سی و ششمین شماره نگاه پنجشنبه با پرونده ای درباره احمدرضا احمدی درباره زندگی، عشق و مرگ با عنوان «عمرم کفاف بودن من را نمی دهد» منتشر شد

به گزارش خبرآنلاین، کتاب هفته «نگاه پنجشنبه» پرونده ویژه ای با عنوان «تنگ‌چشمان چه سودایی در سر دارند»، به کشوری تعلق دارد که این روزها وارد هر فروشگاهی که می‌شویم با محصولی ساخت آن کشور روبه‌رو می‌شویم؛ چین! نامی که در سال‌های اخیر برای ما ایرانی‌ها از همیشه آشناتر شده است. یادداشت هایی از صادق زیباکلام، عباس عبدی، فریدون مجلسی، محمدرضا نوروزپور، کامبیز مشتاق‌گوهری، سیاوش محجوب، شاهرخ تندروصالح، حسین یعقوبی و... . گفت‌وگو با رئیس اتاق بازرگانی ایران و چین؛ اسدالله عسگراولادی پایان‌بخش این پرونده پربار است.
بخش ادبیات این شماره نگاه پنجشنبه نیز بسیار خواندنی است. چرا که گفت‌وگوی مفصل سیدعبدالجواد موسوی با احمدرضا احمدی درباره زندگی، عشق و مرگ را می‌توان در این بخش خواند. مسعود کیمیایی که شاید قدیمی‌ترین دوست احمدرضا احمدی است، به مناسبت پرونده مختصری که به این شاعر نام‌آشنای معاصر اختصاص داده شده، نامه‌ای خطاب به احمدرضا نوشته است با عنوان «آنقدر ماندیم تا قدیم شد». تحلیل و مروری کوتاه بر تازه‌ترین مجموعه شعر احمدرضا احمدی با عنوان «به رنگ آبی» به قلم آزاده میرشکاک از دیگر مطالب این پرونده مختصر است. در هفت روز هفت یادداشت سی و ششمین شماره نگاه پنجشنبه سیدمسعود رضوی یادی کرده است از زنده‌یاد دکتر احسان نراقی؛ جامعه‌شناس و رجل برجسته عرصه فرهنگ ایران که دوازدهم ماه جاری، جهان و هرچه در او هست را بدرود گفت و به دیار باقی شتافت.
«خداحافظ خانم بی‌خاطره»، یادداشتی است به قلم بهروز رضوی دوبلور و گوینده‌ای که بسیاری از ما شاید چهره‌اش را نشناسیم اما صدایش را بارها و بارها شنیده‌ایم. رضوی این یادداشت را برای یکی از ماندگارترین صداهای عرصه دوبله ایران زنده‌یاد «فهیمه راستکار» نوشته است. در بخش بازتاب تازه‌ترین شماره هفته‌نامه ادبی، فرهنگی و هنری نگاه پنجشنبه مطلبی مفصل می‌خوانیم به قلم عبدالله شهبازی مورخ و سندشناس معاصر. شهبازی این مطلب را با عنوان «چرا پیروز مجتهدزاده جنجال می‌کند» در پاسخ به گفت‌وگوی نگاه پنجشنبه با پیروز مجتهدزاده درباره مصدق نوشته است که در شماره پیشین این هفته‌نامه به چاپ رسیده بود.
 

 

در بخشی از یادداشت مسعود کیمیایی برای احمدرضا احمدی با عنوان «آنقدر ماندیم تا قدیم شد» می‌خوانیم:
 

«از تو فهمیدم شاعران بازنشسته نمی‌شوند. احمدرضا، جانی خوش دارد، زبانی خوش دارد، اندوهی خوش دارد. جانش را به عشق هم نمی‌دهد. آنچه می‌نویسد شعری است که از جانش می‌آید. با دوائی خوش بودیم. خوب شد هنرپیشه نشدی. بیشتر این شاعران و سینماگران به درد هیات‌های اعزامی می‌خورند. همیشه از پیرمردهایی که می‌رقصند بیزار بودیم. روزگاری است که مصرف قلاده زیاد شده. یادم افتاد هیچ وقت در سربازی که بودی لباست مندرس نشد. احمدرضای عزیزم! یادت هست در یک نمایش، یک تئاتر که قرار بوده بازی کنی، تمرین برایت سخت بود. می‌دانم تا حال هیچ چیزی را تمرین نکردی. خانمی بود که از آن نمایش بیرون آمد و خودش یک نمایش واقعی به راه انداخت. عاشق می‌شد و دوست داشت همه به نوبت عاشقش باشند. یکی را انتخاب کند و بقیه را با یک بلدی نگه دارد. خشم بسیار از تو داشت، زور می‌زد تا سرخی... که از شوخی‌های تو نخندد. هفته‌ای دو، سه کتاب زیر بغل داشت و تو می‌گفتی هر کتابی را که می‌خواند، عاشق یکی از ما می‌شود که نزدیک به قهرمان آن کتاب است. روزی رسید که خیلی خندیدیم. از شوخی تو خندید، تو گفتی نوبت من رسیده است. گفتم: از اینکه خندید؟ گفتی: نه... این روزها کتاب «ابله» را می‌خواند، مرا نزدیک دیده است. بعد از آن رفت... و رفت.
سرباز شدی. در صف، تفنگ را زیر چانه‌ات گذاشتی و با آهی سرد گفتی: امان از این جنگ لعنتی که خانه و پیانوی مستعملم را سوزاند و مرا از لیزا جدا کرد. فرمانده فهمیده بود و جدی کارت ساخته شد. سپاه‌دانش شدی در یک آبادی. میان ده‌ها آبادی اطراف «بردسیر». که بردسیر یکی از ده‌ها شهر کوچکی بود اطراف کرمان.
کافه نادری، کافه ری، کانون فیلم، سینما، راه رفتن –بی‌تو- جان نداشت. تنها. انگار که از شهرستانی آمدی و عقب کافه می‌گردی.
هوای تو را داشتم. نامه‌هایی نوشتیم به هم. گفتم می‌آیم. صبح از تهران حرکت کردم. غروب به بردسیر رسیدم. شب را در تنها مسافرخانه شهر نخوابیدم. صبح ساعت شش اتوبوسی سوار شدم. در یک جاده کویری میان بندرعباس و... پیاده شدم. شاگرد اتوبوس گفت: آقا! اینجاست. پیاده شدم. اتوبوس رفت. به یک چوب نازک که سر آن مقوایی به چاک چوب وصل بود و اسم دهی را نوشته بود رسیدم. باد می‌آمد. گون‌ها گلوله می‌شد و می‌چرخید. میان بیابان تنها مانده بودم. باد آرام‌آرام مقوای سر چوب را حرکت می‌داد، در نیم ساعت که منتظر ماندم یک دور مقوا و چوب چرخید. اگر به دستور چوب و باد می‌رفتم تو را در پاکستان می‌یافتم یا در هند. یک لکه سیاه می‌رفت –چه شعفی- در دوردست دوچرخه‌سواری بود، کجا می‌رفت؟ سراسر بیابان و باد. داد زدم. کتم را کندم و به دست در هوا چرخاندم... نفسم گرفت. تکان دادم. لکه ایستاد. عقب صدا می‌گشت... دیدم... سمت من سیاهی راه افتاد. احمدرضا... نجات پیدا کردم. در یک قدمی ایستاد. نزدیک. روی شیشه‌های عینکش خاک بود. صورت و موهایش خاک بود. سلام کردم. گفتم به این آبادی می‌روم. نگاه به چپ کرد و فکر کرد. به راست نگاه کرد. گفت: کوه اول نه، کوه دوم بپیچ به راست. سمت چپ را با دست راست نشانم داد. رفتم... رفتم تا عصر به دهی رسیدم. گفتم: سپاه‌دانش. گفتند آقای احمدی آبادی دوم، زودتر برو به شب نرسی. رفتم. رفتم تا به آبادی تو رسیدم. از دور یکدیگر را دیدیم... چاه آبی داشتی. یک چراغ لامپا و یک زنبوری. اتاقی تمیز و دوغ‌آب‌زده و سفید و خنک.
گفتی: یک دختر از این آبادی، عصرها می‌آید و از این چاه آب می‌گیرد. بعد از آن من می‌روم، قناعت می‌کنم به نگاه در چاه آب. نگاهش کردم گفت: ابله را هم نخوانده.
آمدیم تهران. آنقدر ماندیم تا قدیم شد.»

 

ساکنان تهران برای تهیه این شماره و شماره های پیشین و برای اشتراک این نشریه، کافی است با شماره های 88557016 الی 20 تماس بگیرید. همچنین این هفته نامه در دکه های روزنامه فروشی و کتابفروشی های معتبر تهران توزیع شده است.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 262426

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
9 + 8 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • رضا IR ۱۳:۱۲ - ۱۳۹۱/۰۹/۱۹
    14 0
    عجب نثری بود. واقعا نوشته های کیمیایی شاهکاره.