نزهت بادی: فیلم جدید دنی بویل بر اساس داستان واقعی ارون رالستن شکل گرفته که هنگام صخرهنوردی دستش میان یک صخره و سنگ بزرگ گیر کرد و او بعد از تجربهای دشوار و وحشتناک که حدود 127 ساعت طول کشید، بالاخره با قطع کردن دلخراش دستش خود را نجات داد.
در همان ابتدا ارون به عنوان فردی که از فضای صنعتی، مدرن، مصرفزده و ارتباطهای روزمره شهر میگریزد و به دل طبیعت پناه میبرد، معرفی میشود. با وجودی که به نظر میرسد او ماجراجویی است که به استقبال خطر میرود، اما نور قرمز ماشین در سیاهی و تکانهای شدید آن در دستاندازهای جاده، خبر از قدم گذاشتن در مسیری نامعلوم و خطرناک میدهد. تا قبل از اینکه ارون در میان صخرهها گرفتار شود، دوربین با حرکاتی سیال، رها و سبکبال با جنب و جوش ارون همراهی نشان میدهد و میان زمین و آسمان میچرخد. با اسارت او در میان شکاف صخرهها، دوربین نیز از تحرک و بیقراری دست برمیدارد و حالتی ساکن و ثابت مییابد.
ارون در طول مسیرش بتدریج از مظاهر و ابزار مادی، تکنولوژیک و مدرنی که انسان معاصر به شدت به آن وابسته است، جدا میشود و هر چه جلوتر میرود، بیشتر با طبیعت یکی و جزئی از آن میشود. ابتدا ماشینش را رها میکند و با دوچرخه راه میافتد، ساعاتی بعد دوچرخه را هم کنار میگذارد و پیاده مسیرش را ادامه میدهد. اما وقتی در شکاف گیر میافتد تازه به ناکارآمدی ابزارش پی میبرد. او همه وسایلش را روبرویش میچیند تا ببیند کدام یک میتوانند به او کمک کنند، اما هیچ کدام به درد نمیخورند و کاری از دستشان برنمیآید و ارون میفهمد اگر چیزی بتواند در این وضعیت کمکش کند، از دل همان طبیعت و غریزه بشری برمیآید. لحظهای که ارون فریاد کمک سر میدهد و دوربین از او دور میشود و پهنای گسترده طبیعت را در بر میگیرد، ارون ذره کوچک و حقیری در این دنیای بزرگ نشان داده میشود و آدم دلش برای تنهایی و ناتوانی بشر میسوزد. پس میتوان گفت «127 ساعت» فیلمی درباره رابطه انسان با طبیعت و جهان پیرامونش است.
درست در زمانی که انسان گمان میکند موفق شده عالم را به تسخیر خود درآورد و بر همه چیز تسلط و قدرت بیابد، یک تکه سنگ نشان میدهد با وجود همه پیشرفتهای بشری، هنوز چقدر انسان در برابر جهان هستی حقیر و ناتوان است و چطور گاهی دنیا با همه عظمت و گستردگیاش برای آدم تنگ و بسته میشود. بویل با نماهای بسته مداوم از فضای محدودی که ارون در آن اسیر شده، به خوبی حس فشار، خفقان و بیچارگی او را به ما القا میکند. ارون هم زمانی از مرگ تلخی که در انتطارش است رهایی مییابد که یاد میگیرد چطور خودش را با عالم پیرامونش هماهنگ کند و از دل همان طبیعتی که او را به مخاطره انداخته، راهی برای نجات خود بیابد. از اینجا به بعد است که هر چیزی در این دنیا برای او اهمیتی حیاتی پیدا میکند و ارزشش به چشم میآید، مثل لحظات کوتاهی که نور آفتاب بر او میتابد، ادرار و خونی که او را از گرسنگی و تشنگی میرهاند و یا عقابی که بالای سرش پرواز میکند. فقط در چنین شرایطی است که انسان شتابزده و مصرفگرای معاصر میتواند ارزش زندگی را بفهمد.
ارون حاضر است هر بهایی را بپردازد تا زنده بماند، حتی اگر قطع کردن دستش باشد. با چنین تجربهای شناخت و درک ارون از هستی شکل دیگری مییابد و همه چیزهای کوچک و ساده زندگی برایش معنادار میشود. به همین دلیل وقتی بر صخرهها دست میکشد، به خاطره پاک و رویایی کودکی اش میرود که برای اولین بار همراه پدرش بر صخره ها نشست و خورشید را تماشا کرد. ارون با این اتفاق دردناک به راز بزرگی پی میبرد که همه ما نیز به آن احتیاج داریم. اینکه تنها کاری که از انسان با همه تواناییهایش در برابر جهان برمیآید، این است که آن را کشف کند و به نظاره آن بنشیند و از تماشایش لذت ببرد. تعبیری که ارون درباره ارتباطش با تکه سنگ به کار میبرد، بر ناتوانی انسان در ایجاد تغییر و دخالت در جهان تاکید میکند.
او میفهمد این سنگ در تقدیر او بوده و در تمام این سالها به هر سویی که میچرخیده، درواقع به سمت او حرکت میکرده است، برای رسیدن به چنین برخورد سرنوشت ساز و مهمی. بنابراین «127 ساعت» فیلمی است که به ارتباط آدم با طبیعت میپردازد، رابطهای که خشونت و مهربانی میان انسان و جهان هستی را بطور توامان نشان میدهد. درواقع طبیعت و بشر همانقدر که میتوانند در بقای یکدیگر موثر باشند، به همان اندازه میتوانند موجب نابودی هم شوند.
54
نظر شما