الهه خسروی یگانه: خواندن ترجمهای تازه از عبدالله کوثری، یکی از خبرهای خوشی است که اهالی کتاب آن را با ذوق و شوق به گوش هم میرسانند. نثر پاکیزه و فاخر کوثری که میتواند به عنوان نمونهای استاندارد و حرفهای از نثر فارسی، مورد استفاده قرار گیرد، علاوه بر انتخابهای او در زمینه داستان، حالا باعث شده نام او به دلیلی موجه برای خواندن یک کتاب تبدیل شود.
طی هشت سال گذشته اگرچه آقای کوثری در زمینه داستان کمتر کتابی را روانه بازار نشر کرد اما حالا «زندانی لاس لوماس» نوشته فوئنتس نویسنده مشهور مکزیکی توسط نشر ماهی روانه کتابفروشیها شده است. کتابی کوچک، کم حجم اما بسیار خواندنی که مثل بیشتر آثار ادبیات امریکای لاتین مابهازایش را در جامعه امروز ایران هم میتوان دید. به بهانه انتشار این کتاب گفتگوی کوتاهی با آقای مترجم کردهایم که میخوانید:
آقای کوثری، نکتهای که در ترجمه کتاب «زندانی لاس لوماس» توجه خواننده را جلب میکند، طنزی است که به شدت حضور پررنگی در متن دارد. با ترجمه خوب شما این طنز به خوبی به مخاطب منتقل میشود و از این نظر ما اثر متفاوتی روبرو هستیم. اینطور نیست؟
همیشه خود متن، تکلیف مترجم را روشن میکند. فوئنتس در بسیاری از کارهایش از طنز استفاده میکند. اغلب هم این طنز، طنز تلخی است. این ویژگی در بعضی از کارهای فوئنتس که ترجمه نشده و فکر هم نمیکنم با شرایط فعلی بشود ترجمهاش کرد بیشتر به چشم میخورد. مثلا در کتاب «کریستوفر نازاده» کل یک متن ۵۰۰ صفحهای بر مبنای طنز بنا شده است. طنزی که البته گاهی به هجو هم پهلو میزند. او از همان آغاز کارش یعنی ۱۹۵۰ رویکرد انتقادی به جامعه مکزیک به خصوص جامعه مکزیک بعد از انقلاب داشت. چون معتقد بود که بخش بزرگی از اهداف آن انقلاب محقق نشد و به بار ننشست. چه در کتاب «زندانی لاس لوماس» چه در «کریستوفر نازاده» چه در کتاب « آنجا که هوا صاف است» طنز شالوده اصلی نثر را شامل میشود. البته در اینجا به فراخور سنش این نگاه و طنز پختهتر شده است. مسئله اصلی فوئنتس در این رمان آن طبقه متوسط نوکیسهای است که بعد از جنگ جهانی دوم از موقعیت استثنایی امریکای لاتین استفاده کرد و ثروت اندوخت. فوئنتس شدیدا این طبقه را هجو میکند. طبقهای که نوعی امریکازدگی در رفتارش مشهود بود. ــ امریکا به معنای ایالات متحده ــ چون الگوی رفتاری، باورها و ارزشهای این طبقه مستقیما از ایالات متحده نشات میگرفت و آنها به کمک پول هنگفتی که به دست آورده بودند سعی میکردند همان جوری زندگی کنند که مردم ایالات متحده زندگی میکرد. نمونه این طبقه را ما در دهه ۵۰ شمسی خودمان هم داشتیم. آن پول نفتی که به مملکت سرازیر شد باعث شکلگیری طبقه بیفرهنگی شد که تهران را جعبه آینه جلوهگری خودشان کرده بودند.
اتفاقا این نکته، در مورد جامعه حال حاضرمان هم مصداق دارد. در این رمان هم همانطور که شما میگویید خطاب اصلی به طبقه متوسط نوکیسهای است که بر اساس اتفاق و اقتصاد مریض توانسته مالاندوزی کند. ما امروز نمونههای بارزی از حضور این طبقه را در جامعه خودمان میبینیم.
بله، وجه تشابه عمده جامعه امریکای لاتین با جامعه همین است. یعنی اقتصاد تک محصولی که در انحصار دولت است و یک طبقه رانتخوار که در دورههای مختلف به وجود آمده است. یعنی از زمانی که نفت مصرف جهانی پیدا کرد، اقتصاد این کشورها هم تحت تاثیر قرار گرفت و میبینیم که رفته رفته معیارهای این طبقه معیارهای زیباییشناسی جامعه میشود، مثلا معماری ما تحت تاثیر پسند کریه آنها قرار میگیرد، یا مثلا پارچههای زرق و برقداری که شما امروز در خیابان زرتشت میبینید پسند این طبقهای است که عادت دارد از مچ تا آرنج دست را با النگوهای جورواجور پر کند. بهرحال این طنز در نثر فوئنتس سابقه داشته و من هم از آن تبعیت کردهام.
نوع ارتباطی هم که با مخاطب کتاب برقرار میکند، نکته جالبی است. این که شما مجبورید مرا باور کنید و به حرفهای من گوش بدهید و این فاصلهگذاری که مدام با مخاطب دارد، باعث شده ارتباط زندهتری بین مخاطب و داستان برقرار شود.
این شگردی است که فوئنتس مثلا در «آئورا» هم از آن استفاده میکند. اما آنجا مفرد بود و اینجا جمع. یعنی آنجا فقط یک نفر را مورد خطاب قرار میداد ولی در اینجا جمع خوانندگان را مد نظر دارد. خاصه آنکه در «آئورا» قهرمان داستان با مخاطب هم یکی میشود. منتها من فکر میکنم این نوع رابطه از طریق ۵۰ تلفن، که شخصیت اصلی داستان به وسیله آنها ارتباطش را برقرار میکند، ترفندی است که نویسنده به واسطه آن میخواهد نوعی ناتمامی رابطه انسانی را نشان دهد. انسانی که نمیتواند رو در رو با هیچ کس ارتباط برقرار کند و گفتگوی واقعی داشته باشد. او فقط از پشت تلفن است که موجودیت مییابد و به محض اینکه تلفنها قطع میشود این آدم هم دیگر حضور نخواهد داشت. درواقع فوئنتس چهرهای از همان مدیران و کارفرمایانی ارائه میکند که در دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی در مکزیک به وجود آمدند.
اما جالب اینجاست که فوئنتس در عین نقد این طبقه متوسط نوکیسه، از طبقه فرودست جامعه مکزیک هم طرفداری نمیکند. یعنی آن حضور ناگهانی خانواده روستایی در خانه این آدم و بیرحمی اعضای این خانواده خیلی تکاندهنده است.
بله، در واقع ما در مواجهه با این پرسش قرار میگیریم که آیا این آدمها که از روستا به شهر آمدهاند در خور یک توجه شقفتآمیز یا همدردی هستند یا نه؟ دو نکته اینجا وجود دارد. یکی اینکه این آدمها همان قشر از زمین کنده شدهای هستند که در ایران هم بعد از اصلاحات ارضی روانه شهرها شدند و اطراف شهرها را با حضور خود پر کردند و نوعی زاغهنشینی به وجود آوردند. این طبقه دیگر آن طبقه روستایی کشاورز زحمتکش نیست بلکه کسانی هستند که کلی فساد هم در ایران و هم مکزیک به وجود آوردند. و شما میبینید که بین افراد این خانواده که خانه شخصیت اصلی داستان را غصب کردهاند نوعی رابطه پیچیده مافیاوار وجود دارد که نشان میدهد در چیزهای دیگری هم دست دارند. اگر به شهری که این آدمها از آن آمدهاند توجه کنید میبینید که انتخاب این شهر توسط فوئنتس بیراه نیست. در دهه ۸۰ در مکزیک دولت لیبرال مسلکی سر کار بود. در آن زمان از همین شهر یک حرکت شورشی شروع شد که میخواستند دوباره جنگهای چریکی را احیا کنند. فوئنتس آن زمان برعلیه این گروه مقالههای خیلی زیادی نوشت و کاملا مخالف آنها بود چون اعتقاد داشت این گروه به ضرر منافع ملی رفتار میکنند. فرمانده آنها هم فرمانده مارکوس دقیقا ادای چه گوآرا را درمیآورد. اگر دقت کنید میبینید که فوئنتس در این کتاب خیلی به این شهر بند کرده است. البته آنها را مطلقا سیاه نشان نمیدهد مثلا شما در سیمای آن پیرمرد نکات دلپذیری میبینید ولی ارزش او به قول راوی این است که فقط حافظ خاطره است. بدین ترتیب میبینید که این آدمها نماینده قشر مستضعفی هستند که به شهرها میآیند و نوعی اقتصاد بازار سیاه را در شهرهای بزرگ شکل میدهند. نمونهاش را امروز در تهران و سایر شهرهای بزرگ هم میبینید. یک مشت آدمهای بیریشه که آداب و رسوم شهری را یاد میگیرند ولی هویت خود را کاملا از دست میدهند. همین قشرهای حاشیهنشین شهری هستند که در سر بزنگاه نیروهای هولناک را شکل میدهند و هر کسی میتواند از اینها استفاده کند چون ملاک همکاریشان فقط پول است نه انسانیت.
۵۷۵۷
نظر شما