نمیدانم از کجا شروع کنم.از تولد؟، سیر رشد؟، تحصیل؟، قبولی در دانشگاه؟
و یا بیکاری و به بن بست رسیدن در حال حال حاضر؟ ولی از هر جا شروع کنم همه اش درد است و آرزو...
اما در همه ی این دوران ها و مراحل، فقر پای ثابت زندگی من بوده است،چه در لحظه ی تولدم که در یک خانواده ی پرجمعیت و فقیر بدنیا آمدم و پدرم یک کارگر معمولی فصلی ساختمانی بود و متاسفانه هنوزهم با اینکه سن و سالی ازش گذشته همون کارگر فصلی ساختمانی باقیمانده است.و اما هیچ از این تنگدستی ها و مشکلات دلیلی نبود برای اینکه ما تسلیم شرایط ناعادلانه زندگی در جهان به طور عام و در ایران به طور خاص شویم.برای همین در میان خانواده تنها یک نفر تصمیم گرفت تا جهت تحصیل در دانشگاه قدم پیش گذارد و آن یک نفر من بودم و سایر برادرهایم وارد کار ساختمانی شدن که بعد از چند سال کارگری الان دیگر مهارتی پیدا کردند و مشغول بنایی،کاشی کاری و کارهایی از این قبیل هستند و در تمام مدتی که من مشغول تحصیل در دانشگاه و انجام خدمت سربازی بودم یاور من بودند.من پیش خودم فکر کردم که ما از
قدیم الایام خانواده ی فقیری بودیم و هیچ کس نتوانسته بود این دور تسلسل فقر را بشکند و همه این دور باطل را تکرار میکرند و من دلیل این بدبختی و فقر را بیسوادی و عدم آیند نگری توسط پیشینیان خود میدانستم بنابراین عزم خود را جزم کردم تا هر طور شده در کنکور قبول بشوم و مراحل ترقی و پیشرفت را یکی یکی پشت سر بگذارم و انصافاً با همه ناداری ها و بدبختی ها که گاهی در حد نبود غذا هم میشد کنار آمدم و توانستم در کنکور سال 1383 در گروه علوم انسانی و رشته ی کارتوگرافی و یا همان نقشه کشی در دانشگاه
تهران قبول بشوم، هم خودم خوشحال بودم و هم خانواده ام و هم اقوام و فامیل و امیدوار بودند که کسی پیدا شده که آنها را به زندگی امیدوار کرده است.ولی دیری نگذشت که مشکلات یکی پس از دیگری نمایان میشد...رشته ای که من قبول شده بودم نیاز به کامپیوتر داشت و اکثر دروس کارهای نرم افزاری نیاز داشت ولی من نتوانسته بودم یک کامپیوتر خریداری کنم و حتی جاهای بسیاری مراجعه کردم که کمکم کنند ولی متاسفانه نه در دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی و نه در دوران ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد هیچ کمکی به من نکردند.وقتی این شرایط را دیدم بدون اینکه دوستانم متوجه شوند و با بهانه جویی برای آنها، تصمیم گرفتم تغییر رشته بدهم و در پایان سال دوم تحصیلی(ترم چهار) درخواست تغییر رشته دادم و خوشبختانه موافقت کردند و در سال سوم کارشناسی من رشته ی جغرافیای انسانی_برنامه ریزی شهری و روستایی را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم و خدا را شاکرم که توانستم به موقع مدرک کارشناسی رشته ی جغرافیای انسانی(برنامه ریزی شهری و روستایی) را از دانشگاه تهران، دانشکده ی جغرافیا اخذ نمایم و در همان سال بود که با تلاش شبانه روزی توانستم رتبه ی 12 کارشناسی ارشد برنامه ریزی شهری دانشگاه شهید بهشتی تهران را اخذ نمایم و این بار هم با همه ی مشکلات مادی و روحی و روانی کنار آمدم و توانستم در سال 1390 از پایان نامه ام دفاع کنم.با توجه به مشکلات مالی فراوانی که داشتم دیگر نمی توانستم برای دکترا بخوانم و تصمیم گرفتم ابتدا خدمت سربازی ام را انجام بدهم و به امید اینکه بعد از انجام خدمت در جایی استخدام شوم و کمک خرج خانواده ام باشم در اسفند 90 به خدمت سربازی اعزام شدم و در نیروی انتظامی تهران 16 ماه خدمت کردم و در پایان خرداد 92 خدمت سربازی ام به اتمام رسید و به امید اینکه بعد از این دیگر حداقل روی پای خودم بیاستم و کمک خرج خانواده باشم راهی شهر و دیارم خودم شدم ولی در کمال ناباوری هر کجا مراجعه کردم برای کار و استخدام با جواب منفی روبرو شدم و اکنون نیز خسته از روزگار و زندگی در کنج خانه عمر به بطالت میگذرانم... هدفم از نگاشتن این نامه برای شما دست اندرکاران رسانه ها این است که واقعاً ما داریم به کدامین سو حرکت میکنیم.بنده 19 سال پشت نیمکت ها درس خواندم، تقریباً دو سال خدمت سربازی رفتم و 6 سال هم که دوران کودکی بود و الان 29 سال دارم و حتی یک ریالی از خودم ندارم.بعضی مواقع با خودم فکر میکنم که کاش وارد دانشگاه نمیشدم و عمرم را هدر نمیدادم لااقل میتوانستم
در بیرون مهارتی کسب کنم و حداقل دستم توی جیب خودم می بود.کاش من هم مثل برادرهایم سرم را پایین مینداختم و فکرقهرمان بازی و سودای مدیریت و علم در سرم نمی پروراندم ولی چه کنم که کاشکی را کاشتند ولی سبز نشد...من همه ی تلاشم را کردم تا بلکه به جایی برسم و حالا که موقع به ثمر نشستن تلاش و امیدواری است چیزی جز حسرت و پوچی نصیبم نشد.دوستان عزیز...فکرش را بکنید فوق لیسانس از بهترین دانشگاه های کشور گرفته ام ولی هیچ جا استخدام نمی کنند.من باید چیکار کنم؟حالا که عمری از من گذشته است...آیا این درسته که من با مدرک فوق لیسانس بروم و شاگرد یک آدم بیسواد در جاهای مختلف بشوم.آیا این مزد زحمات و تلاش من است؟ واقعاً به پوچی رسیدم! بیچارگی تا کی؟تا چه حد؟ اگر واقعاً نظام و دولت ما آنقدر ضعیف است که نمی توانند برای فارغ التحصیلان خود کا پیدا کند و آنها را استخدام کند پس برای چی اینقدر دانشجو میپذیرند؟ خوبه ما در دورانی دانشجو بودیم که میزان پذیرش به اندازه ی حالا نبود.کلاس ما در دوران کارشناسی 18 نفر بود و در دوران ارشد 6 نفر.ولی با این وجود جایی برای مان نیست و خدا میداند چه بر سر ما خواهد آمد.نه تنها خودم دچار یاس و سرخوردگی شدم بلکه خانواده ام نیز نا امید شده اند.واقعاً چه فکر میکردند که پسرشان درس بخواند و آخرش هم بیکار باشد.... خلاصه اینکه حالا من ماندم و یک مدرک کارشناسی ارشد و یاس و ناامیدی. این ماجرای زندگی من بود...همه ی آرزوهای خودم و خانواده ام بر باد رفت و عمرم نیز هدر شد. نمیدونم تصورش برای شما ممکن هست یا نه ولی خیلی سخته همه ی عمرت را صرف دانش و علم کنی و آخرش هم تنها به این دلیل که مشمول بند پ(پول،پارتی، پر روئی)نیستم مرا و امثال مرا خارج از گود نگاه دارند.دوستان هم دانشگاهی ام نیز وضع مشابهی دارند. خبر دارم تعدادی چون کاری نبود که استخدام شوند برای کنکور دکترا ثبت نام کردند و یکی دو نفرشان قبول شد و تعدادی دیگر نیز چون من مانده اند حیران که چه کنند در این سن و سال!!!؟ آیا اصلاً قرار است آدم هایی چون من تشکیل خانواده بدهند؟با کدام کار، با کدام پول؟با کدام خانه...ایهاالناس! من بیست و نه سالم هست نه تنها جایی استخدام نشدم بلکه یک ریال پول ندارم و این مدرک بی ارزش فوق لیسانیسی که از بهترین دانشگاه های مملکتم!!! و با زحمت و مشقت و هزینه بدست آوردم اکنون خریداری ندارد.
نمیدونم چه کاری از دست شما بر می آید ولی وای به حال آنهایی که فقط شعار میدهند و هر روز مردم فقیرتر و بیچاره تر میشوند و چون منی نیز ناامید و مبهوت.
میخواهم بگویم که ارزش علم و دانش توی مملکت من همینه که فقط جایی تو رو مشغول کنند و تا حساب کار دستت بیاد می بینی که ای دل غافل عمر بر باد رفته و دیگر کار از کار گذشته.من و امثال من با امید و آرزو وارد دانشگاه شدیم ولی حالا ما را نا امید کرده اند نمیدانم کی ولی مطمئناً یه عده مقصرند.ما باید چیکار کنیم؟آینده ی ما چه میشود؟
فکرش را نمیکردم که روزی به جایی برسم که فکرهای احمقانه ای چون خودکشی و چیزهای دیگری به سرم بزند ولی حالا هر روز از این قبیل فکرها به سرم میزند و من درگیر مبارزه با این فکرها هستم.نمیدانم در این مبارزه پیروز خواهم شد و یا شکست خواهم خورد ولی من و امثال من فرصتی بودیم که در این مملکت تبدیل به تهدید مان کردند.نمیدانم چه پیش خواهد آمد فقط امیدوارم خداوند به خیر یگذراند...
شما فرض کنید این یه درد دله. یا کاری از دست شما بر می آید و با من مدلی می کنید و یا اینکه سکوت می کنید به پاس اینکه درد را فهمیده اید ولی کاری از شما ساخته نیست.این نوشتار برای انتشار نیست برای درد دله من
و امثال منه.
موفق باشید...
1717
نظر شما