پسرک ساکت شد. دهانش باز بود، بازِ باز. چین به صورتش افتاده بود. با‌این‌حال صدایی از گلویش خارج نمی‌شد. گلوله‌ اول کنار کلاه‌آهنی به زمین نشست و صدای گُرپ داد. گلوله‌ دوم کمی آن‌سوتر و سومین گلوله نزدیک مچ دستش توی شن فرو رفت. پسرک اهمیتی نداد. دستش را دراز کرد و گوشی بی‌سیم را برداشت و شاسی زد. صدایش رعشه برداشته بود.<BR>

به گزارش خبرآنلاین، مجموعه داستان «چتر کبود» نوشته جواد افهمی از سوی «انتشارات افراز» راهی بازار نشر شد. جواد افهمی کار نوشتن را با رمان «سوران سرد» آغاز کرد و با همین رمان گام بلندی در حیطه رمان برداشت و جایی بین نویسندگان و منتقدین برای خود باز کرد. رمان «سوران سرد» که توسط سوره مهر به چاپ رسیده، نامزد چهاردهمین دوره جایزه کتاب فصل و همچنین جایزه قلم زرین بوده و تا کنون از سوی منتقدین هم با اقبال خوبی روبه رو شده است. کار بعدی افهمی که اتفاقا قبل از «سوران سرد» نوشته شده، مجموعه داستان «تاکسی سمند» است که توسط «انتشارات هیلا» وارد بازار نشر شد. افهمی به جز این دوکتاب، رمان «ستارگان دب اصغر» را نیز در کارنامه خود دارد که توسط انتشارات فاتحان منتشر شده است.

 

افهمی در مجموعه داستان «چتر کبود» یازده داستان دارد که مضامین این داستان‌ها بیشتر موضوعات اجتماعی است و نویسنده در پرداخت روایی داستان‌ها سعی کرده از تنوع و شادابی بهره جوید و از این طریق خواننده را در مسیر خوانش تا به انتهای داستان ثابت قدم نگاه دارد.

 

 

بنابراین گزارش، بخشی از داستان «مغازله در دفتر معاون» این مجموعه را در ادامه می‌خوانید:

«پلک زد. حالا آن‌چه مقابل دیدگان بی‌رمقش، در فاصله‌ای نزدیک‌تر، داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، عقربی بود که از زیر شن‌های داغ آرام‌آرام بیرون می‌آمد. عقرب بیرون که آمد، دوری زد و به‌طرفش خیز برداشت. پسرک نفسش را حبس کرد و منتظر ماند. عقرب بزرگ بود و تیره‌رنگ با شاخک‌هایی پهن که به‌حالتِ متقارن از دو طرف سرش، سری که پیدا نبود، بیرون زده بود و مثل رادار او را به جلو هدایت می‌کرد. عقرب از گوشی بی‌صدای بی‌سیم گذشت بی‌آن‌که توقفی روی آن بکند. پا روی انگشتان دست پسرک گذاشت و بالا آمد. از ساعد دست پسرک که در خاک فرو رفته بود گذشت و نزدیک صورتش که رسید از حرکت باز ایستاد. پسرک همچنان نفسش را توی سینه نگه داشته بود و با چشم‌های ترسیده داشت عقرب کویری را نگاه می‌کرد. حالا دیگر پلک هم نمی‌زد. خیلی طول نکشید. قطره‌ی عرقی که توی چشمش سریده بود وادارش کرد پلک بزند. عقرب یک‌باره دمش را سربالا گرفت و به عقب خیر برداشت، به‌طرف جایی‌که ساعد پسرک در خاک پنهان بود و همان‌جا بی‌حرکت ماند. پسرک نگاهش به گوشی بود که همچنان بی‌صدا توی مشتش بود. خواست گوشی را از مشتش دور کند. صدای گلوله باز بلند شد و پشیمان‌اش کرد. عقرب بی‌توجه به خاکی که از جای گلوله به هوا بلند شده بود دوباره راه افتاد. این‌بار سر پسرک را دور زد و از کلاه‌ آهنی بالا رفت. گشتی روی کلاه‌آهنی زد و روی شانه‌ پسرک پایین آمد و رو به دکمه‌ باز کت نظامی‌اش پیش رفت. انگار از شکاف تاریکی که بین زمین داغ و سینه‌ی سوخته‌ی پسرک قرار داشت خوشش نیامد، راه رفته را بازگشت. پسرک نفسش را آرام بیرون داد و به همان آرامی ریه‌هایش را از هوا پر کرد. عقرب حالا رو به صورت کبود و خیس پسرک راه افتاده بود. عضله‌های نرم صورت پسرک را زیر پاهای زبر و خشنش پشت‌سر گذاشت و روی چشم‌های بازش نشست. نوک سیاه دمش را روی پوست پیشانی پسرک گذاشت و باز جلوتر خزید. پسرک هیچ حرکتی نکرد. نگاهش به گوشی بی‌صدا بود. عقرب دوباره به حرکت درآمد. دوری روی صورت پسرک زد و به‌طرف کلاه‌آهنی عقب‌نشینی کرد. روی کلاه که قرار گرفت، صدای شلیک گلوله از دور شنیده شد. تکه‌ای از لاشه‌ خون‌آلود عقرب جلو روی پسرک روی شنِ داغ افتاد. به لاشه‌ عقرب، دم سالم و دست‌نخورده‌اش هم وصل بود که سربالا قرار گرفته بود و داشت تکان‌تکان می‌خورد. پسرک نفسش را با فریاد و از ته گلو بیرون داد، اما تکان نخورد.
«ابوذر، ابوذر، ابوذر! به‌گوش‌ای؟»


پسرک شروع به فریادکشیدن کرد. نگاهش به شن‌های داغ جلو رویش بود و از ته گلو فریاد می‌کشید. از خود بی‌خود شده بود. فریادکشیدنش اختیاری نبود، مثل پلک‌زدنش، یا دم‌وبازدم نفس‌هایش که تک‌تیرانداز آن سوی دشت را هرازگاهی واداشته بود به‌طرفش تیراندازی کند. داشت یک‌ریز فریاد می‌کشید. صورتش در تماس با شن داغ بود و باد گرمی که از دهانش بیرون می‌زد چاله‌ی نزدیک دهانش را گود و گودتر می‌کرد. برگشتن یک‌باره‌اش به رو هم اختیاری نبود. به‌جان‌کندنی، روی بی‌سیمی که پشتش بود برگشت. آفتابی که بالای سرش بود حالا مستقیم روی صورت سوخته و تاول‌زده‌اش نور و آتش می‌پاشید.
«ابوذر، ابوذر! چی شده؟ چرا داری داد می‌زنی؟ تو رو خدا ساکت باش! الان همه رو می‌کشونی این‌جا. ابوذرجان ساکت باش. این‌قده داد نزن. ساکت باش! با تواَم!»
پسرک ساکت شد. دهانش باز بود، بازِ باز. چین به صورتش افتاده بود. با‌این‌حال صدایی از گلویش خارج نمی‌شد. گلوله‌ اول کنار کلاه‌آهنی به زمین نشست و صدای گُرپ داد. گلوله‌ دوم کمی آن‌سوتر و سومین گلوله نزدیک مچ دستش توی شن فرو رفت. پسرک اهمیتی نداد. دستش را دراز کرد و گوشی بی‌سیم را برداشت و شاسی زد. صدایش رعشه برداشته بود.
«مو... مو حالُم... خوبه. حالا دیگه... خوبُ‌ام. صورتُم... کرخت شده. سوخته، خِلاص!.. غمت... نِباشه حاجی! چیزی حس... نمی‌کنُم. اما... تو رِه حضرت عباس... بگرد ای نامردِ... بی‌پدره پیداش کن! نذاری... قسر در بره! حاجی... تو رِه جون بچه‌ت... جون جوونت... نذاری در بره‌ها!»
دوباره صدای تیر برخاست. پسرک این‌بار فریاد زد.
«اَی بی‌ناموسِ... نامرد! خو بزن دِ، چرا... داری اذیت... می‌کنی؟ بزن تو... شقیقه‌م... راحتُم کو! مردش نیستی، نه؟ داری تیراندازی‌ته به رخُم می‌کشی؟ تو به گور بابای بابات خندیدی بی‌پدر! بگو جرأتشو نداری! مردش نیستی بزنی!»
صدایش گرفته بود.
«بالاخره که... گیر مو... می‌افتی. او وَخ... نوبت مویه که بازی‌ت... بدم!»
شاسی گوشی را فشرده بود و رو به آفتاب داغی که بالای سرش بود فریاد می‌زد و خسته که می‌شد شاسی را رها می‌کرد.
«ابوذر، ابوذر! ای‌قده انرژی‌ته حروم نکن. کم می‌آری. ساکت باش دو دقیقه!»
پسرک دست‌بردار نبود. دوباره شاسی را فشار داد.
«حاجی! بهش... بهش... بگو مو... کیُ‌ام! به ای... بی... بی‌پدر... بگو کارُم چیه... بگو شبا... شبا... که با حسین... می‌ریم سروقت... سروقتشون... چه بلاها که... سرشون درنمی‌آریم... بهش بگو حاجی! بگو... او که شبا... رو تانکا... تانکاشون... مرگ... بر صدام می‌نویسه... مویُم. حاجی... بگو اویی... که نارنجک... زیر شنی... تانکا... شون... می‌ذاره مویم... حاجی. تو... تو رو خدا... برو دنبالش. مویه... ولُم کن! برو... دنبال ای... نامرد. وقتی... گیرش آوردی... از مو براش بگو! بگو... مو همو...»
شاسی گوشی را فشرده نگاه داشته بود و بی‌رمق‌تر از قبل یک‌ریز حرف می‌زد.
«هم... مو کسیُ‌ام که شبا می‌رُم... تو سنگراشون، تو کیسه‌ خواباشون... نارنجک می‌ذارُم زیر... سرشون. جیره‌ غذایی... شونه برمی‌دارُم... می‌آرُم عقب. بگو... مو همو... کسیُ‌ام که اشک... فرمانده‌شونو... درآوردُم. همو که به... به... خاطر... مو، هر روز سینه... سینه‌خیز و کلاغ‌پر... می‌بردشون. بگو اگه... نشناخته، حالا... بشناسه که با... کی طرفه. اَی...  به گور... پدر نامردت!»
گلوله‌ آخر لبه‌ کلاه آهنی پسرک را جر داد. پسرک ساکت شد. صدا از توی گوشی بی‌سیم شنیده شد.
«ابوذرجان، طاقت بیار! او نامرد صداته داره. تحریک‌اش نکن! داره می‌شنوه چی می‌گی. حرف نزن تو ره جدت! حرف نزن، حرف نزن، بذا یه فکری بکنیم برات! تو فقط به‌گوش باش! به‌گوش باش!»


این مجموعه داستان خواندنی را انتشارات افراز با قیمت 3500 تومان وارد بازار نشر کرده است.
 

ساکنان پایتخت برای تهیه این کتاب‌‌‌‌ها کافیست با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب‌ها را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. هموطنان سایر شهر‌ها نیز با پرداخت هزینه پستی ارسال، می‌توانند تلفنی سفارش خرید بدهند.

 

 

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 180794

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 7 =