دنیا در چشمِ یک یونانی اصیل

«یورگوس لانتیموس» از متفاوت‌ترین فیلمسازانِ روزگار است. «پدیده پنجاه ساله» یونانی؛ نگرشی خلافِ جهت جریانِ روز دارد. او، این روزها با «Poor Things» موجودات فقیر/ بیچاره، بر سر زبان‌هاست. اثری که در ادبیاتِ رسانه‌ای ایران، با نام «بیچارگان» شهرت دارد. بیچارگان؛ ادامه‌ی نوعِ «نگاهِ لانتیموسی» به هستی و یک «ضد پیرنگ» سینماییِ ناب است. کارگردان؛ در ۷ فیلم قبلی‌اش، همین رویکرد را دنبال می‌کند.

اصولاً، ظهور و بُروز امثالِ لانتیموس؛ در یک قرن، حدود یکی دو نفر است. چنانکه؛ در قرن گذشته، فرانتس کافکا در رمان‌نویسی؛ یا اوژن یونسکو (نمایشنامه‌نویسی) آمدند. شاید؛ معادلِ سینماییِ این دو چهره را استانلی کوبریک دانست. این مقایسه؛ به‌ویژه در درخشش (The Shining) یا پرتقال کوکی (A Clockwork Orange) منطقی‌تر است.
فیلم جدید لانتیموس (بیچارگان) در ژانر علمی تخیلی (Science fiction) قرار دارد. بی‌شک؛ این تعریف، به‌شدت کلی است. او؛ دو مدلینگ ذهنی، برای ساخت داشته و دارد. نخست؛ نوعِ نگاهِ کوبریک در «بری لیندون» است. اثری شاهکار؛ که کارگردان نابغه، فقط از نور طبیعی بهره برد. روزها؛ تابشِ خورشید و شب‌ها، صرفاً کورسوی فانوسی؛ لوکیشن را در لنز دوربینش می‌نشاند. البته؛ هدف لانتیموس (در فیلم جدید) توجه به این تکینیک خارق‌العاده نیست. او، نگاهِ کوبریک را در دیدن روحِ عهد ویکتوریایی، دوست دارد. قبلاً هم (The favorite) را در همین حال و هوا ساخت؛ همچنین فیلم کوتاهی که ادای دَین به «بری لیندون» بود.
سوای این؛ مدل ذهنی «دکتر فرانکشتاین» هم در بدنه بیچارگان، نهفته است. فیلم؛ از اساس در حال‌ و هوای آثارِ فرانکشتاینی، است. مخاطبان؛ ناگزیر از این مقایسه هستند. نزدیکی دراماتیک، زیاد است؛ اگرچه؛ این شباهت، روساختی است. زیرساختِ بیچارگان را زنجیره‌ای از کُدگذاری‌های دقیق کارکردان، درهم‌تنیده است؛ بنیادِ فکری لانتیموس؛ از فرانکشتاین‌زدگی محض، نجاتش می‌دهد.
اصطلاح مشهور هیولای فرانکشتاین از «رُمان قابِ» مشهورِ مری شرلی (۱۸۱۸) می‌آید. رمان؛ به دکتری جوان به نام ویکتور فرانکشتاین می‌پردازد. او از اعضاء و جوارح اجساد، موجودی تازه ساخت. این موجود؛ ناگهان جان گرفت؛ و به هیولایی بدل شد. طوریکه زندگی دیگران را به خطر انداخت.

دنیا در چشمِ یک یونانی اصیل


شرکتِ توماس ادیسون؛ نخستین نسخه سینمایی رمان (۱۹۱۰) را ساخت. اما نسخه ۱۹۳۱ به کارگردانی «جیمز ویل» و بازی «بوریس کارلوف» مدِنظرِ تاریخ سینماست. بعدها؛ همین فیلم؛ نمادِ دیگر آثار علمی- تخیلی فرانکشتاینی شد؛ اگرچه۲۰ فیلم شاخص را می‌توان؛ در این ژانر مثال زد؛ اما اشاره به تک‌تک آنها؛ از بحث محوری این نوشته، دور است.
«بیچارگان» هم، تِمی مشابه دارد. فقط، اینبار؛ کاراکتر هیولا در کالبدی فرشته‌وار (بِلا) بازسازی شده است. او، بیش از آنکه به دیگران، ضربه بزند، خودش را در دسترس خطر و نابودی قرار می‌دهد. زنی باردار؛ خود را از روی پل، به داخل رودخانه می‌اندازد. دکتر گادوین باکستر (ویلم دفو) جنازه را پیدا می‌کند. نوزاد و مادر؛ هردو مرده‌اند. اما دکتر؛ مغز نوازد را به سر زن (اما استون) پیوند می‌دهد. حالا موجود جدید؛ در کالبدی غریب به روی جهان، پلک‌ می‌گشاید.
دکتر؛ اسم او را «بِلا باکستر» می‌گذارد. وی هم؛ دکتر را پدر (God/ Father) صدا می‌زند. بِلا؛ در همان اوایلِ فیلم، درباره مادرش می‌پرسد؟ دکتر به او جواب می‌دهد؛ «تو مادر خودت هستی، مادر خودت و دختر خودت!»


دیالوگی عجیب و سورئالیستی که یادآورِ زیربافت سبک رازآلود لانتیموس؛ در روزگار کنونی است. لحنِ سورئالیستی فیلم؛ از همان سکانسِ افتتاحیه، پیداست. حرکت (Zoom In) کارگردان، حالتی مهندسی‌شده، دارد. انگار چشمِ دوربین به حادثه‌ای؛ خیره و خیره‌ترمی‌شود. حالا، فاصله‌ی کانونی از قامتِ کاراکتر می‌گذرد؛ و به سر او نزدیک‌تر می‌شود. حالت قرارگرفتن سر روی شانه‌ها، شبیه نقاشی است. دقیق‌تر؛ به مجسمه‌ای ثابت، روی پل می‌ماند. انگار موهای مجسمه؛ در صدم ثانیه‌ای با ابرها، قاطی می‌شود. حجمی از آسمان ابری؛ و سرِ انسان کلِ کادر را پُرمی‌کند! ناگهان؛ سر واژگون شده؛ و به سوی عمق رودخانه فرومی‌غلتد. موسیقی؛ در تمام ثانیه‌های جلو رفتن لنز، طنین‌انداز است. انگار به زبان نت‌ها، حادثه‌ی روی پل را شرح و بسط می‌دهد.
لانتیموس بعد از این سکانس، مرز متن را برمی‌دارد؛ و با دنیای «دکتر فرانکشتاین» یکی می‌شود. این مسئله؛ بیشتر از نگرش کارگردان، به متن اصلی برمی‌گردد. بیچارگان؛ فیلمنامه‌ای اقتباسی است. سناریو بر پایه‌ی رمانی از آلاسدایر جیمز گری است. جیمز گری؛ نویسنده‌ای پُست‌مدرنیست به‌شمار می‌رود. انگلیسی‌ها؛ به او لقب پدر ادبیات نوین اسکاتلند، داده‌اند. ‌نظریه‌پردازان؛ سَبکَش را نزدیک به کافکا، اورول و بورخس، دسته‌بندی کرده‌اند.
نکته‌ای؛ درباره نویسنده برجسته‌ی اسکاتلندی، جای اشاره و بحث دارد. همچناکه؛ این آسیب‌شناسی، درباره خودِ لانتیموس هم، صادق است. واژه‌ی «طنز» در تفسیرِ آثار آلاسدایر جیمز گری، درست نیست. چنانکه؛ واژه «کمدی» هم، برای سبکِ لانتیموس پُر از تناقض است. همانطور که آثارِ سلفِ‌ ژرفنگر آنها را نیز نمی‌توان؛ با این واژگان تعریف کرد.
مثلاً؛ گره‌گوار سامسا (شخصیت رمان مسخ) کارمندِ بانک، روزی از خواب بیدار می‌شود. همه چیز؛ مثل هر روز است. اتاق همان، سقف به شکل دیروز؛ و اشیاء بی‌دگرگونی، در جای خود، ثابت مانده‌اند. اما، خودِ سامسا؛ در تخت‌وخوابش به یک سوسکِ غول‌پیکر، بدل شده است. این طنز محض، نیست. «گروتسک» است. تلخ؛ یا عجیب‌ترین شکل روایت که نه خنده؛ بلکه گریه‌آور است. بنابر همین اصل؛ آثار لانتیموس نه کمدی؛ بلکه گروتسک است. او هنرمندانه؛ گروتسک را در سینما، جا انداخته است؛ آنگونه که کرگدنِ یونسکو هم، گونه‌ای گروتسک، یا ابزورد؛ در جریانِ تئاتر روز است؛ وگرنه؛ یک نگرش همگانی چگونه می‌تواند؛ همه آدمهای شهر را به کرگدن تبدیل کند؟!

دنیا در چشمِ یک یونانی اصیل


منابع انگلیسی زبان؛ لانتیموس را شاخه‌ای از جریانِ پُست‌مدرنیسم می‌دانند؛ مردی که در موجِ رازآمیزِ سینمای یونان، شکل و تبلور یافته است. این تعریف هم، ذاتاً کلی است. اگر تیغ روانکاوی را روی کالبد فکری او بگذاریم، یک آتنی‌زاده‌ی اصیل را در تَهِ شخصیتش، کشف می‌کنیم. هنرمندی؛ که بر پایه مانیفست نیاکانش، می‌نویسد؛ و می‌سازد! جوهره‌ی ذهنی‌اش از عقلانیت یونانی؛ شکل یافته است؛ خمیرمایه‌ی اندیشه‌اش با نسخه‌ی فلاسفه آغازین برای بشر، هماهنگی دارد. این مانیفست سه گزاره داشت: «انسان، طبیعت، عقل!»
سه گزاره‌ی فلسفی؛ در گذار از سقراط، بی‌کم و کاست می‌ماند. اما در مواجهه با فیلسوف بزرگ (افلاطون) تقریبا‍ً، متلاشی می‌شود. چون؛ هرسه مفهوم را در قاموس افلاطونی، می‌توان؛ «رویا» نیز معنی کرد. «اتوپیای افلاطون»؛ بشر را برای همیشه از دنیایی ملموس؛ به جهان رویا برد. بشرِ پسا افلاطونی؛ بارها برای ساختِ آرمانشهرِ استادِ «آکادمی»، خیز برداشت. اما حاصلش ویرانشهر (dystopia) بود.
اینجا؛ شوک ذهنی یورگوس لانتیموس را کشف می‌کنیم. بنابراین؛ دنیا را در کلِ زندگی۵۰ ساله‌اش، یک جور می‌بیند؛ دیستوپیایی که نه براساس عقل، بلکه برپایه‌ی بَرساخت (coined) شکل می‌گیرد. جائیکه؛ بنیادش نه بر آبادانی؛ بلکه بر ویرانی است.
لانتیموس؛ به همین‌دلیل، برخوردی رادیکال با جهان برساختی دارد. او همانطور؛ درباره جهان آرمانشهری، صحبت می‌کند؛ که مثلاً نامدارترین شاعرِ نیمایی ایران (مهدی اخوان ثالث) سخن، گفته است: «ای کلاغ صبحهای روشن و خاموش برفی/ خوشتر از هر فیلسوفی دوست دارم قار قارت/ شهر افلاطون ابله دیده تا پس کوچه‌هایش/ گشته و از آن بازگشتم می‌کند شربش خمارت»
شبیهِ؛ همان نکته‌ای که صادق‌ترین فیلسوف اروپا (نیچه) نیز درباره «فیلسوفِ کبیر»، یادآور ‌شد! او؛ گناه بزرگِ افلاطون را دو جهانی ساختنِ زمین، می‌دانست. تنها دنیایی که سالها، زیر پای بشر بوده و خواهد ماند. خالقِ «چنین گفت زرتشت» بی‌تعارف، به سراغ آرمانشهر و ویرانشهرِ این جهانی می رود!
اتوپیا؛ از ایده‌آلیسم می‌آید. شاید؛ جمله طلایی ایزیا برلین (فیلسوف موسیقی و ادبیات) سنتزی برای دیدگاه شاعر (اخوان) و فیلسوف (نیچه) باشد: «ایده‌آلیسم در نهایت؛ به جباریت، خواهد انجامید»
لانتیموس؛ این جباریت را در فیلم بیچارگان، کاریکاتوری کرده است؛ درست برخلاف فیلم سومش (Dogtooth) که با اتوپیای محض، روبه‌روایم. پدر (در آن فیلم) نماد جباریت محض؛ در دلِ ایده‌آلیسم ساختگی است. او اتوپیایش را در باغی زیبا، می‌سازد. سه فرزندش را در باغ زندانی می‌کند. بچه‌ها؛ اجازه ارتباط با جامعه را ندارند. پدر؛ واژگان را هم، جور دیگری برای بچه‌های خود، معنی می‌کند. مثلاً زامبی؛ به معنی گل زردِ وحشی است. بزرگراه (باد) دریا (صندلی چرمی) گردش (مصالح ساخت کف اتاق) و... است. حتی؛ فرزندان اسم خاصی ندارند. آنها؛ همدیگر را فقط برادر، خواهر، صدا می‌زنند. این فیلم (دندان‌نیش) اگرچه در یک لایه، درامی روانشناختی است؛ اما همان روایتِ تکراری بشر در ساخت اتوپیاست. سرانجام؛ آرمانشهر ساختگی؛ به سرنوشت محتومِ ویرانشهر می‌انجامد. گناهِ دهشتناکِ ازدواج محارم، مثل زلزله بر اتوپیای ایزوله، فرود می‌آید.

دنیا در چشمِ یک یونانی اصیل


لانتیموس؛ این بارِ تراژیک را در بیچارگان، از روی دوش پدرِ جدی، برمی‌دارد. شخصیت کاریکاتوری دکتر باکستر، جنبه‌ی جدیت ندارد. او ترکیبی از دو چهره‌ی شهیر تاریخ سینماست. یعنی؛ از سویی، حرکات مرموز و نهانِ پیچیده‌ی «دکتر کالیگاری» را دارد. صد البته؛ مثل کالیگاری بدجنس نیست. اما کلیشه‌ی شخصیتی وی، همراهش است؛ حتی فضای داخلی کارش هم، به مطب دکتر کالیگاری، بی‌شباهت نیست. این تاثیر؛ ناشی از معماری گوتیک و اله‌مان‌های رمانتی‌سیسم است. فضای پشت بام؛ و چشم‌انداز دیداری شهر هم؛ در همان حال و هوا هستند؛ معماری فیلم‌های اکسپرسیونیستی را به ذهن می‌آورند. دوربین در سکانس‌های خارجی؛ با حرکت دالی (Dolly) این فضا را دور می‌زند. شاید؛ کاگردان از این بیان بصری، هدف خاصی دارد؛ نوعی فاصله‌گذاری و اشاره به گذشت زمان (معماری گوتیک) را گوشزد می‌کند.
دکتر باکستر؛ از سوی دیگر، تداعی‌گرِ هیولای فرانکشتاین است. گریمی زمخت و مرموز، چهره‌اش را پوشانده است؛ زخم‌هایی در سمت چپ صورت، زیر چشم راست و چانه‌اش وجود دارد. این زخم و شکافتگی در صورتِ هیولای فرانکشتاین، فقط یک مورد است. سمتِ راستِ پیشانی او، چنین زخمی دارد. موارد یاد شده؛ به دلیل ساختِ «زندگی عینی نقش» است. «زندگی ذهنی» دکتر، کوتاه و کیفی است. کارگردان، بُعد ذهنی او را نه تهی، بلکه «موزه‌ای»، «دکوری» و «آرشیوی» تعریف می‌کند. این کار به خاطر جولان نقشِ مقابل (بِلا) است.
لانتیموس؛ جهان را بنابر نگرش ذهنی موجود آزمایشگاهی، تعریف می‌کند. نقش بِلا باکستر؛ گستره‌ای پردامنه، برای تکاپو دارد. نخستین مسئله‌اش، کشفِ جسم است. پس؛ با مغز نوزاد؛ و بدن بزرگسال در پی کشفِ دنیای پیرامونش است. بِلا؛ در یکی از صحنه‌های آغازین در کنار پیانو است. او؛ چهاردست و پا، پیانو را به صدا درمی‌آورد. این حرکت به دلیل؛ کشف توامان اعضای بدن و حس شنیداری است! کشفِ کودکانه «صدا» در نماهای بعدی هم ادامه دارد؛ جایی که بِلا؛ بطری، لیوان و اشیا شیشه‌ای را بر زمین می‌کوبد! وقتی صدای شکستن را می‌شنود،‌ لذتی کودکانه، سراپای وجودش را فرامی‌گیرد.
بی‌شک؛ این کاراکتر بکر، ظرفیت‌های خیره‌کننده ای دارد. مهمتر از هر چیزی؛ زندگی ذهنی نقش (به‌قول استانیسلاوسکی) مهم است. البته؛ این بُعد، به ژرفی پرداخت نشده است؛ تمرکز کارگردان؛ بر جسم است. جسمی که در سیر داستان تا آستانه‌ی انحراف می‌رود. بِلا؛ در روال قصه، با یکی از شاگردان دکتر، نامزد می‌شود. اما وکیلی شیاد، گولش می‌زند؛ و او را برای سفر به دور دنیا، ترغیب، می‌کند.
بازیگر سرشناس (اما استون) در پرداخت این نقش، بازی متفاوتی دارد. انگار او درپی برپایی یک کلاس هنرپیشه‌گی است. قطعا‍ً، این کلاس نه برای مبتدیان، بلکه برای «ستاره های هالیوود» مناسب‌تر است. وی؛ در پرداخت بِلا باکستر، یک «دیوانگی هنرمندانه» و «کنترل‌شده» دارد. ذهن نوازد را در سر آدم بزرگسال؛ تا پایان، حفظ می‌کند، راه رفتنش در کالبد جدید؛ به هیچ وجه، راه رفتنِ هنرپیشه نیست. انگار؛ یک روح، پاهای مجسمه‌ای را به حرکت درمی‌آورد. استون؛ تا آخر فیلم؛ بیگانگی روح و جسم را نشان می‌دهد. شگرد پیرزومندانه‌ی وی، همین است. اینکه؛ بازیگر، عمداً با بدن نقش، راه می‌رود، انگار هیچ‌وقت؛ به این جسم عادت نمی‌کند، شاید؛ تنها در واپسین ثانیه‌های فیلم، راه رفتنش، عادی می‌شود.

دنیا در چشمِ یک یونانی اصیل


مهمتر از اینها؛ توازن او در دل یک «ضد پیرنگ» است. هارمونی بیانی و بدنیِ بازیگر در مرکزِ این درام‌ها، دشوار است. اینکه؛ بازیگر از بافتِ فیلم، بیرون نزند؛ گذشته‌ی تکنیکی و رفتاری خود را نشان ندهد، محصولِ همین متن و بخشی از تارو پودِ آن باشد! همه این مشکلات، سرِ راه یک بازیگر حرفه‌ای قرار دارند. اینجاست؛ که به بازی متفاوت استون؛ در این فیلم پی می‌بریم.
او؛ فقط یک موجودِ آزمایشگاهی است. نه اما استونِ حقیقی؛ یا ستاره برنده اسکار (فیلم لالا لند) که بر فن و فوت بازیگری، احاطه دارد. سهمِ کارگردان؛ را در این فرآیند، نباید نادیده گرفت. استحاله بازیگر در درام‌های دلخواهش (ضد پیرنگ) حاصلِ هدایت خاص اوست! لانتیموس؛ برپایه‌ی همین فرمول؛ بیچارگان را ساخته و پرداخته است. ضد پیرنگ سینمایی؛ در مقابل دو گزینه‌ی؛ پیرنگ کلاسیک و مینی‌مالیستی می‌آید. این سبک، سه مؤلفه‌ی اصلی دارد: «تصادف، واقعیت ناسازگار و زمان غیرخطی»
این سه کلید واژه؛ درهای ساختار دو ساعته‌ی فیلم را باز می‌کند. زنی خود را از روی پل (تصادف) به پایین پرتاب می‌کند. بنابر اصل؛ واقعیت ناسازگار، مغز نوزادش به سر او پیوند می‌خورد. گزینه سوم (زمان غیر خطی) البته، برای کارگردان؛ به‌شدت مهم است. لانتیموس، گاهی مرز خاصی؛ بین فلش‌بک و فلش‌فوروارد قائل نیست. زمانِ حال را به شکل سیاه‌ و سفید؛ یا گذشته را رنگی (سکانس آغازین) نشان می‌دهد. یعنی؛ سیر و گذر زمانی؛ به هیچ وجه، تابع توالیِ زمان خطی نیست.
او، فراتر از شکستن تکنیکی روایت؛ گامی، جلوتر هم می گذارد؛ برای جریانِ سیال ذهن؛ به خوبی خیز برمی‌دارد. اگرچه بُعد ذهنیِ بِلا، همیشه سدِ راهش است. بنابراین؛‌ در این راه؛ مثل نمونه‌های شاهکار تاریخ سینما موفق نیست. سالِ گذشته در مارین باد (آلن رنه) هشت و نیم (فدریکو فلینی) پرسونا (اینگمار برگمان) و... نمونه‌های درخشانِ این گونه روایت‌اند.
با این‌حال؛ بیچارگان از دیدگاهِ اثری ضد ساختار، درخشان است. همانقدر که گذشته‌گرا می‌نماید؛ که آینده‌نگر و هشداردهنده است. اگر کم و کاستی دارد؛ در مقایسه با آثار قبلی خودِ کارگردان است. انگار، وی در آثارِ گذشته‌اش، به دنیاهای ژرفتری رفته است! لانتیموس؛ در فیلم «آلپ» به داستان گروهی از بازیگران تئاتر می‌پردازد. آنها؛ پیشِ خانواده‌ی افراد مرده می‌روند؛ خود را به جای مُردگان گذاشته؛ و نقش آنها رابرای بازماندگان، بازی می‌کنند!

دنیا در چشمِ یک یونانی اصیل


فیلم خرچنگ (The Lobster) شاید، کمی پیچیده‌تر است. مجردها (در فیلم) فقط ۴۵ روز، برای ازدواج فرصت دارند. آنها؛ باید برای آشنایی؛ با فرد مورد علاقه خود، به هتلی بروند. قبل از رفتن؛ به مجردها لیستی داده می‌شود. اسامی حیوانات مختلفی در لیست، نوشته‌شده است. افراد مجرد؛ یک حیوان را انتخاب کنند. بعد، اگر در ۴۵ روز موفق به ازدواج شدند، می‌توانند به جامعه برگردند. اگرنه، به حیوانی تبدیل می‌شوند؛ که قبل از رفتن به هتل انتخاب کرده‌اند! سراسرِ فیلم، حیواناتی مرموز در حواشی هتل در حال رفت‌ و آمداند. حیوانات؛ در واقع مجردهایی هستند که قبلاً؛ طی ۴۵ روز موفق به ازدواج، نشده‌اند!
حالا، یورگوس لانتیموس؛ با بیچارگان و ۱۱ نامزدی اسکار در اخبار می‌آید. فیلم؛ برنده‌ی شیر طلایی ونیز است. همچنین؛ مجموعه‌ای از جوایز مختلف کن، نامزدی‌های متوالی اسکار و... کارنامه کاریش را آراسته است. وی از ۲۵ سالگی کارگردانی بین‌المللی بوده است. هم‌اکنون هم؛ در ۵۰ سالگی، به افق‌های تازه‌ای در سینما، فکر می‌کند.

۵۷۵۷

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 1881368

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 7 =