«در کمال ناباوری ناگهان مجید موحدی همان شیطانی که روزگارم را به ستوه آورده بود در برابرم ظاهر شد. پارچ قرمزی در دستش بود، فریادی از ته گلو کشیدم و بی اختیار کمی عقب رفتم. همه چیز در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد...»

به گزارش خبرآنلاین، کتاب «چشم در برابر چشم» شامل خاطرات آمنه بهرامی از کودکی تا اسیدپاشی و بخشش، از سوی انتشارات مهر اندیش روانه بازار نشر شده است. بهرامی درباره نگارش این کتاب گفته است: سال 87 وقتی حکم را گرفتم، بیش از 100 نوار 90دقیقه‌ای از خاطرات روزمره‌ام داشتم که چون نمی‌توانستم بنویسم، آن‌ها را ضبط می‌کردم. پیش از این حادثه هم همیشه خاطرات خود را می‌نوشتم، اما بعد از آن ضبطی تهیه‌ کردم و همه چیز را ضبط کردم. سپس با تشویق دکتر صبوری، شروع به پیاده‌سازی نوارهایم کردم و آن‌ها را به صورت داستان گویا درآوردم. این کتاب داستان سختی‌های زندگی من است، اما سختی‌ها در زندگی همه هست و من می‌خواستم کتاب، من را یک دختر قوی نشان بدهد. من پیش از این حادثه هم زندگی راحتی نداشتم. داشتم به سختی خودم را به هدفم می‌رساندم، ولی ناگهان هر چه ساخته بودم، نابود شد. اما با تلاشم درهای دیگری به رویم باز شد.

در این کتاب 900 صفحه ای که 53 فصل دارد بالغ بر 250 قطعه عکس نیز برای شرح مطالب عنوان شده منتشر شده است. 

 در بخشی از فصل یازدهم کتاب با عنوان «اسیدپاشی» می خوانیم:

«خواب دیدم در بالای کوهی بلند مشغول کندن قبری هستم و مرتب می گویم این قبر اندازه اش نمی شه. ناگهان کوه لرزید و من از بالای کوه به پایین پرت شدم. و وقتی خودم را در آیینه دیدم، صورتم به شدت زخمی شده بود و بسیار زشت شده بودم. در همان حال ناگهان امیر را دیدم که با لباس نیروی انتظامی بالای سرم ایستاده است. به امیر گفتم امیر ببین صورتم چه شکلی شده، امیر نگاهم کرد و چیزی نگفت و کم کم دور شد...
...
ساعاتی دیگر شب نوزدهم ماه رمضان و نخستین شب قدر آغاز می شد...دلم می خواست زودتر غروب شود و شب فرا برسد، و من با همه خستگی ها و اضطرابم در آغوش شب قدر آرام بگیرم و از آن همه کشمکش تسلی پیدا کنم...قبل از خروج از شرکت به دستشویی رفتم و خودم را در آیینه دیدم. به صورتم و چشم هایم و به دست هایی که در مقابل صورتم گرفته بودم خیره شدم. با خودم گفتم آمنه چرا اینقدر نگرانی خودتو بسپار به خدا اتفاقی نمی افته. اما بازهم همان حس ناشناخته و دریافت درونی با همان ندای پنهان به من می گفت آمنه! آمنه بهرامی نوا، خوب خودتو تو ایینه نگاه کن. این دفعه آخری است که می تونی خودتو تو ایینه ببینی. به چشمهات خوب نگاه کن. اون چشم هایی که بهشون می نازیدی، دیگه خیلی زیاد باهات همراه نخواهند بود. صورتی که اون همه بهش می رسیدی و مراقبش بودی، دیگه اونقدر برات عزیز و دوست داشتنی باقی نمی مونن...بازهم نگاهی به صورتم انداختم دل به دریا سپردم و از دستشویی بیرون آمدم...
...
از مقابل پارک رسالت عبور کردم و به سمت پیاده رو رفتم. ناگهان صدای دو پسر را که در حال دادوبیداد کردن بودند، شنیدم. از کنارم به سرعت عبور کردند. توجهی به آنها نکردم...راهی در مقابلم باز شده بود که شتابان در آن راه قدم بر می داشتم، احساس کردم کسی پشت سرم راه می رود. کمی خودم را کنار کشیدم که مزاحمش نباشم و از کنارم عبور کند...در کمال ناباوری ناگهان مجید موحدی همان شیطانی که روزگارم را به ستوه آورده بود در برابرم ظاهر شد. پارچ قرمزی در دستش بود، فریادی از ته گلو کشیدم و بی اختیار کمی عقب رفتم. همه چیز در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد...به سرعت به من نزدیک شد و ناگهان مایعی را که داخل پارچ بود به روی سر و صورتم ریخت. صورتم سوخت، آتش گرفت...چشمهایم می سوختند...انگار همه سلول های صورتم به جوش آمده بودند مثل ظرفی از روغن جوشان که ناگهان درونش آب ریخته شود...با همه وجود فریاد می کشیدم و به دور خودم می چرخیدم، دلم می خواست از شدت درد خودم را بر  زمین بکوبم. زمین و آسمان یکسره آتش شده بود. اول چشم چپم شروع به سوختن کرد؛ سوزشی که تا درون سرم نفوذ می کرد؛ بعد پلک هایم به روی هم دوخته شدند و نیمی از دنیا در مقابلم تیره و تار شد. بعد چشم راستم شروع به سوختن و بسته شدن کرد. دانستم آن شرور سیاه دل، به رویم اسید پاشیده است. هنوز چشمی برای دیدن داشتم. هنوز می توانستم با چشم نیمه بسته دنیا را نگاه کنم؛ اخرین نگاهی که به دنیا انداختم از لابه لای پلک های نیمه سوخته راستم بود؛ افسوس که در آخرین نگاه، فقط مجید موحدی را دیدم که جوراب قرمزی به پا داشت و با عجله از آنجا دور می شد...فقط فریاد می زدم و از مردم کمک می خواستم...مردی ظرف آبی به صورتم پاشید اما هیچ تاثیری نداشت. سلول های چشم ها و صورتم در حال سوختن بود...دست هایم را به روی صورتم گرفتم، اسید قطره قطره روی دستهایم ریخت. آرام پایین آمد و تا آرنج هایم را سوزاند...کسی دستم را گرفت و از صورتم جدا کرد و گفت که نباید به صورتم دست بکشم...»

 

 

ساکنان تهران برای تهیه این کتاب که با قیمت 49هزار تومان منتشر شده و هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 تماس بگیرند و آن را (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 263697

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 8 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۰۸:۵۴ - ۱۳۹۱/۰۹/۲۵
    30 2
    حتی تصور این همه رنج یک دختر بیگناه هم برام خیلی مشکله