فِلَشبَک:
همان فیلم اما در یک جشنواره خارجی جایزه قابلتوجهی برده بود که علاوه بر بخش دلاری، بخشی از آن نیز شامل این بود که کارگردان برگزیده یک ماه را در دانشگاه ما مهمان گروه مطالعات فیلم و سینما باشد و از کلیه امکانات دانشگاه برای تحقیق، سخنرانی، و برگزاری کارگاههای آموزشی استفاده کند. به تقاضای یکی از اساتید دانشگاه که از معاونین دانشکده ما نیز بود، مسئولیت همراهی و همکاری با کارگردان مهمان، خصوصا در کار ترجمه، بهواسطه همزبانی به بنده محول شد. پیشنهاد را با کمال میل پذیرفتم.
در اولین جلسه کوچک و صمیمیای که با حضور برخی اساتید و دانشجویان در دانشکده برای آشنایی با کارگردان ترتیب داده شده بود، ایشان گاهی به صورت خودجوش و گاهی در جواب سوالات شرکتکنندگان از محدودیتهای فیلمسازی در ایران، سانسور، عدم وجود قوانین مشخص، و اعمال سلیقه شخصی و تعصبات فردی افراد و نهادها در فرایند فیلمسازی و اکران سخن میگفتند؛ سخنانی که برای مخاطب غربی ناآشنا با برخی از این مفاهیم بسیار غریب بود و اغلب باعث بالا رفتن مدامِ ابروهایشان میشد!
پس از آن جلسه، و از آنجا که میدانستم سخنرانیها و مصاحبههای دیگری در مدت اقامت ایشان پیش رو خواهد بود، در چند نوبت با کارگردان، که حالا با هم کمی هم بیشتر آشنا شده بودیم، در باره این جلسات صحبت کردیم. در این گفتوگوها، که به ناچار همیشه به سمت مخاطب آثار هنری و سینمایی و تاثیر این آثار بر افکار عمومی نیز کشیده میشد، من به واسطه حوزه مورد مطالعه و علاقهام، که شامل بازنمایی ایران و اسلام در ادبیات و رسانههای غربی، و به خصوص در ایالات متحده هم بود، نظراتم را درباره ذهنیت غالب و بسیار منفی مخاطب غربی درباره ایران، و فرهنگ ایرانی و اسلامی مطرح کردم. و اینکه شخصا ترجیح میدهم از ابعاد مغفولمانده و کمتردیدهشده فرهنگ، مذهب، و تاریخ کشورم برای مخاطب غربی بگویم، تا اینکه بر ذهنیتها و برداشتهای اغلب بسیار اغراقآمیز مخاطب غربی صحه بگذارم؛ ذهنیتهایی که تنها چند مورد آنها را ذکر میکنم: اسارت زنان ایرانی (و به طور کلی مسلمان) در چنگال مردان و عدم برخورداری از هر گونه حقوق اجتماعی و قانونی؛ رواج ازدواج با دختران صغیر، رواج چندهمسری، عدم وجود هیچگونه ساختار دموکراتیک سیاسی، مجازات سنگسار، تلاش برای دستیابی به سلاح اتمی، و، بله، حتی استفاده از شتر به عنوان وسیله اصلی حملونقل و زندگی چادرنشینی در بیابان! و بسیاری موارد مشابه دیگر. نکته مهم انکار وجود کاستیها و چالشهای گوناگون نبود؛ بلکه مساله در نظر گرفتن مخاطب، محیط، و شرایط بود. دوست کارگردانمان اما معتقد بود رسالت هنریاش ایجاب میکند تا حقایق را آنطور که میبیند بیپرده و بیملاحظه بیان کند، فارغ از نوع مخاطب و ذهنیتهایی که ممکن است از پیش داشته باشد، و البته تاثیرات آن.
در یکی از گفتوگوهای دوستانه سر میز شام که مهمان همان معاون دانشکده بودیم، دوست کارگردانمان گفت که وجود این نارساییها و چالشهای بزرگ در ایران باعث شده است که سینمای ایران خیلی رئال باشد، در حالی که سینمای شما به دلیل عدم وجود این مشکلات و چالشهای اجتماعی و سیاسی بیشتر انتزاعی و تخیلی است. معاون دانشکده پاسخ داد: «میدانید! کشور ما در جهان به صلحدوستی و رفاه اجتماعی بالا و شفافیت معروف است و در بسیاری زمینهها در جهان پیشرو است؛ اما اینطور نیست که ما هیچ مشکلی نداشته باشیم. آمار سوءمصرف الکل، بارداری دخترانِ زیر سن قانونی، خشونت خانگی، و تجاوز در کشور ما اصلا قابل قبول نیست، اما فکر میکنم ما خیلی دوست نداریم که این مسائل را جار بزنیم و یا بقیه آن را به ما یادآوری کنند!» و بعد، با لحنی نیمه-شوخی، نیمه-جدی و با اشاره چشم به من، ادامه داد که : «فکر میکنم من و فلانی در این زمینه با هم همعقیدهایم!»
این گفتوگوها البته کاملا هم بیتاثیر نبود. هم من با نگاه کارگردان جوان نسبت به مسائل کشورمان و جهان بیشتر آشنا میشدم و هم شاید بحثهایمان گاهی او را هم به فکر فرو میبرد. در روز اکران عمومی فیلم در دانشگاه، که تعداد قابلتوجهی از ایرانیان ساکن در شهر ما هم حضور داشتند، پس از اکران فیلم، و در جلسه پرسش و پاسخ، در کمال تعجب بیشترین بازخورد منفی از ایرانیان سکولار و مخالف نظام فعلی بود. چند نفری به این موضوع که در فیلم صحنه اعدام شخصیت اول در ملا عام به صورت زنده از تلویزیون ملی پخش میشد و درباره آن با مردم حاضر در صحنه هم مصاحبه میشد، اعتراض کردند و این صحنه را خلاف واقعیت موجود در جامعه دانستند. عدهای هم اساسا به پخش چنین فیلمهایی برای مخاطب غربی انتقاد داشتند و بر این باور بودند که این نوع بازنمایی جامعه ایرانی تعصبات و کجفهمی مخاطب غربی را نسبت به آنها که حالا در غرب زندگی میکنند، تشدید میکند و حتی گاهی میتواند بر روال زندگی روزمره آنها هم تاثیر بگذارد. به نظر میرسید دوست کارگردانمان خیلی موافق هیچکدام از این بحثها نبود و در جواب گفت که سالانه در خود آمریکا فیلمهای ضدآمریکایی زیادی ساخته میشود، و با این منطق نباید به آن فیلمها هم اجازه ساخت و یا نمایش داده شود. من که با سینمای آمریکا آشنایی نسبی داشتم، بعدتر در یکی از گفتوگوها به این نکته پاسخ دادم: نسبت این فیلمها در سینمای هالیوود به نسبت فیلمها و سریالهایی که در دفاع از سیاست خارجه آمریکا و سبک زندگی آمریکایی ساخته میشوند بسیار ناچیز است. به علاوه، آمریکا با در دست داشتن بزرگترین، ثروتمندترین، پرمخاطبترین، و پرنفوذترین صنعت سینما و رسانههای خبری و اجتماعی جهان، افکار عمومی دنیا را آنطور که میخواهد نسبت به خودش و سایر کشورها تحت تاثیر قرار میدهد و تولید چند فیلم ضدآمریکایی که اغلب هم با استقبال چندانی مواجه نمیشوند بر این روند تاثیر قابلملاحظهای ندارد. اگر امروز مخاطب عامِ غربی فرد مسلمان و خاورمیانهای را اغلب در هیبت یک تروریست، یا لااقل یک بیاباننشین فاقد فرهنگ و تمدن میشناسد، و آمریکا را مهد تمدن و آزادی و پیشرفت میداند، این تصویر تا حد زیادی ساخته و پرداخته هالیوود و رسانههای خبری و اجتماعی آمریکاست. همین رسانهها روزی بن لادن را مجاهدی قهرمان در مبارزه با شوروی نامیدند و روزی شرورترین فرد کره زمین! و برای دوست کارگردانمان خاطره فردی را از اهالی آن کشور ذکر کردم که وقتی فهمید ایرانی هستم، بلافاصله پرسید: «حال بن لادن چطور است؟!»
و بعد روز مصاحبه با روزنامه اصلی شهر و یکی از پرخوانندهترین روزنامههای کشور فرارسید. دوست کارگردان اینبار با لحنی صادقانه و با چاشنی شوخی پرسید: «اگر نکتهای درباره بایدها و نبایدهای مصاحبه داری بگو!» گفتم: «گفتنیها را با هم زیاد گفتهایم! شما صاحب اختیاری! من فقط نقش مترجم را دارم!» اما باز طاقت نیاوردم و دو نکته را مطرح کردم: «اول: حتما از مصاحبهکننده بخواه که متن نهایی را قبل از چاپ برایت بفرستند. ژورنالیستند و موضوع یک کارگردان ایرانیِ مغضوبعلیه برایشان خیلی جذاب است و حتما در گزارششان شیطنت خواهند کرد! دوم: یقین داشته باش که اگر تو بگویی یک، آنها مینویسند ده!» خندید، و قبول کرد، و تشکر هم. قبل ازمصاحبه گفتیم که میخواهیم متن نهایی را قبل از چاپ رویت کنیم. خبرنگار قبول کرد. در مصاحبه سوالهای زیادی مطرح شد، ازجمله اینکه آیا آقای کارگردان نگران نبود که روزی بیاید که در ایران اجازه ساخت فیلم نداشته باشد؟ کارگردان بعد از کمی مکث پاسخ داد: «چرا!». بعد نوبت به تفاوتهای سینمای ایران و آن کشور رسید و همان نکتهای که سابقا به معاون دانشکده گفته شده بود، تکرار شد: «رئالیسم سینمای ایران به دلیل وجود مشکلات فراوان در کشور و ماهیت تخیلی و انتزاعی سینمای شما به دلیل عدم وجود چنین مشکلاتی». انگار میشد برق رضایت را در چهره خبرنگار دید؛ گویی آنچه را که در مصاحبه به دنبال آن بود، به دست آورده بود. یکی دو روز بعد از مصاحبه پیگیر دریافت متن نهایی شدیم. نهایتا متن پیادهشده مصاحبه را برایمان فرستادند و گفتند متن نهایی را نمیتوانیم بدهیم!
تیتر بزرگی در روزنامه روز بعد خودنمایی میکرد: «فیلمسازِ [ایرانی] از آزادیاش [در این کشور] برای تخیلکردن لذت میبرد!»
فَست فُروارد:
در روزهای پایانی سال گذشته به همراه یکی از دوستان، که پروفسوری در یکی از دانشگاههای آمریکاست، و همسرش، به دیدن یکی از دوستان مشترک رفتیم که دکترای رسانه از یک دانشگاه معتبر خارجی دارد، ملبس به ردای روحانیت است، مولف قریب به بیست جلد کتاب و مقالات متعدد است، از فعالان بهنام فرهنگی و اجتماعی است، و چون اهل هیچ باند و لابی و حزبی نیست، دائما مغضوبعلیه است! محل ملاقات خانه استیجاری میزبان بود. این سومین دیدار مشترک بین ما بود. چهار سمت اتاق کتابخانه مفصلی بود و عکس سادهای از آیت الله بهجت از روی در ورودی انگار ما را زیر نظر داشت. میزبان با خوشرویی به پروفسور که شاید از دیدن کتابخانه حیرت کرده بود، گفت: «زندگی تیپیکال طلبهای». به شوخی به دوست آمریکایی گفتم: «البته در کتابخانه هر شیخی رمان جِین آستن و چارلز دیکِنز پیدا نمیشود!» پروفسور که با سابقه فعالیتهای نوشتاری و رسانهای میزبان آشنایی نسبی داشت. بیشترِ گفتوگو به بحثهایی در زمینه لزوم تقویت ارتباط میان ادیان در جهت ترویج درک مشترک و رفع خصومتها و سوءظنها و سوءتفاهمها میان کشورهای مسلمان و مسیحیان غربی گذشت، که حوزه تخصص و تحقیق پروفسور بود و برای این منظور تقریبا هر سال سفری به ایران میکرد. میزبان، که هم به ادبیات قرآن و حدیث و زبان عربی مسلط بود و هم انگلیسی میدانست، و پیچیدگیها و ملزومات زندگی در جهانی با مختصات کاملا جدید را خوب درک میکرد، لطایفی از قرآن و کلام اهلبیت، و گاهی با چاشنی تجربیات شخصی خودش، بیان میکرد که اغلب باعث تعجب و تحسین مهمان آمریکایی و همسرش میشد. تقریبا هر نکتهای را که جناب پروفسور در بحث ارتباطات و اخلاقیات و لزوم تفاهم و مشارکت بیشتر میان ادیان بیان میکرد، میزبان با حدیثی، یا نکتهای از نهج البلاغه، یا آیهای از قرآن تکمیل میکرد.
بعد از بحثهایی از این دست، کمی بیشتر از احوالات و کار هم جویا شدیم. پروفسور از مشغولیت فعلی میزبان پرسید و این که آیا هنوز هم در برنامههای تلویزیونی شرکت دارد یا نه. ناخودآگاه ذهن من به ماجرای مصاحبه کارگردان با آن روزنامه خارجی برگشت. آیا میزبانمان خواهد گفت که ممنوعالتصویر است؟ و اگر بپرسد چرا، آیا خواهد گفت به دلیل انتقاد از مجلسی که به جای توبیخ نماینده هتاک سراوان، در پی یافتن کسی بود که فیلم آن ماجرای شرمآور را پخش کرده بود؟ آیا خواهد گفت عدهای که وظیفهشان اگر نه حراست از رای مردم، لااقل حفظ شان و حیثیت مجلسی است که یادگار خون شهید مدرسها و شهید بهشتیهاست، در مجلس دور رئیس صدا و سیمای ملی حلقه زدند و از او قول گرفتند که فلانی دیگر نباید به تلویزیون بیاید؟ و او هم پذیرفت! یا نه، آیا پیش پروفسور آمریکایی و همسرش بیشتر سفره دلش را باز خواهد کرد و خواهد گفت: «جناب پروفسور! کجای کاری؟ من نه تنها ممنوعالتصویرم، که برای دغدغهای که نسبت به دینم، و مملکتم، و اجرای عدالت، و بیان حقیقت داشتهام، مهمان زندان سعید مرتضوی هم شدهام و حتی در محرم همین امسال از منبر امام حسین هم منع شدهام! و حالا که ممنوع الهمهچیزم، در کتابخانهام در همین خانه استیجاری طلبگی قلم میزنم و گاهی چیزی مینویسم!»
میزبان، اما، که شاید انتظار این سوال را نداشت، تنها یکیدو ثانیهای مکث کرد، لبخندی زد، و گفت: «این روزها بیشتر مشغول نوشتنم!» نه دوربینی در کار بود، و نه مصاحبهای، که چه بسا میزبان در کشور خودش و روبهروی مخاطب هموطنش هم هرگز از نقد صریح و صادقانه پروایی نداشته، از جنس همان نقدها که نه تنها برایش جایزه دلاری و فرش قرمز به همراه نداشت، که بارها ممنوعالتصویر و ممنوعالمنبرش هم کرده بود! اما از میزبانی که بارها و از هر تریبونی فریاد زده بود که به فکر آبروی کشور و نظام و دین و اعتماد مردم باشید، جز این چه انتظاری میتوان داشت؟ خلاف واقع هم که نگفته بود؛ این روزها بیشتر مشغول نوشتن بود! ولو بالاجبار!
کمی بعدتر خانه میزبان را ترک کردیم. روبهروی هتل، پروفسور از من به خاطر همراهی تشکر کرد، و از میزبانی و مهماننوازی دوست مشترکمان، و بعد گفت: «من خیلی سال است به ایران رفتوآمد میکنم و خیلی از چهرههای مطرح مذهبی شما را میشناسم؛ هم کشور ما و هم کشور شما به افراد بیشتری مثل فلانی نیاز دارند!» کم مانده بود بگویم: «جناب پروفسور! کجای کاری؟ ما عموما با سرمایههای اجتماعیمان مهربان نیستیم؛ و با بعضی خیلی نامهربانتریم!» اما به یک «بله» اجباری و یک لبخند، از جنس همان لبخندی که در آن یکیدو ثانیه بر لبهای میزبانمان نشسته بود، اکتفا کردم و گفتم: «سفر خوبی داشته باشید!»
2323
نظر شما