مولانا جلال‌الدین بلخی در باب 164 دفتر اول مثنوی با عنوان «خدو انداختن خصم در روی امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست» به بیان خصال بی‌مثال حضرت امیرالمومنین علی ع ‌پرداخته و در امتداد بحث خویش، باب شگفتی می‌گشاید در منشاء و مرجع دریافت‌های روحانی خود.

ابتدای این ابیات شرح مولانا است از جنگ معروف امیرالمؤمنین که در آن، حضرت رضای حق را بر هوای نفس ترجیح داده وپس از آنکه بر چهره مبارکش، خدوی دشمن نشسته ، درنگ نموده و آنگاه شمشیر بر روی خصم کشیده تا قتالش با دشمنان دین، نه در پی فرو نشاندن خشمِ نفس خویش که رضایت مطلق حق باشد.

او خدو انداخت بر روی علی
افتخار هر نبی و هرولی
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزائش کاهلی.

و چون دشمن سِرّ این درنگ را از حضرت می پرسد:
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا بگذاشتی؟

آن پاسخ مشهور و متعالی امیر را می شنود که :
گفت تیغ از پی حق میزنم
بنده حقم نه مامور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا

مولانا در میانه بیان این حکایت، شرحی از خصال بی همتای امیرالمومنین دارد چون :
ای علی که جمله عقل و دیده ای
شمه ای واگو از آن چه دیده ای

به نظر حقیر، مولانا در بیان این بیت، متأثراز روایتی است که ابن‌سینا در معراجنامه خود از امیرالمؤمنین علی ع دارد. شیخ‌الرئیس در پایان مقدمه خود بر رساله معراجیه (یا معراج‌نامه) که شرح معراج در قاموس عقل است و نیز شرح تمایز میان جهان معقول و جهان محسوس، علی را در میان تمامی اصحاب پیامبر، معقولی در میان محسوسات می‌شمارد. روایت شیخ الرئیس در این رساله چنین است : «و براى اين بود كه شريفترين انسان و عزيز ترين انبيا و خاتم رسولان صلى الله عليه و آله و سلم چنين گفت با مركز حكمت و فلك حقيقت و خزينه عقل امير المؤمنين عليه السلام كه يا على: اذا رأيت الناس يتقربون الى خالقهم بانواع البر تقرب اليه بانواع العقل تسبقهم و اين چنين خطاب جز ما چنو بزرگى راست نيامدى كه او در ميان خلق آن چنان بود كه معقول در ميان محسوس گفت يا على چون مردمان در كثرت عبادت رنج برند تو در ادراك معقول رنج بر تا بر همه سبقت‏گيرى، لاجرم چون بديده بصيرت عقلى مُدرك اسرار گشت همه حقايق را دريافت و ديدن يك حكم دارد كه گفت لو كُشف الِغطا ما ازدَدتُ يقينا هيچ دوست، آدمى را زيادت از درك معقول نيست»

ابیات مولانا در شرح این معنا چنین است:
ای علی که جمله عقل و دیده‌ای
شمه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست
زانک بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بی آلت و بی جارحه
واهب این هدیه‌های رابحه
صد هزاران می چشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرش خوش‌شکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس از سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست
یا بگویم آنچ برمن تافتست

مولانا در بیان فراز« ای علی که جمله عقل و دیده¬ای» به نظر می‌رسد کاملاً تحت تأثیر روایت سینوی فوق الذکر قرار دارد. البته شاید هم روایت رسول‌الله.
لیک شرح روایتِ رسول گرامی را ابن سینا آورده و محتمل مولانا با امعان بر این شرح، این بیت معروف را سروده باشد.گرچه مولانا در باب ابن سینا و فلاسفه در مواضع مختلف آرای متفاوت دارد. 

غرض، صاحب مثنوی شریف پس از بیان عالی¬ترین مضامین در وصف امیر المومنین و تأکید بر این معنا که چشم حضرت، ادراک غیب آموخته و چشمان حاضران بر دوخته و اسرار حق هویدا ساخته، از حضرت طلب می‌کند تا رازها بگشاید و اسرار آشکار کند:
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس از سوء القضا حسن‌القضا

ظاهراً مولانا جوابی نمی‌گیرد و این خود مقدمه بیان یکی از شورانگیزترین ابیات مثنوی می¬شود. بیتی که موضوع اصلی این سخن است و پرده از بازتابی آیینه گون معارف بر جان مولانا، آن هم از آیینه کاملی چون حضرت امیرالمؤمنین بر می دارد. انعکاس حقایق معرفت از جان مولا ع بر آیینه دل مولانا. و البته انعکاس این بازتاب بر جان مثنوی پژوهانی عاشق و عارف در تمامی تاریخ:
یا تو و اگو آنچه عقلت یافته است
یا بگویم آن چه بر من تافته است
از تو بر من تافت چون داری نهان
می‌فشان نور چون مه بی زبان

حال سوال این سخن این است :
یا تو و اگو آن چه عقلت یافته است 
یا بگویم آن چه بر من تافته است
یعنی چه؟
صریح‌ترین تفسیر آن است که مولانا هر آنچه دارد از علی دارد و به ویژه در این سرمایه چنان به یقین رسیده که بی مهابا اعلام می‌کند حاضر است عیان کند چگونه از مکتب امیرالمؤمنین به حقایق جان رسیده است. حقایقی که بالصراحه اعلام می‌دارد از حضرت او دریافت کرده است:
از تو بر من تافت چون داری نهان
می‌فشانی نور چون مه بی زبان

حال اگر مولانا خود مخاطب چنین دریافت عارفانه‌ای باشد چرا این نور را بر جویندگان حقیقت و رهروان درک معنا آن هم از طریق مثنوی که آن را کشاف قرآن مبین می‌خواند، نتاباند؟
به ویژه که بارها در فیه ما فیه و مثنوی به دو روایت مشهور آیینگی استناد کرده است. روایت‌هایی چون ااَلمُؤمِنُ مِرآِّةُ المُؤمِنِ (مؤمن آیینه مؤمن است) الْمُؤْمِنِ فَانَّهُ یَنْظُرُ بِنُورِ الله تعالى: «مومن چون تمام او را ایمان حقیقی باشد او همان فعل کند که حق. خواهی جذبه او باشد خواهی جذبه حق. این چه می گوید که بعد از مصطفی و پیغامبران وحی بر دیگران مُنزل نشود، چرا نشود؟ شود الّا آن را وحی نخوانند. معنی آن باشد که اینکه می گویند المومن ینظر بنورالله. چون به نور خدا نظر می کند همه را ببیند ، اول را و آخر را و غایب را و حاضر را . زیرا از نور خدا چیزی چون پوشیده باشد؟ و اگر پوشیده باشد آن نور خدا نباشد. پس معنی وحی هست اگر چه آن را وحی نخوانند »

و یا:
«عالم همچون آینه است نقش خود را در وی بینی که المومن مراه المومن »

و در مثنوی:
مؤمنان آیینه همدیگرند
این خبر می از پیمبر آورند
پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت می‌نمود
گر نه کوری این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو مگو کس را تو بیش
مؤمن ار ینظر بنور الله نبود
غیب مؤمن را برهنه چون نمود

این آیینگی جان‌ها در ذهن و زبان مولانا جایگاهی رفیع دارد فلذا سوال فوق را متکی بر این آیینگی می توان تحلیل و تاویل کرد اما در ابیات
یا تو واگو آن چه عقلت یافته است،
یا بگویم آن چه بر من تافته است.
نسبت، آیینگی عام نیست بل تجلی معنا از جان مولا بر روان مولانا است.

و عجیب این که هیچ یک از مفسران مثنوی تاملی بر این ابیات ندارند مگر در مواردی خاص که قصد اثبات ولایت پذیری مولانا و تشیع او را دارندهمچون (استاد جلال الدین همایی در همایی نامه) اما معنای مستتر در این ابیات بسیار مهم است .

ضمن اذعان به این معنا که ابیات فوق بسیار صریح و روشن پرده از جان شیدای مولانا در عشق به امیرالمومنین بر می دارند لکن چنانچه گفتیم بیانی صریح بر تابش بی واسطه نور مولا بر جان مولانایند.

یقینِ مولانا در این عرصه چنان بلند و از سر ایمان کامل است که تصریح می کند اگر نگویی یا مولا! عقلت به چه ادراکاتی رسیده من، آن ادراکات را باز می گویم زیرا برتافته نور و شهود توام یا امیرالمومنین:
از تو بر من تافت چون داری نهان
می فشانی نور چون مه بی زبان

اما شرح این بازتابی چگونه ممکن است؟ چگونه غبار زمان بر این آیینه گردی نیفشانده و حجابی نمی آفریند؟ چرا زمان که در گذر خویش نسیان می آفریند در این مورد خاص ضد خود عمل می کند؟ و بلکه در گذر خویش، آتش معنا را تیزتر و شعله وری اش را افزونتر می کند.
در یک کلمه، سِرّ این معنا در عاشقی عارفان نهفته است .عاشقانی که «چون از خودی خود خالی می شوند در وجود آنها چیزی جز عشق نمی ماند ، از این رو همه یکرنگ هم می شوند و حکم نفس واحده را که اتحاد جان اولیاء تعبیری از آن است، پیدا می کنند، چون عدم یکرنگ و نفس واحدند »
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست
سفره‌ای آویخته وز نان تهیست
گفت رو رو نقش بی‌معنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
عشق نان بی نان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادقست
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود
بال نه و گرد عالم می‌پرند
دست نه و گو ز میدان می‌برند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یک‌رنگ و نفس واحدند

عامل دیگرِ بازتابی آیینه گون حقایق در جان اولیاء اصل متابعت است. متابعتی که مرید را پیرو مراد و مهمتر آیینه جان او قرار می دهد : « باری در نیل بدانچه غایت طریقت محسوبست و در مثنوی از آن تعبیر به حقیقت می شود سلوک جاده طریقت و متابعت از تربیت پیر مرشد ضرورت قطعی دارد و شک نیست که تا تربیت و ترشیح وجود کامل در کار نباشد آنچه مادون آن است از کمال بهره نمی یابد و انبیاء و اولیاء هم به اعتقاد مولانا به همین سبب به جهان می آیند تا ناقص را که «جزو» است به کامل که عبارت از «کل» است متصل کنند و بدینگونه انسان را از عالم حس که عالم جزوی است به عالم ماوراء حس که کل است ارتقاء دهند و اگر جزو خود به خود متصل به کل می بود در عالم نقصی وجود نداشت و بعث رسل و وجود اولیاء هم باطل و بیفایده می شد. اما شیخ کامل وقتی می تواند ناقصان را تربیت کند و به ادراک کمال قادر سازد که خود در تمام مراتب شریعت و طریقت و حقیقت به کمال رسیده باشد....افراد این نوع انسانی که صوفیه انسان کامل می خوانند با وجود تنوع خویش، در عین حال با یکدیگر تفاوت ندارند و بر خلاف آنچه خیالات عدد اندیش می پندارند همه آنها یک تن بیش محسوب نمی شوند و چون وجود آنها در همه جا مرآت وجه حق به شمارست اگر واسطه ایصال فیض حق نیز خوانده شوند مایه تعجب نخواهد بود »

ادله بی شمار می توان آورد که سنتی حسنه و جاریه ارواح عاشقان و عارفان را به هم پیوند می دهد . این سنت نه تبدیل و تحویل پذیر است : فلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا و نه توقف پذیر .

روح خدا در عالم هستی جاری است و منزل آن قلب و دل مومنان و عارفان . تا خدا هست معنا هست که به تعبیر شمس تبریزی در مقالات «المعنی هوا الله » و تا معنا هست دلهای تشنه و شیفته اولیاء و عارفان و حق جویان شیدا و واله او نیز.

سِرّماندگاری معنا و تسلسل کاروان اهل معنی در بستر زمان نیز در همین جادانگی معنا نهفته است.

مولانایی که خود جانی مملو از معنا در اخذ از حضرت مولا ع دارد ، شیفتگان این معنا را در طول تاریخ، ساقیگری می کند. تداوم پویش و کوشش در درک معنا، در قالب مولانا پژوهی و مثنوی پژوهی حدیث راه پر خون نی نامه هایی چون مثنوی است

***************
انجمن آثار و مفاخر فرهنگی در تداوم این سیر و پاسداشت و تعظیم آن، یاد بزرگی از این کاروان را گرامی می دارد . استاد حسن لاهوتی که عمر خویش را در درک و شرح آثار مولانا صرف کرد و ناقل و مترجم آثار مثنوی پژوهان بزرگ در عرصه فرهنگها و زبانهای دیگر به زبان شیرین فارسی شد.روحش شاد و یادش گرامی.
                                                                                                                               حسن بلخاری قهی
                                                                                                                                استاد دانشگاه تهران
                                                                                                                و رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی

1مجموعه رسائل ابن سینا (رساله معراجیه)ص 526
2مثنوی معنوی ، دفتر اول
3نظرگاه مولانا در باب ابن سینا در مواضع مختلف متفاوت است . چون بحث طبیبی و طبابت است ابن سینا جان مولانا است :
درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من (دیوان شمس)
اما در بحث ادراک حقایق کلی و لاهوتی ابن سینا مقامی حقیر در جان و جهان مولانا دارد:
درون سینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت
که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا(دیوان شمس)
ویا
وآنک او آن نور را بینا بود
شرح او کی کار بوسینا بود(مثنوی دفتر چهارم)
ضمن اینکه با فلاسفه نیز رویی خوش ندارد:
فلسفی منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را بر آن دیوار زن
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است (مثنوی دفتر چهارم) یا:
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کور است سوی گنج پشت (دفترششم) و یا در فیه ما فیه:
«و بعد از آن، فلسفیک به سنی می گوید که حدوث عالم را به چه دانستی؟ ای خر تو قِدم عالم را به چه دانستی؟ آخر گفتن تو که عالم قدیم است معنیش این است که حادث نیست و این گواهی بر نفی باشد. آخر گواهی بر اثبات آسان تر است از آنکه گواهی بر نفی...»فیه ما فیه ص132

4«هذا کِتابُ الْمَثنَوى‏، وَ هُوَ أُصولُ أُصولِ أُصولِ الْدّین، فى کَشْفِ أَسْرارِ الْوصولِ وَ الْیَقین!، وَ هُوَ فِقْهُ اللَّهِ الاکْبَر، وَ شَرْعُ اللَّهِ الازْهَر، وَ بُرهانُ اللَّهِ الاظْهَر، مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فِیها مِصْباحٌ، یُشْرِقُ إِشْراقاً أَنْوَرَ مِنَ الْإِصْباحِ، وَ هُوَ جِنانُ الْجَنانِ، ذو الْعُیونِ وَ الْأَغْصانِ، مِنْها عَیْنٌ تُسَمّى‏ عِنْدَ ابْناءِ هذا السَّبیلِ سَلْسَبیلاً، وَ عِنْدَ اصْحابِ المَقاماتِ وَ الْکَراماتِ خَیْرٌ مَقامًا وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا، الأَبْرارُ فیهِ یَأکُلونَ وَ یَشْرَبُونَ، وَ الْأَحْرارُ مِنْهُ یَفرَحُونَ وَ یَطْرَبونَ، وَ هُوَ کَنِیلِ مِصْرَ شَرابٌ لِلصّابِرینَ، وَ حَسْرَةٌ عَلى‏ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الْکافِرینَ، کَما قالَ تَعالى‏ یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً........ و انه شفاه الصدور و جلاء الاحزان و کشاف القرآن و سعة الارزاق و تطییب الاخلاق، بایدی سفره کرام برره یمنعون بان لا یمسّه الا المطهرون»
5فیه مافیه فصل 30 ص 120
6همان فصل 6ص21
7مثنوی دفتر اول
8سر نی ، زرین کوب ص 504
9سر نی ص753
10سوره فاطر آیه 43
11مقالات شمس تبریزی . و به تعبیر مولانا در دفتر اول مثنوی:
گفت المعنی هوالله شیخ دین بحر معنیهای رب العالمین

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 687659

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 3 =