویارویی با آدمیان و با جهان، دو سنخ اخلاق شکل می گیرد که عبارت است از: الف) اخلاق پروانه ای ب) اخلاق مگسی. پروانه ها، می چرخند و بال می زنند تا در بیابان سوخته و کویری، گلی بیابند و بر روی آن بنشینند. اما مگس ها در میانه ی گلستان پررونق و آباد، می گردند و حریصانه در پی یافتن زباله ی متعفن و مشمئز کننده اند. پروانه ها از گلبرگ ها و گل ها تغذیه می کنند و مگس ها، روزی شان را از زباله ها می طلبند. اخلاق پروانه یی، اخلاق پروانه هایی است که زیبایی ها را می بینند و با خوبی ها و نیکی ها خویشاوندند. اخلاق پروانه یی، اخلاق کسانی است که گل های وجودی دوستان خویش را برجسته و از بدی هایشان عبور می کنند. اخلاق پروانه ای، اخلاق مادرانه نسبت به فرزندان خویش است. اخلاق عاشقانی است که به "انسان" عشق می ورزند. از این رو است که می توانند بر همگان شفقت ورزی کنند و چتر مهربانی شان را چنان بگسترانند که حتی نامهربانان را در بر گیرد.
چشم های پروانه، به دنبال گل های زیبا و شکفته و شاداب است. اخلاق پروانه یی، اخلاق دیدن خوبی ها است. از این رو زیبایی خوار است. اما چشم های مگس، در این بوستان، به دنبال زباله و تعفن است. اخلاق مگسی، اخلاق دیدن بدی ها است. از این رو تعفن خوار است. پروانه ها می دانند که تعفن و بدی هم بخشی از همین مزرعه است، اما پروانه را با آن چه کار؟ مگس هم می داند گل هایی معطر و لذیذ هست، اما او را با گل ها چه کار؟
نظر شما