بابانظر به آمازون رسید/ مردی که سالهاست 103 ترکش در بدنش جامانده!

نسخه فارسی کتاب خاطرات بابانظر در سامانه آمازون به دو صورت پرینت در محل و نسخه الکترونیک در سایت آمازون عرضه شد.

به گزارش خبرآنلاین،‌ محمد علی شادزاد کارشناس سوره مهر الکترونیک (سما) از عرضه نسخه الکترونیک کتاب خاطرات بابانظر در سامانه آمازون خبر داد و افزود: نسخه فارسی کتاب خاطرات بابانظر در سامانه آمازون به دو صورت پرینت در محل ( Print on demand) و نسخه الکترونیک در سایت آمازون عرضه شد. همچنین نسخه الکترونیک این کتاب از سامانه گوگل بوک نیز قابل دریافت می باشد.

کتاب «بابا نظر» در برگیرنده خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد در مصاحبه با حسین بیضایی است. این اثر توسط مصطفی رحیمی تدوین و به همت احمد دهقان ویرایش شده است. شهید محمد حسن نظرنژاد، جانباز 95 درصد با 140 ماه حضور در جبهه‌های جنگ، سال 1375 به شهادت رسیده است.

پیش از این 9 عنوان از کتاب های انتشارات سوره مهر از قبیل نورالدین پسر ایران، ‌زیتون سرخ، شطرنج با ماشین قیامت، فال خون، هفت روز آخر،‌ سفر به گرای 270 درجه، گرگسالی، ارتباط ایرانی و ترجمه انگلیسی کتاب آنک آن یتیم نظر کرده نیز در سامانه آمازون عرضه شده است. علاقمندانی که قصد خرید اینترنتی کتاب "خاطرات بابا نظر" را دارند می توانند از اینجا خریداری کنند.

بنابراین گزارش، محمدحسن نظرنژاد که بعدها به بابانظر معروف شد فعالیت‌های مبارزاتی و انقلاب خود را از دوران پیش از انقلاب آغاز کرد. بعد از پیروزی انقلاب از همان روزهای اول عازم جبهه‌های جنگ شد. اولین بار در سال 1358 عازم جبهه کردستان شد و تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت.

بابانظر در بُستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینه‌اش شکافت، گازهای شیمیایی به ریه‌هایش رسید و...وقتی جنگ تمام شد، 160 ترکش در بدن داشتکه تنها 57 ترکش را از بدنش خارج کردند اما 103 ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند او که روزی از پهلوانان خراسان بود، به یادگار ماند. آن روزها بود که برایش 95 درصد مجروحیت نوشتند؛ مردی که در مرداد سال 75 به همرزمان شهیدش پیوست..

در بخشی از این کتاب پرفروش می خوانیم:

یک‏دفعه دیدم یکی از تانک‌های عراقی از آن‏ طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلوله‏ اش به زیر پایم خورد. دو سه‏ متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چون گرم هستم، متوجه نیستم! غبار عجیبی هم پیچیده بود. بی‌سیمچی من که اسمش جاجرم بود، صدایش بلند شد و گفت: حاجی شهید نشده. بچه‏ها، بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند می‏شود و می‏آید.

یک وقت دیدم آقای صادقی و مسئول تخریب گردان کنارم ایستاده‏اند. من تکان خوردم و بلند شدم. آقای کفاش به شدت می‏خندید. گریه هم می‏کرد. پرسیدم: چرا این‏جوری هستی؟ گفت: حاج‏آقا نظرنژاد، شما لختی!

نگاه کردم و دیدم موج انفجار همه لباس‌هایم را کنده است. چشم و گوش چپم آسیب دیده بود. ماهیچه دستم را ترکش برده بود. قسمت‌های زیادی از بدنم، ضربه کاری خورده بود، ولی چون قوی و تنومند بودم، متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روی زمین بایستم. آقای کفاش، پیژامه سفید و گشادی را که داشت، به من داد تا بپوشم...

 

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 370123

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 5 =