جواب داد: «از فارغ دلی ات خوشم می آید؛ من هرگز آنی عزیزت نبوده و نیستم. و تو هم ازت خواهش می کنم خیال نکنی که آنتوان عزیز منی. اگر نمی دانی چه صدایم کنی، صدایم نکن. اینطور از همه بهتر است.»

به گزارش خبرآنلاین، رمان «تهوع» یکی از معروف‌ترین رمان‌های ژان پل سارتر، فیلسوف و نویسنده اگزیستانسیالیست فرانسوی است که در سال 1938، زمانی که سارتر استاد دانشگاه بود، منتشر شد. تهوع راجع به مردی سی ساله به نام «آنتوان روکانتن»، مورخ افسرده و گوشه‌گیری است که به این باور می‌رسد که اشیاء بی‌جان و البته موقعیت‌های مختلف، بر تعریف او از خود و آزادی عقلانی و روحی‌اش لطمه می‌زنند و این ناتوانی، او را دچار تهوع می‌کند.

دلمشغولی عمده او این است: «همیشه ازش آگاه بودم: من حق وجود داشتن نداشتم. به حسب تصادف پدید آمده بودم. مثل یک سنگ، یک گیاه، یک میکروب وجود داشتم. زندگیم الا بختکی و در هر جهتی می رویید.» هر گاه که روکانتن به اطرافش از حیث موجودیت نگاه می کند دچار حسی می شود که خود آن را تهوع می خواند.

رمان تهوع یکی از محوری‌ترین آثار مکتب اگزیستانسیالیسم است. سارتر در سال 1964 به خاطر این رمان برنده جایزه نوبل ادبیات شد اما از پذیرش جایزه سر باز زد. این کتاب اولین بار در سال 1355 توسط امیرجلال الدین اعلم به فارسی برگردانده شد و توسط انتشارات نیلوفر تاکنون چندین بار تجدید چاپ شده است.

باهم قسمت هایی از این رمان تحسین شده را که خواندنش قبل از مرگ توصیه شده، می خوانیم:

... اشیا نباید «لمس بکنند»، زیرا زنده نیستند. آدم به کارشان می گیرد، سرجایشان می گذارد، میانشان زندگی می کند: آنها مفیدند، همین و بس. ولی آنها مرا لمس می کنند، و این تحمل نکردنی است. می ترسم با آنها تماس پیدا کنم، انگار جانوران زنده اند. حالا متوجه می شوم؛ چیزی را که یکی دو روز پیش، لب دریا، هنگام به دست داشتن آن سنگ ریزه احساس کردم، بهتر به یاد می آورم. یک جور دل آشوبه شیرین مزه بود. چقدر ناگوار بود! و از سنگ ریزه می آمد، مطمئنم، از سنگ ریزه گذشت و آمد توی دستهایم. بله، خودش است، درست خودش است: نوعی تهوع توی دستها.

*

... روی دیوار سوراخ سفیدی هست: آینه. این یک دام است. می دانم که دارم خودم را تویش گیر می اندازم. انداختم. شیء خاکستری رنگ همین الان در آینه نمایان شد. می روم جلو و نگاهش می کنم، دیگر نمی توانم دور شوم.

انعکاس چهره ام است. اغلب در روزهای هدر رفته، می مانم تماشایش می کنم. هیچ چیز از این چهره نمی فهمم. مال دیگران معنایی دارد. مال من نه. حتی نمی توانم حکم کنم که زیبا است یا زشت. به گمانم زشت است، چون اینطور به ام گفته اند. اما این در من اثری ندارد. براستی حتی یکه می خورم که کسی بتواند یک همچو کیفیتی به آن نسبت دهد، انگار یک تکه خاک یا پاره سنگی را زیبا یا زشت بنامیم...

*

هر وقت خانم صاحب کافه به خرید می رود، پسرعمویش پشت پیشخوان جای او را می گیرد. نامش آدولف است. وقتی داشتم می نشستم بنا کردم به نگاه کردنش و همانطور نگاهش می کردم زیرا نمی توانستم سرم را بچرخانم. یکتا پیرهن است و بند شلوارش به رنگ ارغوانی است. آستینها را تا سر آرنج بالا زده است. بند شلوار روی پیرهن آبی به زحمت دیده می شود، رنگش پاک رفته و توی آبی حل شده است. اما این از سر فروتنی دروغی است: راستش نمی گذارد فراموشش کنند، با کله شقی گوسفندوارش کلافه ام می کند؛ گویی، سر راه بنفش شدن، بدون از دست دادن نیت خود در جایی واایستاده بود. آدم دلش می خواهد به آن بگوید: «یاالله، بنفش بشو و دیگر کسی از این بابت حرفی نزند.» ...

*

تنها هستم. بیشتر مردم به خانه هایشان برگشته اند، دارند روزنامه عصر را می خوانند و به رادیو گوش می دهند. یکشنبه ای که رو به پایان است ته مزه خاکستر برایشان به جا گذاشته و از همین حالا فکرشان متوجه دوشنبه می شود. اما برای من نه دوشنبه ای در کار است و نه یکشنبه ای: فقط روزهایی هستند که نامنظم یکدیگر را هل می دهند، و بعد ناگهان، مکاشفه هایی این چنین.

هیچ چیز تغییر نکرده است و با اینهمه همه چیز به طرزی متفاوت وجود دارد. نمی توانم توصیفش کنم؛ مثل تهوع است و با این حال درست برخلاف است: سرانجام ماجرایی برایم پیش می آید و وقتی از خودم پرس و جو می کنم، می بینم که برایم اینطور پیش می آید که من خودم هستم و اینجا هستم. این منم که شب را می شکافم. مثل قهرمان یک رمان شادمانم.

*

گارسن می رود. در این اتاق قدیمی تاریک تنها هستم. توی کیف بغلیم نامه ای از آنی هست. شرم کاذبی مرا از بازخواندنش منع می کند. سعی دارم جمله ها را یک یک به یاد آورم.

«آنتوان عزیزم.»

لبخند می زنم: معلوم است که نه، معلوم است که آنی ننوشته است «آنتوان عزیزم.»

شش سال پیش _ما تازه با توافق از هم جدا شده بودیم_ تصمیم گرفتم بروم به توکیو. چند کلمه برایش نوشتم. دیگر نمی توانستم صدایش بزنم «عشق عزیزم.»؛ صاف و صادق اینطور شروع کردم: «آنی عزیزم.»

به من جواب داد: «از فارغ دلی ات خوشم می آید؛ من هرگز آنی عزیزت نبوده و نیستم. و تو هم ازت خواهش می کنم خیال نکنی که آنتوان عزیز منی. اگر نمی دانی چه صدایم کنی، صدایم نکن. اینطور از همه بهتر است.»

*

... گارسن چراغها را روشن می کند: هنوز ساعت دو نشده، ولی آسمان سیاهِ سیاه است، دیگر چشمش خوب نمی بیند خیاطی کند. نوری ملایم؛ مردم در خانه هایشان هستند، حتما آنها هم چراغهایشان را روشن کرده اند. چیز می خوانند، از پنجره آسمان را می نگرند. برای آنها... وضع جور دیگری است. آنها به طرز دیگری مسن شده اند. آنها در میان ارثیه ها و هدیه ها زندگی می کنند، و هر تکه اثاثشان یادبودی است. ساعتها، مدالها، تصویرها، صدفها، وزنه های کاغذ، تجیرها، شالها. گنجه هایشان پر است از بطریها، پارچه ها، رختهای قدیمی، روزنامه ها؛ همه اش را نگه داشته اند. گذشته، تجمل مالکان است.

من گذشته ام را کجا نگه دارم؟ گذشته را توی جیب نمی شود گذاشت؛ برای مرتب چیدنش خانه ای باید داشت. من مالک چیزی جز تنم نیستم؛ مردی یکه و تنها، با هیچ چیزی جز تنش، نمی تواند یادبودها را وا ایستاند؛ یادبودها از میانش می گذرند. نباید شکوه کنم: من فقط خواهان آن بوده ام که آزاد باشم.»

 

این رمان خواندنی را علاوه بر نیلوفر، انتشارات کتاب پارسه نیز روانه بازار نشر کرده است.

 ساکنان تهران برای تهیه این کتاب و همچنین سفارش هر محصول فرهنگی مورد علاقه دیگر(در صورت موجود بودن در بازار نشر) کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 238848

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 10 =