زینب کاظمخواه: «این برف کی آمده...» دومین مجموعه داستان محمود حسینیزاد است، مترجمی که حالا در قامت یک داستاننویس شانساش را در وادی ادبیات آزموده است. کتاب تازه حسینیزاد داستانهایی در حال هوای مرگ است، درباره آنها که از میان ما رفتهاند و دلتنگشان میشویم. مردههایی که در کنارمان زندگی میکنند حالا شدهاند تم داستانهای این نویسنده، مردههایی که به تعبیر نویسنده نمردهاند بلکه از میان ما رفتهاند. محمود حسینیزاد خالق این اثر به همراه اسدالله امرایی - مترجم- و امیر احمدی آریان- منتقد ادبی و داستاننویس- در کافه خبر حضور یافتند و درباره این مجموعه صحبت کردند.
اگر اجازه بدهید، جلسه را با سوال یکی از کاربران خبرآنلاین آغاز کنیم، آقای حسینیزاد شما به عنوان یک مترجم شناخته شده هستید، چه نیازی دیدید که سراغ داستاننویسی بروید؟
محمود حسینیزاد: نمیتوان گفت نیاز بود. من از خیلی خیلی قبل مینوشتم. ایرانیها دوران نوجوانی و جوانی معمولا شعر میگویند، برای من برعکس بود، در دورانی که همه شعر میگفتند، من نمایشنامه مینوشتم. در دوران نوجوانی نمایشنامهای از سارتر خواندم آن قدر تحتتاثیر این نمایشنامه بودم که شروع به نوشتن کردم، آخرش شد تقریبا همان نمایشنامه سارتر. بعد در دوران دانشجوئی رفتم سراغ ترجمه، تا الان که این جا نشستم میتوانم این اطمینان را بدهم چیزهایی را که ترجمه کردهام انتخاب خودم بوده و دوست داشتم و آن ترجمهها به نوعی بود و هست که انگار خودم نوشتهام. چون متن را دوست داشتم و در تر جمهاش از خودم مایه میگذاشتم تا درست در بیاید. اما در کنار این، طبعا شما دوست دارید چیزهایی بنویسید. اولین بار که من نوشتم؛ داستان منظورم است، داستانی است که در مجموعه «سیاهی چسبناک شب» چاپ شده است؛ یک مطلب خیلی شخصی وخصوصی بود که من باید از دستش راحت میشدم. این اولین داستانی بودکه نوشتم. وگرنه در سال 53 نمایشنامه «نهاده سر غریبانه به دیوار»من برنده جایزه هنرهای دراماتیک شد، سال 54 هم یک نمایشنامه دیگرم در جشنواره توس برنده شد. بنابراین نوشتن همیشه بوده است، اما داستان نوشتنم از آنجا شروع شد که احساس کردم باید بنویسم و نوشتم. بعد هم ما در محیطی زندگی میکنیم که کمبودهای شدیدی در ادبیاتمان داریم به خصوص بعد از آن ادبیات به اصطلاح دوران طلایی، اواخر سالهای سی و دهه چهل و پنجاه، ادبیات قدری نقصان مییابد. بدون تعارف وتواضع باید بگویم که خیلی کتاب میخوانم وقتی شما کتاب زیاد میخوانید ادبیات را هم دوست دارید، دلتان میخواهد کاری کنید که از این ادبیات سالهای اخیر معروف به آشپزخانهای و کافهای بیرون بیایی. من احساس میکردم میتوانم بنویسم و نوشتم.
ما خیلی از مترجمان را داشتیم که در حوزه کاری خود خوب کار کردند، اما در حوزه نوشتن که طبع آزمایی کردند نتوانستند موفق شوند، تجربه آقای حسنییزاد را چگونه ارزیابی میکنید؟
اسدالله امرایی: من مجموعه آقای حسینیزاد را خواندم و خوشم آمدم. اما باید به این نکته توجه داشت، برای کسی که مترجم است و از قضا مترجم فعالی هم هست خطر بزرگی وجود دارد، او آثاری را میخواند که خیلی از خوانندهها به آن دسترسی ندارند؛ این خطر هست که تحت تاثیر آن فضا قرار گیرد. نمونههای عینیاش را داریم طرف رفته داستانی را خوانده فضا را کرده تهران و آلیس شده فاطی، جیمز هم شده حسینقلی، اما معلوم است که فضا مال ما نیست. خوشبختانه آقای حسینیزاد از این دام رسته است. دیگر اینکه جاهایی هست که انگیزه مهم است که میخواهند بدانند میتوانند بنویسند، برای همین مینویسند. یک زمانی هم انگیزه نوشتن شهرت است، فکر میکند که همه هنرها را دارم داستان ننوشتهام، مثل سیاستمدارانی که همه کار میکنند بعد یک رمان هم مینویسند.
رویکردی که در مجموعه دیدم خیلی بکر بود وبه این دلیل به نظرم رسید آقای حسینیزاد به آن دام نیفتاده است، یک علت هم داشت آن هم سن او است که باعث میشود در آن دام نیفتد.
به بحث بکر بودن این اثر اشاره کردید، مشخصههای این بکر بودن در این داستانها چیست؟
امرایی: بومی بودن داستان در اولین وهله و نوع روایت. نوع روایتی که در این داستان به کار رفته کاملا فضا را به ما نشان میدهد. به این دلیل وقتی کار را دستت میگیری شما را تا آخر میکشاند، البته معنیاش این نیست اگر او از یک کار خارجی تقلید کرده بود، کشش نداشت؛ اما بکر بودن کار در خواندنی بودنش تاثیر داشته است.
حسینیزاد: آقای امرایی در نقدی که نوشته بود به مسئلهای درباره این کتاب اشاره کرد که به نظرم خیلی جاالب بود، ایشان گفته بود که این کتاب چکیدهای از تجربهای است که حسینیزاد از ادبیات غرب دارد که این چکیده را آورده اینجا. من خودم هم به این موضوع اعتقاد دارم، وقتی شما با دنیایی دیگری در ادبیات آشنا میشوید و در ضمن دنیای خودتان را هم خوب میشناسید، پس احساس میکنید که میتوانید با نوشتن کاری بکنید. چرا من ننویسم؟
«قاضی و جلاد» دورنمات جزو اولین کتابهایی بود که من چهل سال پیش ترجمه کردم، چیزی که باعث شد که من این کتاب را ترجمه کنم، نه داستان پلیسی بودن آن بود و نه اسم دورنمات؛ بلکه فضاسازی زیبا و غریب این اثر بود که این موضوع روی من تاثیر زیادی داشت، منظورم استفاده از طبیعت موازی با داستانگوئی. شما چه «سیاهی چسبناک شب» را بخوانید وچه این کتاب را خواهید دید که طبیعت با داستان جلو میرود، من این را از دورنمات دارم.
آقای احمدی آریان ویژگیهای این اثر به نظر شما چیست؟ و آقای حسینیزاد به عنوان یک مترجم توانسته اثری قابل توجه خلق کند؟
امیر احمدیآریان: این سوال بر پیش فرض غلطی استوار است و آن هم این است که انگار ترجمه با داستاننویسی تداخل دارد، انگارمانعی است که مترجم باید برای انجامش ترجمه را کنار بگذارد وبعد شروع به داستاننویسی کند. واقعیت این است که در کشور ما کسی از راه نوشتن نانش در نمیآید و اگر کسی بخواهد نویسنده تمام وقت باشد، نمیتواند؛ هنوز به کتاب دوم نرسیده از گرسنگی تلف میشود. بنابراین اینجا کسی را پیدا نمیکنید که نویسنده تمام وقت باشد، جز یکسری استثناهای عامهپسندنویسی. در نتیجه همه آدمها اینجا یک شغلی دارند ودر کنارش مینویسند. مترجمی یکی از مشاغلی است که علاوه بر ذوق و علاقه و هر چیز دیگری که به آن مرتبط باشد، عدهای انتخاب میکنند تا زندگیشان را بچرخانند، عین باقی شغلهای دیگر. ممکن است کسی کارمند بانک باشد یا مهندسی که در شرکتی کار میکند، شما هیچوقت از اینها نمیپرسید تو که میخواستی داستان بنویسی چرا در بانک یا شرکت کار میکنی؟ ولی از مترجمان این سوال را همیشه میپرسید. اما در واقع باید برعکس باشد. در بین مشاغلی که یک نویسنده ممکن است برای گذران امور انتخاب کند مترجمی نزدیکترین شغل به نوشتن است، بنابراین اگر میبینید مترجمی داستان مینویسد اتفاقی طبیعی است، خیلی طبیعیتر از داستان نوشتن صاحبان مشاغل دیگر.
این که مترجمی و نوشتن دو مقوله جدا هستند، مسئله پذیرفته شدهای است، مترجم - نویسنده بودن هم خاص ایران یا این دوره زمانی نیست. مثلا هاروکی موراکامی نویسنده ژاپنی هم داستان مینویسد و هم داستانهای آمریکایی را به زبان ژاپنی ترجمه کرده. یادر گذشته ما خیلی از نویسندگان را مثل ابراهیم گلستان ، هدایت یا چوپک را داشتهایم که هم داستان مینوشتهاند وهم ترجمه میکرده اند. این مقایسه از آنجا صورت می گیرد که ما مترجمانی داشته ایم که در حوزه کاری خود بسیار موفق بودهاند اما وقتی وارد حوزه داستان نویسی شدهاند تجربه موفقی نداشتهاند. در واقع این سوال کمک میکند تا ما اول ببینم که آقای حسینیزاد در این حوزه مثل حوزه ترجمه موفق بوده یانه؟
احمدیآریان: عرض من این است که تداخلی بین دو کار وجود ندارد. مترجمی که داستان ضعیفی نوشته اگر ترجمه هم نمیکرد داستان ضعیفی مینوشت، چه بسا خیلی ضعیفتر از این چیزی که ترجمه مترجمی و آشنایی نزدیک با ادبیات روز جهان پشتش بوده.
حسینیزاد: معمولا مترجمانی بودهاند که یک اثر نوشتهاند، ولی کنار گذاشتهاند و سماجت مرا نداشتهاند.
آقای امرایی به بکر بودن این اثر اشاره کرد و آنرا یکی از ویژگیهای این کار دانست، به نظر شما این کتاب چه ویژگی دارد که در آثار دیگر کمتر دیدهایم؟
احمدیآریان: نکته مهمی که اینجا جلب توجه میکند این است که شما در این کتاب به جای حرکت به وضعیت معرفت شناختی با رویکردی به وضعیت هستی شناختی در داستان مواجه هستید و این اتفاقی است که حداقل در سالهای اخیر در ادبیات ما کمتر مشاهده شده است. ادبیات سالهای اخیر ما بر بازنمایی استوار بوده است. نویسندگان متأخر ما اغلب وقتی داستان مینویسند بار رسالتی بر دوش خود حس میکنند و آن منعکس کردن وضعیتی از زندگی اجتماعی امروز ما برای خواننده است. با نگاهی گذرا میشود دید که در کتابهای داستانی ما اطلاعات خیلی زیاد است، اطلاعات از وضعیت زندگی مردم، اطلاعات جزیی از روابط آدمها در سطوح مختلف. اما وقتی وقتی رمان یا داستانی به دنبال تأسیس وضعیتی هستی شناختی است، منطق بازنمایی کنار میرود و رمان شکلی از تامل و تفکر وجودی به خود میگیرد.
دراین مجموعه داستان نویسنده منطق بازنمایی را کنار گذاشته است و به جای گردن نهادن به رسالت اطلاعرسانی از طریق ادبیات، به جایش کتابی نوشته که ستون فقراتش تامل در مرگ است، به این ترتیب با کتابی مواجه هستیم که دغدغه هستی شناسی و تامل در وضعیتی وجودی را دارد؛ نه وضعیت خاص جامعهای خاص در فلان گوشه از جهان. من شخصا ادبیاتی را که استوار بر هستی شناختی و تامل باشد، بیشتر میپسندم. اگر به تاریخ ادبیات هم نگاه کنیم، معمولا کارهای جدیتر و ماندگارتر از این جنس بودهاند؛ نه آنان که بر منطق بازنمایی استوار شدند. معتقدم این ادعا حتی در قرن 19 و عصر رئالیسم هم صدق میکند.
اما از این طرف هم بگویم که وقتی ادعا میکنیم ستون فقرات این داستانها بر اساس مرگ هست، منظور این نیست که توصیف ندارند یا اطلاعاتی در آنها نیست. توماس مان نویسندهای استثنایی درشناخت وضعیتهای مختلف هستیشناختی است، مثلا در «کوه جادو» یا «مرگ در ونیز». اما رمانهایش آنقدر توصیف و شرح جزییات دارد که خیلی جاها کسل کننده میشوند. پس نمیشود گفت که که میشود تاملی ناب در وضعیت وجودی در داستانها خلق کرد. ما درباره ادبیات حرف میزنیم که حداقل انتظار این است که از طریق تنش بین آدمها و مکانها و توصیف یکسری وضعیتها روایتی رخ دهد. همه چیزهایی که در ادبیات بازنمایی هست در این داستانها هم هست؛ منتها بحث بر استراتژی نویسنده در اتخاذ ایده محوری داستانش است. وقتی شما ایده محوری را مرگ میگذاری و استراتژی تو میشود تامل درمرگ به بهانه داستان، آن موقع ماجرا با بازنمایی مثلاً یک مراسم عزاداری فرق میکند.
مشکل اصلی داستانهای آقای حسینیزاد در تنشآفرینی است. حجم تنش در این داستانها کم است؛ تنش بین شخصیتها موقعیتها و کاراکترها در این داستانها کم است و داستانها از شدت کمگویی و اختصار تخت شدهاند. این داستانها به نوعی تنش فیزیکی و درون متنی نیاز دارند، به اختلاف سطوح درون متن و جسارت بیشتر برای ریسک.
مشهورترین رمانی که تامل هستی شناختی در مرگ دارد «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی است. آن داستان هم به لحاظ ایدهپردازی تکان دهنده است و هم زندگی پر تنش ایوان ایلیچ در در بستر مرگ که همه چیزرا مرور میکند خواننده را به دنبال خود میکشد و درگیرش میکند. ولی در نهایت استراتژی نویسنده نقطه تعیینکنندهای است که از دل این مجموعه یک اثر ادبی درخشان به وجود میآورد.
اگر قدری دقیق تر شویم ویژگیهای این اثر را می توان با مصداق توضیح داد؟ آیا آقای حسینیزاد این نگاه هستی شناسی را توانسته منتقل کند؟ از سوی دیگر خطری که داستانهای هستی شناختی را تهدید میکند این است که خیلی اوقات تبدیل به متنهای فلسفی میشوند و آقای حسینیزاد چه تمهیداتی داشته که از این مرحله گذشته و داستان تولید کرده است؟
احمدیآریان: این دغدغه مسلماً در داستانها هست، ولی به نظرم در اجرای آن نویسنده موفق نبوده و از این نظر با کتاب همراه نیستم. به نظرم اتفاقی که در کتاب افتاده این است که شما با شکلی از هراس زیاده گویی مواجه هستید که نتیجهاش ایجاز مخل شده است، شما با نویسندهای مواجه هستید که هراس دارد داستانهایش زواید داشته باشد و نگران است که جملاتی در داستان بیاید که از خط خارج شود و به ایده اصلی داستان نخورد، نتیجه آن تفریط در گفتن شده است. یعنی نویسنده آن قدر از داستانها زده و و درگفتن امساک کرده که کارش به نوعی کم گویی یا خست روایی کشیده است. داستانهای این کتاب به شدت تراش خورده هستند و آن قدر تراش خوردهاند که عملا چیزی از آنها باقی نمانده است. اگر قرار بود الماسی که قطرش چهار سانت بوده تراش دهید که سه ونیم سانت از آن باقی بماند و شکل شکیلی پیدا کند، این تراش آن را به یک سانت رسانده و دو سانت دیگر در پروسه تراش بیدلیل از بین رفته است.
آیا این ایجاز زیانآور را در همه داستانها میبینید؟
احمدیآریان: غیر از داستان اول بله.
امرایی: ما دو جور داستان داریم یکسری داستانهایی که در بخش بازنمایی نویسنده چون نمیتوانسته بازنمایی کند، سراغ هستی شناسی رفته است، ما داستان فلسفی معروفی به نام «دیوار» نوشته سارتر داریم که عصاره تفکر سارتر است و هر چیزی که او میخواسته در فلسفه بگوید در آن جا آورده است، وقتی داستان را میخوانید احساس نمیکنید روایت فلسفی دارد. من احساس میکنم نویسنده چون اینجا نمیتوانسته همه مسایل را بگوید، در نتیجه مجبور شده که قضیه را به هستی شناسی بکشاند و به جای بازنمایی مجبور شده تفکر هستی شناسانه ارایه دهد، این کتاب داستان مرگ و نبود است؛ تک تک این داستانها داستان نبودن است. باید دید نویسنده چقدر دستش باز بود و اگر دستش باز بود به بازنمایی بیشتر میپرداخت؟ به نظرم این داستانها به نوعی آینه هستند که نویسنده بسته به میل خودش میتواند آینه را کژ و کوژ بگیرید. وقتی این کتاب را میخوانید مثل این است که سوار ماشین میشوید و روی آینه نوشته اجسام از آنچه که در آیینه میبینید به شما نزدیکتر هستند؛ کتاب دقیقا این حس را میدهد.
در داستان «این برف کی آمده...» تصویر کاملا رئال و هستی شناسانه است. اگر داستان را بدون جمله «این برف کی آمده» شروع میکرد فقط یک تصویر بود، در حالی که داستان با تفسیر شروع میشود. این برف میتواند همان برفی باشد که نشسته و یا شما تفسیرش کنید یا وقتی از شب حرف میزنی فقط از شب حرف بزنی؛ ولی وقتی که تفسیرش کنی فقط از شب حرف نمیزنی دیگر یا مثلا در داستان دیگر این مجموعه «عصر سمت غروب» هم تصویر و هم تفسیر داریم در همه داستانهای این مجموعه یک دیروز داریم؛ برف دیروز آمده یا رد پا خیلی در مجموعه تکرار شده است، رفتن در بیشتر داستانهاست و این بر میگردد به این که حسینیزاد با ادبیات نمایشی آشنایی دارد. رفتن و راه همه جا نشانه مرگ است در همه روایتها و داستانهایی که خواندهایم رفتن نشانه مرگ است؛ برف و کلاغ نوعی نشان ازلی مرگ، هیچ جایی نیست که برف را نشانه زندگی بدانند.
دو نکته این جا مطرح شد یکی این که آریان معقتد بود که شما در داستانها نگاه هستی شناسی دارید و یکی دیگر این که ایجاز مخلی در داستانها میبینیم در این مورد این دونکته توضیح دهید؟
حسینیزاد: آریان در جلسه کتاب «شب ممکن»محمد حسین شهسواری نکتهای گفت که خیلی جالب بود؛ او گفت که ما چون ژورنالسیممان دچار تنگا هست، بنابراین مطالبی که در روزنامهها باید بیاید، رفته در رمان و داستان. کاملا هم درست است. مطالبی که جایشان در پاورقی مجلات است، حالا رمان میشوند و داستان. این که در مورد مسایل روز بنویسی، شاید جذابیت داشته باشد، اما دست و پا گیر هستند؛ منظورم دست و پا گیر در خلاقیت ادبی است. نوشتن در مورد صف نان سنگگ و کتک خوردن زنها و خیانت این به آن و بچههای معصوم جایش در ادبیات نیست؛ یعنی خلق ادبیات در مرحله اول برمی گردد به شما که انسانی هستید و فیلتری برای این دنیا، و نیز آیینهای هستید برای دنیای خودتان، اگر از خودتان مینویسید، نباید صرف خاطرات باشد و بازگوئی اتفاقات. تعمیم میدهیم به مسائل انسانی و بشری. موضوع اولین مجموعه داستان من «سیاهی چسبناک شب»، پشیمانی بود. آدمهایی هستند که جایی میتوانستند بله بگویند یا نه؛ اما نگفتهاند. مجموعه دوم که چند سالی با ممیزی برخورده، حسرت بود. چرا این کار را نکردم یا کردم؟ حالا مجموعه سوم رفتهها هستند و جای خالیشان و دلتنگی. یا شما میخواهید مسایل اجتماعی بنویسید. تاریخی و غیره. آنجا هم نباید صرفا وقایع نگاری کنید. اولین کار جدی که من نوشتم نمایشنامه اعدام شدن زنی بود. یک داستان کاملا واقعی، اما با برداشت من. برداشتی که شما از وقایع میکنید داستان و رمان شما را از حالت روزمرگی بیرون میکشد، به آن جنبه ادبی میدهد، به نظرم ادبیات جای این نیست که ببینیم زنان چطوری کتک میخورند یا در صف میایستند یا شما با دوستتان میروید تریا و شمال. شما میتوانید اینها را وارد مقولات دیگری کنید.
در مورد ایجاز هم درست میگویید، بدبختی من ایجاز نویسی است!! در «سیاهی چسبناک شب» هم همین ایراد را میگرفتند. من وقتی نوجوان بودم عاشق نثر ابراهیم گلستان شدم و بعد نثر شلاقی آل احمد و از کلاسیکها از ناصر خسرو خوشم میآمد؛ فکر میکنم تاثیر آنهاست. در آن سن و سال که همه با شیفتگی «جنگ و صلح» تولستوی را میخواندند، من عزا میگرفتم که چقدر طول و تفسیر دارد، چطور این را بخوانم؟ این ته ذهن من بوده است، هراسی بوده که نکند زیادی بگویم. فلسفهام درنوشتن این بوده وقتی مینویسم «اتاق گرم است» همه چیز را در آن مستتر است. لازم نیست تا بگویم فلانی عرق کرده به این دلیل. درست است من به شدت از زیاده گویی میترسم، در این داستانها سعی کردهام این موضوع بهتر شود، در این داستانها با دو یا سه نوع داستان گویی مواجه هستیم بعضیها که ایجاز شدید در جمله نویسی دارند و لازم بوده و نمیشده پرگویی کرد. شخصیت داستان با مردهاش همدم است و نگران رفتن او دیگر جای پر گویی نیست. ولی چند داستان که مردهها و رفته ها مستقیما حضور ندارند، روایت دارند و کمی پر گو. داستان «عصر سمت غروب» داستان دوم «منتظر جواب من نشد» و نیز داستان «فقط وقتی خوابش می برد» و داستان «ردی فیروزهای». ایجاز ندارند به آن شدت. داستان اول کتاب همین طور است که مرگ به شکل فیل یا اسب یا رودخانه است و آدمی است که میخواهد بمیرد، مرگ از داستان دوم شروع میشود، به نظرم جاهایی که با مرگ سر و کار داریم نیاز به پرگویی ندارد. سوال در مورد تکرار کردید. تکرار در این کتاب از روی قصد است. به نظرم سفر از اندوهگینترین کارهایی است که آدم انجام میدهد به نظرم آنها که با چند ماشین با دلمبو دیمبل راه میافتند که بروند شمال، غمگینترین آدمهای روی زمین هستند. در داستانهای من نه فقط اینجا، سفر همیشه هست، پنجره و باد همیشه هست گیاهی که سر به به پنچره میساید در همه داستانهایم وجود دارد. نکتهای را هم علی خدایی کشف کرد که تمام آدمهایم میروند زیر دوش!!! تنهاترین جای دنیا حمام است و زیر دوش.
امرایی: این دقیقا مثل این است مجلس عزایی رفتی و فقط میتوانی بگویی که خدا بیامرزد، کلام دیگری نمیتوانی بگویی.
تمام داستانهای این مجموعه به نوعی درباره مرگ و رفتن است و داستانهایی که تاکنون درباره مرگ خواندهایم، داستانهای ترسناکی هستند؛ ولی داستانهای این مجموعه داستانهایی هستند که یک نوع ارتباط عاطفی با آنها که رفتهاند وجود دارد و جنس متفاوتی از داستان روایت میشود که کمتر در ادبیاتمان داشتهایم، شاخصه این داستانها از این وجه توضیح دهید؟
احمدی آریان: اگر بخواهیم قدری در انتخاب استراتژی تأمل در مرگ تدقیق بکنیم، باید بگوییم بیشتر از آنکه در این کتاب با تامل در مرگ مواجه باشید، با تامل درمردگان طرف هستید. یعنی اشخاص مرده به شکل تجسدهای انضمامی مرگ حاضراند. اگر قدمی جلو رویم میتوانیم بگوییم این کتاب در باب بازگشت مردگان است. مساله اصلی داستانها روشن است، سوالی ساده مطرح است: وقتی کسی میمیرد از عرصه روزگار محو میشود، یا شکلی از حیات پس از مرگ را بر زمین ادامه میدهد؟ کسی که میمیرد خاک میشود یا شبح؟ نکته مهم این است که در این کتاب به هیچ وجه رویکردی متافیزیکی ندارد، هیچ داستانی به این سمت حرکت نمیکند و هیچ شکلی از تامل معنوی در این داستانها دیده نمیشود. آن چه میبینیم تاملی ماتریالسیتی در باب زندگی اشباح با زندگی روزمره آدمهای زنده است، این مهمترین اتفاقی است که در این کتاب میافتد. آقای امرایی درست میگوید که طبق عادت پنهانکاری، ما ایرانیها یکی از چیزهایی که عمدتاً زیر فرش جارو میکنیم مردههایمان هستند، در بخش زیادی ازادبیات عامیانه مرتبط با مرگ مرده دو بار میمیرد، یکبار شبی که خاکش میکنیم و یک بار وقتی به بازماندگانش سر میزند تا مرگ دومش سر میرسد. این مرگ دوم را ما همیشه لاپوشانی میکنیم، و همین است که در ادبیات ما ژانرهایی که با جسد و شبح سر و کار دارند، مثل ادبیات پلیسی و ادبیات وحشت، هیچ وقت شکل نگرفتهاند. در این کتاب نکته مهم گریزی است که به حیات پس از مرگ مردگان زده است، مردن ولی نمردن و در میان آدمها حضور فیزیکی داشتن.
تجربههای مرگ در این کتاب از کجا میآیند از کجای ذهن شما نشات گرفتهاند، آیا تجربه شخصی شما هست؟
حسینیزاد: شما باید اول غذایی را خورده باشید تا مزه آن را بعدا تعریف کنید. اتفاقی در زندگی من افتاد که خیلی شخصی است و بی نهایت تکان دهنده بود. من بعضی وقتها بعضی از مردههایی که به آنها علاقه دارم احساس میکنم که در کنارم حضور دارند، جایی امیر حسین خورشیدفر داستان نیس گفت که اینها اعتقادات خرده بورژوازی است، اما من گفتم که اعتقادات سن و سال است؛ اگر به جایی برسی که مردههایت بیشتر از زندههایت باشند، دیگر میل به بازگشتشان خرافه نیست. دلیل مادی هم دارد. شما یک کمبودی داری، آنقدر به آن فکر میکنی که احساس میکنی که کنارت است. قضیه همان تجسم و تجسد. اینها بر اساس باور و تجربه شخصی خودم هستند.
یکی از ضعفهای ما در داستاننویسیمان این است که میرویم در ذهن آدمهای قصههایمان و میخواهیم پدر ذهن طرف را در بیاوریم و بریزیم روی کاغذ. من همیشه از این فرار میکنم، برای همین یک زاویه دید را انتخاب میکنم که کمترین ذهن پردازی در آن باشد.
نکته دیگر در این کتاب پایان بندیها تکراری است، چرا پایان تمام داستانها یکجور است؟
حسینیزاد: عدهای این انتقاد را داشتند که بعد از چند داستان دیگر انتهای هر داستان لو میرود، ولی جوابش این است که داستان مال مردهها است من نمیتوانستم شامورتی بازی دربیاورم، تمام نکته اساسی داستان این است شما با این رفتگانات که زندگی میکنی تنهایی وحشتناکی دارید. موضوع کتاب رفتهها و آرزوی بازگشتشان است. کاری نمیتوانستم بکنم که خواننده غافلگیر شود!! این تنهایی آدمهاست در پایان داستانها که تکرار میشود.
57244
نظر شما