شغل پدر صیادی است و کیست که نداند؛ روزی صیاد از دل آب میآید، این بار اما آب و شناور وسیلهای است تا دخترک با پدرش به خانه برگردد. یکی بیجان و دیگری داغدار. تصادف سیاهِ اتوبوسِ نارنجی تنها سهم خانواده هرمزی را به آنها داده است. پدر اما دم نمیزند. شناور با سرعت تمام به سمت خانه میرود. دخترک و پدرش آخرین لحظات با هم بودن را روی آب زندگی میکنند.
«صداش میکردیم زهرا گْلی»
«اسمش زهرا بود؛ اما صداش میکردیم زهرا گْلی.» روی کلمه "گْلی" تاکید خاصی دارد، بعد از آن زل میزند به بیرون. به حرکت آبی دریا. شناور از بندر جدا میشود، آبها را کنار میزند و با سرعت جلو میرود. اینجا اما کسی عجلهای برای رسیدن ندارد.دختر کوچک خانواده همین جاست روی شناور. اینجا قصه زندگی کسی به پایان رسیده که عاشق درس و نقاشی بود و همیشه دلش میخواست اول باشد. هر چند دقیقه سکوت شناور را صدای گریهای آرام میشکند. یک مرد بین سیاه پوشها آب پخش میکند، کسی توان چندانی برای گریستن ندارد. دو روز را در استرس و غم گذراندهاند و حال از تشییع دخترک بازمیگردند تا با احترام او را در همان جایی که به دنیا آمده است به خاک بسپارند. دخترک ۱۶ ساله، اهل جزیرهای به نام هرمز در جنوبیترین و از محرومترین نقاط کشور. دخترک ۱۶ سالهای که همیشه دلش میخواست اول باشد؛ زهرا گْلی.زمزمههای حزین یک زن از ابتدای مراسم تشییع تا اینجا درست روی شناور شنیده میشود؛ مثل یک لالایی که مادر برای کودک خود بخواند، یک لالایی که در آن امید مرده باشد. حزن یک زندگی که به انتها رسیده است؛ برای دختری که همیشه دلش میخواست اول باشد. دخترکی که به آرامستان خود برده میشود؛ برای وداع آخر «بخو آرم عزیز دوردونهی م بخو ای نوگل گلخونهی م.»
«اگه خیلی درد کشیده باشن چی؟»
شناور که در اسکله پهلو میگیرد؛ صدای شیون بلند میشود، گویا جز زهرا گُلی هیچ کس توان قبول مرگ را ندارد، یکی در کنارم ایستاده است و با لهجه جنوبی میگوید: «اگه واقعا دیر به صحنه تصادف رسیده باشن چی؟ اگه خیلی درد کشیده باشن چی؟» همانطور که زمزمه میکند، دستان خود را دور بازوی یک زن حلقه میکند که تا ماشین توان راه رفتن داشته باشد؛ بعد همانطور که تمام حواس خود را صرف زن میکند تا به زمین نخورد به آرامی برای مردهای موتورسواری که به استقبال آنها آمده اند؛ سرتکان میدهد.
هوای هرمز گرفته است و بیشتر از رطوبت، غم دارد، همه افرادی که در شناور بودند به سمت خانه زهرا گُلی میروند تا خانواده او را تنها نگذارند.خورشید که طلوع کند، پیکر دخترک به خاک سپرده میشود.پدر صیاد دخترک این بار صبح زود برای صید به دریا نمیرود. او با اهالی جزیره راهی سردخانه میشود تا پیکر دخترک را تحویل گرفته و بدرقه کند؛ پدر صیادِ زهراگُلی که برای اولین بارو به اصرار دخترک، اجازه سفر اردویی را به او داد و حالا در سکوت به شیون سه دختر و یک پسر دیگر خود چشم دوخته است که مرگ خواهر خود را باور ندارند؛ آن هم در اردویی آموزشی که متاسفانه حرکت شبانه ماشین و خوابآلودگی راننده به تمام آرزوهای زهرا و خانوادهاش پایان دهد. او حتی در واکنش به جمله یکی از مربیان که در این حاثه سالم مانده است هم فقط نگاه کرد؛ «گفته بودیم که راننده خوابآلودهست کسی توجهی نکرد.»
در خانه زهراگُلی بیشتر از هرچیز نقاشیها و انبوه کتابهای درسی جلب توجه میکند. «دوست داشت؛پرستار بشه.» همبازی زهرا شروع به صحبت میکند، بین حرفهایش جملاتی نامفهوم میگوید که با گریه همراه است. «اون شب میگفت از جزیره کسی نیومده، من تنهام، اما بعد از چند ساعت پیغام داد و گفت؛ کلی دوست پیدا کردم، نگران نباش، همش میخندید، البته اون همیشه میخندید؛ پرستار خوبی میشد؛ اگر نمیمرد.»
صبح شرجی قبرستان
پدر سنگین راه میرود؛ درست مثل همان جمعه سیاه. تماس با زهرا نتیجهای نداشت تا اینکه یک سرباز جواب تلفن زهرا را میدهد و آنها از این طریق از ماجرای تصادف مطلع میشوند. اتوبوس به دلیل خستگی و خوابآلودگی راننده به پایه پل برخورد و پس از آن به یک طرف واژگون میشود که همین شدت برخورد موجب مرگ ۱۰ تن و مجروحیت ۳۵ تن شد. در ابتدا به او گفتند که اسم زهرا بین زخمیها است. درست قبل از اینکه مسئولان به محل حادثه برسند؛ بین ساعت ۷ تا ۸ صبح جمعه.
پدر زهرا گُلی کفشهای سالم زهرا را تحویل میگیرد. پیکر زهرا متلاشی و به سختی قابل شناسایی بود؛ پدر سه بار برای شناسایی میرود و به سختی هویتش را تایید میکند. درست در همان لحظه عموی زهرا با دخترش تماس میگیرد و از او میخواهد که به جای خلوتی برود؛ دخترعموی زهرا این جمله را چند بار تکرار میکند: «بابا گفت زهرا رو از دست دادیم.»
در سمت چپ قبرستان مردی بر بالای یک قبر آماده نشسته است، دستها را روی پیشانی گذاشته و به آرامی گریه میکند، همانی است که نگران درد کشیدن دخترک بود؛ پدربزرگ زهرا.
«به تو سپردمش»
زهرا را تا خانه ابدی حمل میکنند، هوا شرجیتر میشود، زهرا را در داخل قبر جای میدهند؛ به آرامی و کسی میخواهد ملافه سفید را از صورتش کنار بزند؛ زنی زمزمه میکند: «اجازه ندین، نذارید مادر و پدرش ببین.» زهرا به خاک بازمیگردد و چند مرد و زن پارچهای را روی مزار نگه میدارند تا هر کس میخواهد به راحتی با دخترک وداع کند، اینجا عجلهای برای رفتن نیست؛ نه مثل راننده اتوبوس و نه مسئولان آموزش و پرورش که راه شبانه را برای آن اردوی سیاه انتخاب کردند. زنی می گوید: «حتما خواب بوده، حتما درد نکشیده.»بعد از وداع با دخترک؛ خاک را آرام در داخل قبر میریزند و صدای شیون مادر در فضا میپیچد؛ مادرِدخترک که برای کمک به وضع اقتصادی خانواده در یک مغازه پلاستیکفروشی کار میکند. هوا شرجی است و زهرا از خانواده خود دور میشود؛ مادربزرگ زهرا پشت به قبر نشسته است و زمزمه میکند:«به تو سپردمش.»
اتوبوس دانشآموزان از شهرستان رودان و برای شرکت در اردوی شیراز، ساعت ۵ عصر از رودان حرکت کرد و ساعت ۷ عصر به بندر رسید. در بندر توقف ۴ ساعته سبب شد که اتوبوس یک ساعت مانده به نیمه شب به سمت شیراز حرکت کند و همین امر سبب شد که راننده خسته و خوابآلود با دانش آموزان وارد جاده شود و کسی از متولیان این اردو مانع از این کار نشد. پیامهای تسلیت شروع شده است. جنگ هشتگها هم، اما زهرا گُلی همیشه دلش میخواست اول باشد و نمرههای زیر ۱۸ را دوست نداشت، زهرا گُلی آرزو داشت که پرستار بشود، زهرا گُلی در خاک سرد آرام گرفت.
42238
نظر شما