این کتاب سرگذشت نوجوان هایی فقیر و درمانده‌ اجتماعی‌ست که به‌تحصیل در دبیرستانی نظامی مشغول‌اند و خواسته و ناخواسته در معرض دیوانه‌وارترین خشونت‌ها و آسیب‌ها قرار دارند.

چه بخوای چه نخوای و تو ارتش چیزی که مهمه اینه که بزن بهادر باشی، دل و جرئت داشته باشی، می دونی چی می خوام بگم؟ پیش از این که سوارت بشن سوارشون شو. راه دیگه ای وجود نداره. من خوش ندارم کسی سوارم بشه...

به گزارش خبرآنلاین، رمان «سال‌های سگی» نخستین رمان نویسنده مشهور پرویی ماریو بارگاس یوسا است که او را برنده جایزه نوبل ادبیات کرد. «سال‌های سگی»، بر‌خلاف ظاهرِ غلط‌ اندازِ سیاسی‌اش، اثری به‌شدت انسانی‌ست و با تمام تلخی و آزاردهنده بودن‌اش بخش مهمی از زندگی نویسنده را در خود ثبت کرده است. خاطره‌ای جاودان از سرگذشتِ زندگیِ یک انسان در آستانه بلوغ روانی با تمام فراز و فرودهایش. این کتاب سرگذشت نوجوان هایی فقیر و درمانده‌ اجتماعی‌ست که به‌تحصیل در دبیرستانی نظامی مشغول‌اند و خواسته و ناخواسته در معرض دیوانه‌وارترین خشونت‌ها و آسیب‌ها قرار دارند.

 

شهرت ناگهانی که انتشار سال های سگی برای یوسا به دنبال داشت غافلگیرانه بود. شمار کسانی که به مطالعه رمان او روی آوردند، حتی خود او را شگفت زده کرد. یکی از بن مایه های سال های سگی خشونت است. به گمان یوسا در جوامعی که پایه آن بر بی عدالتی استوار است، نه تنها مجالی برای گفت و گو و بحث و مناظره در میان نیست بلکه هیچ مجرایی برای ایجاد ارتباط انسانی وجود ندارد. به عبارتی سال‌های سگی سرگذشت نوجوان هایی فقیر و درمانده‌ی اجتماعی‌ست که به‌تحصیل در دبیرستانی نظامی مشغول‌اند و خواسته و ناخواسته در معرض دیوانه‌وارترین خشونت‌ها و آسیب‌ها قرار دارند.: «نصف این‌ها رو به‌این خاطر می‌فرستن این‌جا که جنایت‌کار نشن و نصف دیگه‌شون هم به‌ این خاطر که مأبون نشن... مردم خیال می‌کنن دبیرستان نظام دارالتأدیبه».

رمان سال های سگی توسط احمد گلشیری به فارسی بازگردانده شده و چندین بار توسط انتشارات نگاه تجدید چاپ شده است. بخش هایی از این رمان خواندنی را در ادامه می خوانید، رمانی که باید تا قبل از مرگ حتما مطالعه کرد:

 

آلبرتو پرسید: «راستی تو چرا انقدر آدم بزدلی هستی؟ خجالت نمی کشی جای جاگوار نگهبانی می دی؟»

برده گفت: «هر کاری دلم می خواد می کنم. به کسی هم مربوط نیس.»

آلبرتو گفت: «همه مث برده با تو تا می کنن. اصلاً از چی می ترسی؟»

«از تو یه نفر که ترسی ندارم.»

آلبرتو خندید. ناگهان جلو خنده اش را گرفت، گفت: «حق با توست. من مث جاگوار می خندم. راستی چرا همه از اون تقلید می کنن؟»

برده گفت: «من یه نفر ازش تقلید نمی کنم.»

آلبرتو گفت: «تو خر اونی، سوارت شده.»

آلبرتو ته سیگارش را پرتاب کرد. ته سیگار لابه لای علف ها چند لحظه ای درخشید، سپس خاموش شد. حیاط سال پنجمی ها هنوز متروک بود.

آلبرتو گفت: «بله دیگه، سوارت شده.» دهانش را باز کرد سپس بست. انگشت هایش را به زبانش گذاشت، یک پر توتون را برداشت، با ناخن دو تکه کرد، روی لب هایش گذاشت و تف کرد.

«تو هیچ وقت خدا دعوا نکرده ای، درست می گم؟»

برده گفت: «فقط یه بار.»

«این جا؟»

«نه، قبلاً.»

آلبرتو گفت: «برا همینه که همه سوارت می شن. همه می دونن که تو آدم بزدلی هستی. اگه می خوای به ت احترام بذارن هر چند وقت یه بار دماغ یه نفرو به خاک بمال.»

«من که خیال ندارم نظامی باشم.»

«منم چنین خیالی ندارم. اما تو تو این جا نظامی هستی، چه بخوای چه نخوای و تو ارتش چیزی که مهمه اینه که بزن بهادر باشی، دل و جرئت داشته باشی، می دونی چی می خوام بگم؟ پیش از این که سوارت بشن سوارشون شو. راه دیگه ای وجود نداره. من خوش ندارم کسی سوارم بشه.»

برده گفت: «آخه من اهل دعوا نیستم، این طور بگم، فوت و فن شو بلد نیستم.»

آلبرتو گفت: «فوت و فن به درد نمی خوره. فقط باید دل و جرئت نشون داد.»

«این حرفو یه بار از دهن ستوان گامبوا شنیدم.»

«حرف درستی زده. منم خیال ندارم نظامی باشم، اما اینجا یاد می گیری چطور مرد بشی، یاد می گیری چطور هوای خودتو داشته باشی. می فهمی تو زندگی چه خبره.»

برده گفت: «اما تو که زیاد دعوا نمی کنی، پس چرا کسی سوارت نمی شه.»

«خودمو به دیوونگی می زنم، می خوام بگم خودمو به حماقت می زنم. تو هم همین کارو در پیش بگیر. اون وقت کسی پا روت نمی ذاره رد بشه. اگه با چنگ و دندون از خودت دفاع نکنی، روی گرده ت سوار می شن. این قانون جنگله.»

*

لحظه ای بعد صدای سنگدل پرسید: «بگو ببینم سگ، دست هات درد می کنه؟»

برده گفت: «نه.»

واقعیت داشت، چون دیگر نه تنش را احساس می کرد و نه زمان را. ذهن گیج و گولش آرام کناره پورتو اتن را به یاد می آورد، صدای مادرش را شنید «مواظب باش، ریکاردیتو، پاتو رو ماهی دم شلاقی خاردار نذاری.» و دست های دراز و نگهبانش را پیش آورد و او را در زیر آفتاب بیرحم، در آغوش گرفت.

صدا گفت: «دروغ می گی سگ، اگه درد نمی کنه چرا زوزه می کشی؟»

فکر کرد کارشان تمام شده، اما تازه اول کار آنها بود.

صدا پرسید: «تو سگی یا آدم؟»

«پس چرا ایستاده ای خبر مرگت؟ سگ ها چهار دست و پا راه میرن.»

خم شد و هنگامی که دستهایش را روی زمین گذاشت، دردی گزنده در آنها احساس کرد. پسر دیگری کنارش بود، او هم چهار دست و پا بود.

صدا گفت: «خوب وقتی دو تا سگ تو خیابون به هم می رسن چه کار می کنن؟ جواب بده سگ، با تو هستم.»

لگدی بر پشت برده فرود آمد و او عجولانه پاسخ داد: «نمی دونم، دانش آموز.»

صدا گفت: «دعوا می کنن. پارس می کنن، به هم می پرن، گاز می گیرن.»

برده به یاد نمی آورد پسری را که با او توجیه می شد جایی دیده باشد. به یقین جزو یکی از افراد واحدهای آخر بود چون قدی کوتاه داشت. چهره اش از درد به هم پیچید. صدا هنوز حرفهایش را تمام نکرده بود که پارس کنان و کف بر دهان، به جلو خیز برداشت و ناگهان مثل آن که سگی هار به او حمله کرده باشد گزش دندانهایی را بر شانه خود احساس کرد. آنوقت بود که سراپایش عکس العمل نشان داد و همچنان که پارس می کرد و گاز می گرفت یقین داشت که پوستش از موهایی ضخیم پوشیده شده، دهانش پوزه ای برآمده است و در پشتش دمی چون شلاق در نوسان است...

*

می گن جناب سرهنگ با مشت اوئارینا را زد، شاید هم زده باشد: «اوئارینا تو کثافتی.» آبروشو جلو وزیر بردیم، جلو سفیرها، می گن درست و حسابی زیر گریه زد. اگه به خاطر جشن روز بعد نبود موضوع به همین جا خاتمه پیدا نمی کرد، دستت درد نکنه، جناب سرهنگ، ما رو مثل میمون به نمایش می ذاری. جلوی اسقف وادارمون می کنی مانور نظامی بدیم و ناهار دسته جمعی می دی، جلوی وزیر ها و ژنرال ها برامون مسابقه ژیمناستیک و دو میدانی ترتیب می دی و ناهار دسته جمعی می دی، دستت درد نکنه، دستت درد نکنه! همه می دونستیم اتفاقی داره می افته، شایع بود، جاگوار گفت: «تو استادیوم باید از همه جلو بزنیم، حتی تو یه مسابقه نباید بازنده بشیم، باید همه رو جارو کنیم، تو مسابقه کیسه گونی، دو سرعت، دو امدادی، همه چی.» اما به اون جاها نرسید، اول مسابقه طناب کشی بود، هنوز دستام از اون همه کش و واکش درد می کنه، چه دادی می زنن: «یالا بوآ.» «بکش بوآ.» «محکم تر، محکم تر.» «هورا، هورا.» صبح پیش از صبحانه اومدن سراغ من و اوریوسته و جاگوار و گفتن: «تا جون تو بدن تون هست بکشین، اما میدون رو خالی نکنید، به خاطر بچه های واحد.» تنها کسی که از ماجرا خبر نداشت اوئارینای کثافت بود.

*

پدر آلبرتو بی آنکه از حضور پسرش دست و پای خود را گم کرده باشد، کیف چرمی اش را روی یک صندلی پرتاب کرد و سپس لبخند بر لب و خودخواهانه نشست و به آلبرتو اشاره کرد تا کنارش بنشیند. آلبرتو نگاهی به مادرش انداخت، هنوز از جای خود تکان نخورده بود.

پدرش با لحنی بشاش گفت: «کارملا، بیا این جا، زن. بیا کمی گپ بزنیم. می تونیم در حضور آلبرتو حرف هامونو بزنیم. پسرمون حالا دیگه برای خودش مردی شده.»

آلبرتو احساس رضایت کرد. پدرش، به خلاف مادر، جوان تر، سالم تر و قوی تر به نظر می رسید. در صدا، حرف ها و حرکت هایش نوعی گستاخی احساس می شد. آیا این کار ناشی از خوشحالی او بود؟

مادرش گفت: «من چی دارم با تو بگم، اصلاً حرفی ندارم.»

پدرش گفت: «بیا، دیگه. ما آدم های متمدنی هستیم. اگه بر اعصابت مسلط بشی می تونیم مسائلو حل کنیم.»

مادرش جیغ زنان گفت: «ای هیولا! ای کثافت!» مشتش را بلند کرد و چهره اش که معمولاً معصومانه بود برافروخته شد، از شکل افتاد و برق خشم در چشم هایش خوانده شد: «گم شو از پیش چشمم! این جا خونه ی منه. من خودم اجاره شو می پردازم!»

پدرش لبخند زنان دست هایش را روی گوش ها گذاشت. آلبرتو نگاهی به ساعتش انداخت. مادرش اشک می ریخت و از هق هق گریه می لرزید. اشک از گونه هایش سرازیر بود.

پدرش گفت: «کارملا، آروم باش. من نیومده م دعوا کنم. سعی کنیم معقول باشیم. این طور که نمی شه ادامه داد. مردم پشت سرمون می خندن. باید از این آشغالدونی بیایی بیرون، زندگی تازه ای شروع کنی. دلم نمی خواد تو رو به این حال و روز ببینم. دست کم به فکر پسرت باش.»

مادرش جیغ زد: «گم شو، این جا هرچی باشه آبرومنده. حق نداری این خونه رو با حضور خودت رسوا کنی. راهِ تو بکش برو پیش زن های هرزه ت. ما نمی خوایم کاری با تو داشته باشیم. پول هات هم تو سرت بخوره. من انقدر پول دارم که خرج تحصیل پسرمو بدم.»

پدرش گفت: چرند نگو! تو مث گداها زندگی می کنی. پس شرفت کجا رفته؟ به خاطر خدا بگذار ماهانه چیزی به ت بدم.

مادرش با صدای بلندی گفت: آلبرتو! اجازه نده به من بد و بیراه بگه! جلو همۀ مردم لیما آبرویی برا من نگذاشته. حالا خیال کشتن منو داره. یه کاری بکن، آلبرتو؟

آلبرتو با ناراحتی گفت: پاپا،خواهش می کنم،خواهش می کنم،دعوا نکنین!

پدرش موقرانه و آرام گفت: آروم باش، تو خیلی جوونی. یه روز همه چیزو می فهمی. زندگی به این سادگی ها که فکر می کنی نیست...»

 

 

ساکنان تهران برای تهیه این رمان و همچنین سفارش هر محصول فرهنگی مورد علاقه دیگر(در صورت موجود بودن در بازار نشر) کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 238586

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • باران IR ۰۸:۰۹ - ۱۳۹۱/۰۶/۰۵
    9 0
    به نظر من "سالهای سگی" و "سور بز" برترین آثار یوسا هستند. بسیار عمیق، انسانی، تلخ، بی پرده و تکان دهنده. اصلاً بقیه آثار یوسا یه جورایی حول محور همین دو تا رمان میچرخه. سبک خاصش در روایت داستان، که گاهی تا لحظه آخر حتی هویت راوی هم معلوم نیست، بسیار جذابه. خواندن این اثر را به همۀ رمان خوانای حرفه ای توصیه میکنم.