شاید بازخوانیاش در روزگاری که بهتان و شایعه و دروغ و تهمت، در کسری از زمان توسط چهرهها و شبکههای اجتماعی و غیره تکثیر میشود و آبروی افراد را سریع و فزاینده میبرد و کمتر محمل و همتی نیز برای جبران این تکثیر در اعاده حیثیت افراد وجود دارد، خالی از وجه نباشد:
فیلم شک (جان پاتریک شانلی)، درباره سوءظن راهبه سختگیر یک صومعه به نام آلویزز به کشیش خوشمشرب آنجا، فلین است. فلین طبق برخی شواهد نهچندان مطمئنِ راهبهای جوان به نام جیمز، متهم میشود که با محصل سیاهپوستی به نام دونالد روابطی مشکوک دارد. داستان فیلم، حکایت رویایی آلویزز و فلین بر سر اثبات و انکار این موضوع است. این که فرجام این قصه چه میشود، موضوع این بادداشت نیست.
در بین همه سکانسهای زیبایی که در این اثر وجود دارد، فصلی مهم به چشم میخورد که درست در وسط متن فیلمنامه نوشته شده است. این سکانس عبارت است از موعظه پدر فلین در کلیسا، بعد از آن که آلویزز او را متهم به سوءرفتار با دونالد میکند. تا قبل از این، در اوائل فیلمنامه، فصلی از موعظهای دیگر وجود دارد که در آن فلین با استناد به قصه ملوانی که در دریا درباره پیمایش مسیر درست، اطمینانش را از دست داده است، درباره اهمیت شک و تردیدهای فلسفی و عقیدتی در زندگی انسان صحبت کرده بود. حالا در این فصل، فلین قصهای دیگر را بازگو میکند: داستان زنی که به شایعه ساختن ماجرایی نادرست اقدام کرده بود و حالا که قصد توبه داشت، کشیش به او میگوید بالشش را روی بام منزل بدرد و پرهایش را در باد بپراکند؛ هرگاه بتواند دانهدانه پرها را جمع کند، گناه او نیز آمرزیده میشود.
فلین در واقع این قصه را خطاب به آلویزز و جیمز میگوید تا یادآوری کند که پخش شایعه و تهمتی که به او زدهاند قابل بخشایش نیست. آنچه این فصل موعظه و داستان زن و بالشش را برای نگارنده در حد برگزیدهترین سکانس فیلم جا انداخته است، استفاده درست از یک متن اخلاقی در میانه یک فیلم سینمایی، در حد یک مواجهه تکاندهنده است. راستش هر گاه به یاد فصل پراکندن پرها در باد در این اثر میافتم، پشتم از بابت همه حرفهایی ناروا که پشت سر دیگران زدهام می لرزد.
در این سکانس به موازات موعظه فلین در کلیسا، خود آن حکایت هم به تصویر کشیده میشود؛ حال یا از دیدگاه خود فلین و یا از زاویه دید ذهنی تکتک حضار در کلیسا. این سکانس به شدت مستعد فروغلتیدن در یک فضای شعاری است، اما اجرای خیلی خوب آن (تمهید اسلوموشن و کوتاهی بازنمایی قصه در درون سکانس مزبور) از طرف کارگردان از یک طرف و جاسازی هوشمندانه این حکایت در فصل بعد از ایراد اتهام و قبل از فصل تنهایی جیمز در حیاط خزانزده کلیسا از طرف دیگر و نیز ارجاع به آن در فصل پایانی فیلمنامه، زمانی که آلویزز به شک خود اعتراف میکند، باعث میشود که این فصل از مسیری دشوار به سلامت عبور کند و بی آنکه قالب پیامهای اخلاقی سطحی را به خود گیرد، یکی از مهمترین آموزههای انسانی و مذهبی را مطرح کند: فصلی به شدت اخلاقی و تأثیرگذار در عین گریز از کلیشههای گلدرشت پیامزده.
* منتقد سینما
* منتشر شده در کانال تلگرام نویسنده ۲۹ شهریور ۱۳۹۸
نظر شما