در ستایش عشق و بازی با چشمان کاملا بسته

با احتساب آن‌چه در شش ماهه دوم سال ۱۴۰۱ رخ داد می‌توان نمایشی را که با حضور ۱۱ بازیگر نابینا و کم‌بینا به کارگردانی غلامرضا عربی روی صحنه سالن سایه مجموعه تئاتر شهر رفت متفاوت‌ترین نمایش سال دانست.

نرگس کیانی: نمی‌توان به آن‌چه در سال گذشته، در هر حوزه‌ای، رخ داد فکر کرد و اتفاقات ۲۵ شهریور ۱۴۰۱ به این سو را نادیده گرفت. اتفاقاتی که ناگزیر به دیدن تاثیرش در حوزه تئاتر نیز هستیم. تئاتر ایران تازه از دوران شیوع کرونا جان به در برده بود که با رخدادی تازه روبه‌رو شد. رخدادی که موجودیتش را زیر سوال می‌برد و می‌پرسید: اگر نتوانیم از آن‌چه در خیابان‌ها می‌گذرد بگوییم، چرا روی صحنه‌ایم؟ این‌طور شد که تئاتر در شش ماهه دوم سال ۱۴۰۱ دوگانه «اجرا رفتن یا اجرا نرفتن» را پیش روی خود دید. مدتی تعطیل بود و بعد هم کج‌دارومریز به بودن ادامه داد. با احتساب آن‌چه در شش ماهه دوم سال ۱۴۰۱ رخ داد می‌توان نمایشی را که با حضور ۱۱ بازیگر نابینا و کم‌بینا به کارگردانی غلامرضا عربی روی صحنه سالن سایه مجموعه تئاتر شهر رفت متفاوت‌ترین نمایش سال دانست.

غلامرضا عربی، کارگردانی است که از سال ۱۳۹۳ تاکنون با همراهی نابینایان و کم‌بینایان، تحت عنوان گروه تئاتر «باران»، سه نمایش «فصل بهارنارنج»، «شاباش‌خوان» و «کبوتری‌ناگهان» را اجرا کرده است. او در روزهای پایانی سال ۱۴۰۱ نمایش «همه‌چیز می‌گذرد، تو نمی‌گذری» به قلم محمد چرمشیر را با حضور ۱۱ بازیگر نابینا و کم‌بینا روی صحنه برد تا نشان دهد به‌رغم همه دشواری‌ها، بی‌مهری‌ها و کم‌لطفی‌های آن‌ها که باید بیش از این به تئاتر و تئاترِ نابینایان و کم‌بینایان بیاندیشند، هم‌چنان امیدوار است، همچنان مبتلایان به عارضه چشمی را به‌گونه‌ای دیگر می‌بیند و همچنان به توانایی‌های آن‌ها مومن است.

در ستایش عشق و بازی با چشمان کاملا بسته
عکاس: راحله کرمی

متفاوت‌ترین‌های سال ۱۴۰۱ روی صحنه چه کردند؟

راوی اول؛ حمیدرضا

تصور این که یک فرد نابینا چگونه قرار است بدون عصای سفید روی صحنه راه برود و مطابق میزانسن‌های مدنظر کارگردان حرکت کند، چگونه دیالوگ‌ها را از بَر خواهد کرد و مهم‌تر از آن، چگونه به خود ایمان خواهد آورد و در مقابل چشم کسانی خواهد ایستاد که نمی‌بیندشان، دشوار است و عربی سال‌هاست که تلاش می‌کند امنیت خاطری برای بازیگرانش به وجود آورد تا از ایستادن زیر نور اسپات صحنه در سالنی تاریک نترسند.

حمیدرضا فلاحی یکی از ۱۱ بازیگر نمایش «همه چیز می‌گذرد، تو نمی‌گذری» بود که در میان دوستانش با نام «داریوش» شناخته می‌شود. او در گفت‌وگو با خبرآنلاین با بیان این که از سال ۱۳۹۸ به عارضه چشمی مبتلا شده است، می‌گوید: «درواقع یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم بینایی‌ام به مرخصی رفته بود. آن هم مرخصی بدون تاریخ بازگشت. هروقت هم می‌پرسم کِی برمی‌گردی می‌گوید برگه مرخصی‌ام بدون تاریخ بازگشت است، ۴۸ سال به تو صفا دادم و حالا هر وقت بخواهم برمی‌گردم! من هم می‌گویم حق با توست.»

او ادامه می‌دهد: «تحصیلات من فوق‌لیسانس روانشناسی با تخصص بالینی است و آشنایی‌ام با گروه تئاتر «باران» از طریق مربی‌ام در موسسه «عصای سفید» صورت گرفت که خودش یکی از اعضای گروه تئاتر «باران» بود. من آن زمان به تازگی از دنیای بینایی وارد دنیای نابینایی شده و مرتب دنبال این بودم که کجا و چگونه می‌توانم انرژی درونی‌ام را تخلیه کنم. بعد از انجام هماهنگی‌ها، به گروه تئاتر «باران» پیوستم و نخستین چیزی که احساس کردم محبتی بود که بین اعضای گروه جریان داشت، آن‌ها حواسشان به یکدیگر بود و درواقع کنار هم زندگی می‌کردند و می‌شد از تک‌تک‌شان آموخت.»

بیشتر بخوانید:

نمایش «همه چیز می‌گذرد، تو نمی‌گذری» نقد می‌شود

بازیگرانی که نمی‌خواهند با عصا روی صحنه بیایند

عارف به تماشای بازی نابینایان نشست

«همه اعضای گروه تئاتر «باران» اعتمادی فوق‌العاده به یکدیگر دارند و می‌دانند که در درجه اول، سلامت‌شان و در درجه دوم، امنیت‌شان برای یکدیگر فوق‌العاده مهم است. ما هنگامی که در کنار کارگردان گروه هستیم، از چیزی نمی‌ترسیم. وقتی او به ما می‌گوید که میزانسن‌ها را براساس محاسباتی دقیق طراحی کرده است، می‌دانیم که می‌توانیم با خیال راحت، تنها به نقش‌مان فکر کنیم.» حمیدرضا پاسخ همه سوالات‌مان را یک‌جا می‌دهد؛ این که یک فرد نابینا چگونه بدون عصای سفید روی صحنه راه می‌رود و مطابق میزانسن‌های مدنظر کارگردان حرکت می‌کند، چگونه دیالوگ‌ها را از بَر می‌کند و مهم‌تر از آن، چگونه به خود ایمان می‌آورد و در مقابل چشم کسانی می‌ایستاد که نمی‌بیندشان؟ اعضای گروه تئاتر «باران» می‌دانند که می‌توانند به سرپرست و کارگردان گروه؛ غلامرضا عربی اطمینان کنند.

سوال آخرمان از او جنبه شوخی دارد و او هم به شوخی پاسخ می‌دهد. می‌پرسیم چرا داریوش صدایش می‌کنند و می‌گوید: «قبل‌تر وقتی با دوستانم دور هم جمع می‌شدیم برایشان داریوش می‌خواندم و به موسیقی و صدایش علاقه‌مند بودم و برای همین دوستانم با اغماض، کپی برابر اصل داریوش می‌دانندم و به این اسم صدایم می‌کنند.»

راوی دوم؛ شیما

شیما شوری لیسانس موسیقی دارد و لیسانس علوم تربیتی. او کار هنری را بسیار دوست دارد، چه موسیقی باشد و چه تئاتر. شیما می‌گوید از سال ۱۳۹۳، هنگامی که غلامرضا عربی برای انتخاب بازیگر به فرهنگسرای بهمن رفته بود وارد گروه تئاتر «باران» شد و تا به حال در چهار نمایش این گروه حضور داشته است. شیما خاطرش هست در اولین نمایشی که با گروه تئاتر «باران» تجربه کرد، در «فصل بهارنارنج»، دیالوگی نداشت، تنها حرکاتی روی صحنه انجام می‌داد ضمن این که ساز هم می‌زد. ساز زدن او در دومین نمایش گروه، «شاباش‌خوان» هم تکرار شد و در «همه چیز می‌گذرد، تو نمی‌گذری» در کنار بازی، همراه گروه موسیقی نیز بود.

او که عارضه چشمی‌اش ژنتیک است و در ابتدا کم‌بینا بوده و به مرور نابینا شده است به خبرآنلاین می‌گوید محدودیتی که با آن روبه‌روست موجب بیشتر شدن تلاشش شده است. او دوست ندارد کسی با خود بگوید شیما چون نمی‌بیند نمی‌تواند از عهده انجام فلان کار برآید و برای همین چندین برابر دیگران تلاش می‌کند. او که ساز اصلی‌اش نی است و در کنار آن فلوت هم می‌زند با ذکر مثالی می‌گوید: «یاد گرفتن موسیقی برای نابینایان، نسبت به بینایان دشوارتر است چرا که امکان نت‌خوانی ندارند و این در حالی بود که یکی از اساتید من می‌گفت توقعی که از تو دارم، بیش از توقعم از شاگردان بینایم است چون به توانایی تو معتقدم. این دقیقا چیزی است که من می‌خواهم و هیچ‌گاه دوست ندارم کسی گمان کند چون نمی‌بینم نمی‌توانم از عهده انجام کاری برآیم. درواقع هرچه قدر توقع و انتظار اطرافیان از من بیشتر باشد خوشحال‌تر می‌شوم چون می‌دانم بیشتر روی توانایی‌هایم حساب کرده‌اند.»

راوی سوم؛ سهیلا

از شیما که ترجیح می‌دهد هر چه بیشتر از او بخواهند، چون می‌داند این‌طور بیشتر روی توانایی‌هایش حساب باز کرده‌اند، به سراغ سهیلا جعفرآبادی می‌رویم که با «همه‌چیز می‌گذرد، تو نمی‌گذری» نخستین تجربه حضور روی صحنه تئاتر را از سر می‌گذراند. سهیلا که از کم‌بینایی به نابینایی رسیده است در جواب این که چه‌طور بر چالش‌هایی چون حفظ کردن متن بدون دیدن آن فائق آمده است به کمک‌های غلامرضا عربی اشاره می‌کند و در گفت‌وگو با خبرآنلاین از این می‌گوید که عربی دیالوگ‌های متن را برای‌شان در قالب وُیس درمی‌آورد و از آن‌ها می‌خواست که بارها و بارها به آن گوش بسپارند. او که بسیار پیش از حضور روی صحنه، کلاس‌های جهت‌یابی را از سر گذرانده بود می‌گوید بودن روی صحنه بدون عصای سفید در ابتدا برایش چالش‌برانگیز و همراه با احساس اضطراب بوده است. چالشی که سهیلا به‌واسطه مهندسی دقیق و درست صحنه توانست بر آن غلبه کند. صحنه‌ای که با اشکال هندسی پُروخالی بر کف، طراحی شد و همین، کمکی بزرگ برای جهت‌یابی به او کرد.

راوی چهارم؛ مریم

مریم دیهیم‌بخت مانند شیما شوری، از ابتدای شکل‌گیری «باران» همراه آن بوده است و این چهارمین بار است که با این گروه تئاتر روی صحنه می‌رود. مریم معتقد است پی بردن به این نکته که آن‌ها می‌توانند محدودیت ناشی از عارضه چشمی را با حس لامسه جبران کنند، ناشی از هوش سرشار غلامرضا عربی بود. او می‌گوید اگر دستش را رها کنیم، بی آن که عصایش را در اختیارش بگذاریم، به در و دیوار خواهد خورد اما روی صحنه به راحتی بدون عصا راه می‌رود چرا که عربی المان‌هایی را طراحی کرده است که جهت‌یابی را برایشان آسان می‌کند. مریم می‌گوید هنگامی که نمایش «فصل بهارنارنج»؛ اولین نمایش گروه روی صحنه رفت، او به تازگی نابینا شده بود و راه رفتن روی صحنه و جهت‌یابی برایش بسیار دشوار بود. چیزی که خودش می‌گوید تبحر در آن را مدیون غلامرضا عربی است.

مریم می‌گوید متاسف است که برخلاف آن‌چه سرپرست گروه تئاتر «باران» انجام داد؛ دیدن یک توانمندی پنهان‌مانده به جای ناتوانی آشکار، آدم‌ها بیشتر همدردی می‌کنند تا همدلی و همین می‌شود که ترحم وجه غالب رفتارشان می‌شود. مریم با تاکید بر این که سوال پرسیدن ایرادی ندارد، ادامه می‌دهد: «اما غلامرضا عربی هیچ‌گاه از ما سوال نپرسید که شما چه‌طور با تلفن همراه کار می‌کنید، چه‌طور از لپ‌تاپ استفاده می‌کنید، چه‌طور تایپ می‌کنید و... او نگاه کرد و دریافت. دریافت که چه‌طور می‌تواند از ما سوال بپرسد بی‌آن‌که ناراحت شویم. وقتی کسی از آن سوی خیابان فریاد می‌زند که: «کمک می‌خواهی؟!» قطعا می‌دانم که مخاطبش من هستم و خجالت می‌کشم. من می‌دانم که او می‌خواهد کمک کند اما می‌تواند این سوال را طور دیگری هم بپرسد، می‌تواند به این طرف خیابان و کنار من بیاید و سوالش را با صدایی که تنها خودم بشنوم مطرح کند. این که او چنین نمی‌کند نشان از عدم آگاهی‌اش است. موقعیت دیگری را تصور کنید. ما هنگامی که به دکتر مراجعه می‌کنیم، اگر همراه داشته باشیم، دکتر از همراه‌مان می‌پرسد که چه مشکلی پیش آمده است! سوالی که یک بار در جوابش به دکتر گفتم من مشکل بینایی دارم نه مشکل تکلم. همه این‌ها ناشی از عدم آگاهی است و من همیشه آرزو می‌کنم ای کاش در مستندهایی که در مورد مبتلایان به عارضه چشمی ساخته می‌شود به این نکات اشاره شود.»

مریم می‌گوید هیچ‌گاه هیچ کمکی را رد نمی‌کند و به عنوان مثال حتی وقتی مسیری را به خوبی بلد است باز هم اگر کسی متقاضی کمک به او شود، محبتش را می‌پذیرد چرا که معتقد است این داوطلب شدن برای کمک، برخواسته از انسانیت کمک‌کننده است و او هم می‌توانست مانند خیلی‌های دیگر از کنار فرد کم‌بینا یا نابینایی که در حال گذر از خیابان است بگذرد. آن‌چه در این میان مریم را آزار می‌دهد شیوه این کمک کردن است. نکته دیگری که مریم بر آن تاکید دارد این است که ای کاش همگی بدانند که مراکزی وجود دارد که شیوه کار با تلفن همراه، لپ‌تاپ و... را به نابینایان و کم‌بینایان می‌آموزد چرا که این آگاهی هم کنجکاوی و نگرانی اطرافیان را کم می‌کند و هم به مبتلایان به عارضه چشمی یادآوری می‌کند که مراکزی برای کمک به آن‌ها وجود دارد تا همچون دیگران از امکانات موجود استفاده کنند. مریم با خنده می‌گوید: «ظاهرا آدم‌ها فکر می‌کنند زندگی کردن برای ما همراه با اعمال شاقه است و این در حالی است که ما به راحتی راه می‌رویم، آشپزی می‌کنیم، خرید می‌کنیم و... انجام هیچ‌کدام از این‌ها همراه با سختی و دشواری نیست. دست‌کم برای من که دیرنابینا هستم، (کسی که بینا بوده و سپس نابینا شده است)، دشوار نیست.» مریم می‌گوید همواره بر این نکته تاکید کرده است که آن که از ابتدا نابینا بوده و علی‌رغم نابینایی، قالیبافی می‌آموزد و پای دار قالی می‌نشیند هنر کرده است نه او که در دوران بینایی دار قالی را دیده و قالیبافی را آموخته و اکنون با چشمانی به اجبار بسته انجامش می‌دهد.

در ستایش عشق و بازی با چشمان کاملا بسته

راه از این طرف است

قهرمان نابینای «همه چیز می‌گذرد، تو نمی‌گذری» با وفادارترین موجود زندگی‌اش؛ اسبش از دل تاریخ گذر می‌کند، او در این مسیر عاشق می‌شود و در راه این عاشقی، آن‌وفادارترین را از ناحیه چشم، قربانی می‌کند. او برای رسیدن به معشوقه‌اش، محبوب‌ترین‌اش را، اسبش را نابینا کرده است اما معشوقه را هم از دست می‌دهد و این‌جاست که می‌گوید: «من در همه‌چیز شکست خورده بودم. در زندگی، در رفاقت و حالا در عشق. تنها بودم، تنهای تنها.» او در اوج ناامیدی‌ست، جایی که یک اثر ابزود، معناباخته یا پوچ‌گرا مخاطب را به آن‌جا می‌رساند اما روزنه امید در صحنه آخر پیداست. آن‌جا که می‌گوید: «من به مقصد رسیده بودم، به همین تنهایی. باید پیاده می‌شدم. به یاد «ادیپوس» افتادم و شاعرانگی پیاده‌شدنش از قطار به وقت رسیدن به مقصد. مقصد من همین‌جا بود، همین کشف تنهایی. همان‌طور که «ادیپوس» فهمید مقصدش جایی نیست جز کشف گناهش. من با همان شاعرانگی و شکوه «ادیپوس» از قطار پیاده شدم.»

«مرد از جای برمی‌خیزد، با عصای خود راه را می‌جوید و قدم برمی‌دارد، یک لحظه بر جای می‌ماند: راه از این طرف است بچه‌ها. از این طرف جناب «تزار نیکلای دوم». لطفا خانواده را از این راه بیاورید.» این پایان نمایشنامه‌ای است که محمد چرمشیر ۲۸ فروردین ۱۳۸۷ نوشت و گروه تئاتر «باران» در روزهای پایانی سال ۱۴۰ در سالن سایه مجموعه تئاتر شهر اجرایش کرد. روزهایی که حال تئاتر خوب نبود و اکثر سالن‌ها خالی از تماشاگر بودند، چه مرتبط با آن‌چه از ۲۵ شهریور ۱۴۰۱ به این سو در ایران رخ داد بدانیم‌اش و چه در ارتباط با روزهای آخر سال و کمبود وقت برای رفتن به سالن تئاتر، اما حال مریم، ندا، شیما، مسیحا، علی، سهیلا، حانیه، دو زهره و دو حمیدرضا از بودن روی صحنه تئاتر خوب بود و حال ما، از خوب بودن حال‌شان خوب شد.

عکاس: راحله کرمی

۲۵۹۲۵۹

کد خبر 1744406

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 5 =