تاریخ انتشار: ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۶

تابستان سال ۱۳۷۲ کار بازسازی سالن تئاتری در محوطه ی خوابگاهی دانشگاه شیراز و پایین مجتمع دانشگاهی که به آن "تپه" می گفتند در حال اتمام بود.

 سالن "شهید دستغیب" جهاد دانشگاهی که ما تئاتر را در آن رونق داده بودیم نه سالن تئاتر که در اصل سالن سینما بود و از خوش اقبالی ما صحنه اش عمقی هم داشت تا ما امکان به صحنه بردن کارهایمان را داشته باشیم اما سالن جدید در حال بازسازی که گفته می شد نمایش های "جشن هنر شیراز" در پیش از انقلاب در آن اجرا می شده است، سالن تئاتر بود فقط تئاتر! این سالن را بعد از باز سازی، "فجر" نامیدند تا خورشید تئاتر دانشجوئی شیراز طلوعی دیگر داشته باشد. هر وقت که به آنجا سر می زدم و کارگران مشغول کار را می دیدم در خیال خودم می پروراندم که اگر بتوانم در اینجا تئاتر راه بیاندازم چه خواهد شد؟ اینجا واقعا سالن تئاتر است، اتاق نور و صدا دارد، اتاق گریم دارد، صحنه اش به اندازه عریض است ، عمق مناسب دارد و دید تماشاگران عالی است و ...

"شهرام سلطانی" که با هم کار تئاتر را در دانشگاه شروع کرده بودیم پس از قبولی در مقطع کارشناسی ارشد به سرپرستی این سالن منصوب شد و همین کافی بود تا تئاتر، الویت اول سالن تازه افتتاح شده ی "فجر" در دانشگاه شیراز باشد.

اواخر شهریور ماه همان سال اردوی چند روزه ای برای ورودی های جدید یا به قول معروف "سال صفری ها" برقرار شد؛ برنامه ی اختتامیه شامل موسیقی، نمایش و شعر خوانی در سالن "شهید دستغیب" جهاد دانشگاهی بود که نمایش "دو روی یک سکه" در حضور حدود ۶۰۰ نفر از تازه واردین اجرا شد. داستان نمایش در دو صحنه به روزگار تیره و روشن داوطلب کنکوری می پرداخت که در صحنه ی اول فرض می شد در کنکور در رشته ی "کاردانی ثبت و ضبط اسناد و مدارکی که باید نگاه داشته شوند!" قبول شده و تبدیل به چهره ی درخشان و قهرمان خانه، محله، دوستان و نامزدش شده است و در صحنه ی دوم فرض می شد همان داوطلب از ورود به دانشگاه بازمانده است که حالا روزگارش سیاه شده و به شدت مورد تحقیر و حمله ی اطرافیان قرار می گیرد. در هر کدام از صحنه ها آدم های ثابتی (پدر، مادر، خواهر، نامزد، دوست و بقال محله) با بازیگران ثابت (چهار نفر) در این دو موقعیت برخورد های کاملا متضادی با او داشتنند. صدای خنده تماشاگران حاضر در تمام طول اجرا سالن را به لرزه در آورده بود و در پایان هم به شدت از کار استقبال کردند.

این قطعه نمایشی نوشته و کار من بود و "محمود ناظری" پیش از خواندن شعرش در آن شب آن را "نبوغ در عین سادگی" نامید. این اولین کار من با استعداد نوظهور آن زمان تئاتر دانشگاه شیراز یعنی "طوفان مهردادیان" بود همسر وی "زهرا عباسپور" و همین طور "رها مهاجری" در این کار بازی کردند. گروه کوچک ما بعد از چند جلسه تمرین این کار را که داستان آن بیشتر حاصل همفکری گروهی بود در آن شب پر شور خیلی ساده و بدون دکور، گریم، موسیقی و... اجرا کرد و خنده ی مفصلی هم از تماشاگران گرفت. موقعیت داوطلب ورود به دانشگاه در هر دو صحنه ی قبولی و ردی در کنکور به طرز عجیبی خنده دار از آب در آمده بود."فریبرز مولازاده" از اجرای کار فیلم برداری می کرد؛ دوربین روی شانه های او از شدت خنده گاه به لرزه می افتد که در فیلم به یادگار مانده است.

در میان آن تماشاگران تازه قبول شده جوانکی هم بود که علاوه بر خندیدن در دلش شوری هم داشت و خیال می کرد که اگر بعد از اجرا برود پشت صحنه و به این آدم قد بلند روی صحنه که هم صدا بردار گروه موسیقی بود و هم بازیگر و کارگردان نمایش و در همه حال چه در هنگام تنظیم صدا و فاصله ی میکرفون ها و چه در هنگام بازی در روی همان صحنه، دایم گوشه ی پیراهنش نیم متری از شلوارش بیرون بود بگوید که می خواهم به گروه شما ملحق شوم و کار تئاتر بکنم چه پاسخی از او خواهد شنید؟ "اردوان زینی سوق" دانشجوی تازه وارد رشته ی کشاورزی بعد از اجرا به پشت صحنه آمد و با پای خودش به دام بلایی افتاد که رها شدن از آن تا سال ها به آسانی برایش میسر نشد قرار بعدی را با او براى یکشنبه ساعت ۴ بعد از ظهر در سالن فجر گذاشتم.

آن شب این جوان کهکیلویه و بویر احمدی در حالى که به سختی در پوست خود مى گنجید رفت تا این خبر را به دوستانش بدهد. او اولین کارش را با بلیت فروشی برای نمایش "فرناندو، فرناندویی که می شناختم" کار تامل بر انگیز "فریبرز مولازاده" آغاز کرد و دیری نگذشت که خود را در اولین نشست معرفی و شروع رو خوانی نمایشنامه ی "کرگدن" نوشته ی "اوژن یونسکو" ی فرانسوی دید! روزی در میانه ی پائیز سال۱۳۷۲ که هر کسی را که مایل بود در این کار بازی یا همکاری کند به سالن فجر دعوت کردم .

کرگدن شروع شده بود! در آن نشست اول بودند کسانی که حتی یک بار هم نام "اوژن یونسکو" به گوششان نخورده بود و برایشان سوال بود که اصلآ چرا باید این نمایشنامه ی ۱۸۱ صفحه ای را به صحنه برد؟ حتى چند نفری هم بودند که برای اولین بار قصد داشتند مرتکب کار تئاتر بشوند. اولین چیزی که برای آنها گفتم داستانی بود از زبان خود یونسکو که علت نوشتن این نمایشنامه را شرح می دهد. من هر چه کتاب در مورد یونسکو و نمایشنامه های ترجمه شده او را که در دسترس بود خوانده بودم و سعی کرده بودم تا بفهمم که آخر چه می گوید این نویسنده ی رومانیایی الاصل فرانسوی متولد سال ۱۹۱۲ . نویسنده ى نمایشنامه در جایی انگیزه ی نوشتن این نمایشنامه را از حالتی که در اثر حضور کنجکاوانه در یکی از سخنرانی های "هیتلر" به او دست داده می داند او خود را در آن مراسم سخنرانی با شکوه، مانند قطره‌ای از امواج خروشان دریای انسان های هیجان زده تعریف می کند. او توان تحلیل و منطق‌اش را در میان فشار روانی‌ سنگین جمعیت و غریو هولناک فریاد های شان از دست داده و لحظه‌ای خود را عاشق هیتلر یافته است! این حالت بعد از آن سخنرانی، وحشت غریبی در او ایجاد می کند که البته منجر به نوشتن شاهکارش یعنی "کرگدن" می‌‌شود.

تقسیم نقش ها شروع شد؛ "طوفان" بدون تردید شد "برانژه"،" افسون افشار" دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی نقش "دیزی"(Daizy ) را گرفت که معشوقه ی "برانژه" است در اداره ای که آنها در آن همکارند و من خودم "ژان" را می خواندم که دوست مرتب و منظم و کت شلوار پوش "برانژه"ی ولنگار است که به قول "ژان" همیشه بوی گند الکل می دهد و همین طور یازده نقش دیگر میان یازده نفر دیگر تقسیم شد تا روخوانی نمایشنامه با چهارده بازیگر شروع شود. "ژان" در صحنه ی اول با لباس رسمی در ساعت یازده و نیم صبح یکشنبه روزی آفتابی در فضای بیرونی یک کافه همزمان با "برانژه" که از طرف دیگر صحنه آمده وارد می شود و دیر آمدن او را مورد شماتت قرار می دهد و در پاسخ "برانژه" که "خودت هم همین الان آمدی" می گوید: "حالا که تو هیچ وقت سر ساعت نمی آیی من هم از قصد دیرتر می آیم!

برانژه اما کراوات نداشتنش هم از دست حمله های" ژان" در امان نیست اما "ژان" همیشه کرواتی اضافه دارد که به او بدهد و حتی شانه برای مرتب کردن موهای همیشه نامرتب "برانژه"! و بعد نوبت به پیراهن چروک "برانژه" و کفش های واکس نزده اش می رسد تا مورد انتقاد های تند و تیز" ژان" قرار بگیرد تا آنجا که می گوید "وضعیت تو رقت آور است، رقت آور!" "برانژه" اما از بی تفریح بودنش در این شهر کوچک اروپایی می گوید و اینکه برای هشت ساعت کار روزانه و منظم ساخته نشده! در نزدیکی کافه ای که این دو به بحث مشغولند بقالی هم وجود دارد که زن و شوهری آنجا را می گردانند. شهر آرام است و همه مشغول به کار خود که ژان از برانژه می پرسد دیشب را کجا باده گساری کرده ای؟ و "برانژه" از جشن تولد دوست مشترکشان "آگوست" می گوید که معلوم می شود "ژان" به آن دعوت نداشته و همین او را خشمگین می کند و به دنبال دلیل نرفتن خود به آن میهمانی می گردد که "برانژه" می گوید شاید به این علت نرفتی که دعوت نشده بودی!

و این آتش خشم "ژان" را بیشتر می کند اما چیزی که "ژان" را عصبی تر کرده صداهای مزاحمی است که در میان استدلال های منطقی اش برای نرفتن به آن میهمانی از بیرون می آید و شبیه خرناس کشیدن یک حیوان است که حالا به نظر می رسد هن و هن کنان، شتابزده و زورمند دارد به آنجایی که آنها نشسته اند نزدیک می شود! "ژان" به سرعت صندلی خود را به کناری می اندازد و به کناره ی صحنه می رود و پس از کمی دقت با انگشتش به جایی در بیرون صحنه اشاره می کند و فریاد می زند "ای وای! کرگدن! "برانژه" اما بی توجه همچنان در جای خود نشسته است و دارد آرام و زیر لب در مورد قضیه ی دعوت شدن یا نشدن به جشن تولد "آگوست" حرف می زند! حالا دیگر بقال (محمد باقر رکنی) و زن بقال(ماندانا مباشری)، صاحب کافه (اردوان زینی سوق) و پیش خدمت کافه (لاله مقتدی) همه و همه توجهشان به حضور کرگدن جلب شده و سراسیمه و بهت زده یکی پس از دیگری تکرار می کنند وای کرگدن، وای کرگدن....

نویسنده ی نمایشنامه در متن می خواهد که این صحنه خیلی تند و با انرژی بازی شود و حتی جایی می نویسد: "باید تمرین کرد!" و حالا "آقای منطق دان" (فریبرز مولازاده) با عینک و کلاه حصیری وارد شده و اعلام می کند : "یک کرگدن و با چه سرعتی در پیاده رو مقابل!" در این میان صدای آه و ناله ی خانمی (زهرا عباسپور) از بیرون صحنه می آید که در یک دستش گربه و در دست دیگرش سبدی دارد و به دنبال او آقای پیر شیک پوش (فتاح سعادت پور) که سعی در جلب توجه او دارد وارد صحنه می شوند و هر کدام از کرگدنى که آزاد و رها در خیابان می دویده و بساط مردم را به هم می ریخته حرف می زنند."عین یک جت بود" این دیالوگ اردوان زینی سوق در نقش صاحب کافه بود که در وصف حیوانی که دیده است می گوید اما لهجه ی شیرین و جنوبی او "ج" را "ز" تلفظ می کرد و حاصل آن می شد "عین یک زت بود!" تمرین ها آرام آرام داشت این قوت قلب را به همه ی ما می داد که کار دارد شکل می گیرد روخوانی به سرعت پایان یافت و کار روی صحنه برای میزانسن و حرکت ها شروع شد ریتم کار داشت در می آمد اما وقتی به این دیالوگ اردوان می رسید ناگهان سقوط آزاد به ته دره! تمام گروه سعی کردند "زت" اردوان را "جت" کنند که البته موفق هم شدند اما ما تا مدت ها او را به نام "جت" می شناختیم!

من حتی در عصبانیت شدید در تمرین ها هم او را با این نام صدا می کردم! در تمرین های نمایش کرگدن من زود تر از همه کرگدن شده بودم و بازیگران و سایر عوامل اجرا از داد و فریاد هایم در امان نبودند که : "محکم تر، بلند تر، برو راست، قدم ها تند تر، آهسته تر ، ریتم را ننداز، نگاهش کن، کجایی پس تو، این غلطه غلطه، آره این درسته، صبر کن، سکوت بده، حواست کجاست تو، آخه بابا اینطوری که نمی شه لامصب!!!...." تمرین های سنگین بدن و بیان به صورت گروهی قبل از کار روی صحنه آغاز می شد، حدود یک ساعت تمرین منظم صدا و حرکت. ما قرار بود خودمان بشویم کرگدن پس باید بدن و بیانمان را هم آماده ی این کار می کردیم! روش ما برای کرگدن شدن و نشان دادن آن به تماشاگرانمان استفاده از ظرفیت های صدا و بدن بود و به دنبال استفاده از ماسک یا ترفند های دیگر نرفتیم با این روش کار ساده تر و به همان میزان ملموس تر می شد که کرگدن شدن را بیشتر موضوعی درونی می دیدیم تا بیرونی! دیده شدن این جانور مجادلات و بحث هایی را در میان آدم های نمایش آغاز می کند و هر کدام سعی در توجیه منطقی علت حضور آن در این شهر اروپایی که اساسا نمی تواند محل مناسبی از نظر زیست محیطی برای این حیوان باشد را دارند البته آنها در میان این تبادل آرا و نظرات به موضوعات مورد علاقه ی خود نیز می پردازند. به جز "برانژه" همه موضوع دیده شدن کرگدن را جدی گرفته اند و از بابت آن نگرانند.

در اینجا "ژان" با "برانژه" در گوشه ای و "آقای منطق دان" و"آقای پیر شیک پوش" در گوشه ی دیگر صحنه با هم به گفتگو مشغولند و دیالوگ های این چهار نفر به گونه ای با هم در ارتباط و تداخل کلامی و معنایی هم هست که ما در اجرا به نوبت یک طرف صحنه را ثابت نگاه می داشتیم تا طرف دیگر صحنه دیالوگ خود را بگویند و بر عکس! "آقای منطق دان" و "آقای پیر" در مورد قیاس منطقی با اشاره به گربه ی خانمی که وارد صحنه شده بود صحبت می کنند و"آقای منطق دان" با استفاده از این قیاس ثابت می کند که چون گربه میراست و "سقراط" هم میراست پس "سقراط" گربه است! که "آقای پیر" هیجان زده پاسخ می دهد بله من یک گربه دارم که اسمش "سقراط" است!

در آن سوی صحنه "برانژه" به وجود داشتن خود شک می کند و می گوید که تعداد مرده ها بیشتر است و آنها بر وجودم سنگینی می کنند اما "ژان" بر او خرده می گیرد که مرده ها وجود ندارند و چطور چیزی که وجود ندارد بر تو سنگینی می کند اما "برانژه" زندگی کردن را چیز غیر عادی می داند که "ژان" بر او می تازد که تو وجود نداری چون فکر نمی کنی! او همچنین "برانژه" را دروغگو می داند چرا که از طرفی می گوید زندگی چنگی به دلش نمی زند و از طرف دیگر به کسی دل بسته است و "برانژه" می نالد که در برابر رقبایش که از او قدر تر هستند شانسی ندارد چون درس نخوانده است اما مهمترین رقیب عشقی او در اداره لیسانس حقوق و آینده ای روشن دارد.

در آن سوی صحنه "آقای منطق دان" و"آقای پیر" در مورد منجر شدن منطق به حساب فکری سخن می گویند و دائم تعداد پاهای دو گربه را جمع و تفریق می کنند.
"ژان" "برانژه" را تشویق می کند که برای به دست آوردن "دیزی" مبارزه کند و می گوید: "فقط آدم لش مبارزه نمی کند" اما "برانژه" می گوید که در مقابل رقیبش خلع سلاح شده است که "ژان" فریاد بر می آورد: "مسلح شو دوست عزیز مسلح شو!" این سخن "برانژه" را خوش می آید و از "ژان" کمک می خواهد تا مسلح شود اما به چه چیزی؟ که "ژان" در پاسخ به او می گوید به سلاح هوش و فرهنگ و از "برانژه" می خواهد که الکل ننوشد و با پول پس انداز شده برود تئاتر ببیند و موزه ها را تماشا کند، لباس مرتب و آدمیزادی بپوشد و مجله های ادبی را بخواند اما اندکی بعد معلوم می شود خود ژان هم بعد از ظهر همان روز قراری در یک مشروب فروشی با دوستانش دارد!

دوباره صدای هن و هن و چهار نعل دویدن کرگدن در پشت صحنه که شتابان سم هایش را به زمین می کوبد و صدای مهیبی را ایجاد می کند شنیده مى شود اما بحث منطقی آقایان حتی در این هنگام هم به همان شدت ادامه دارد و برای رساندن صدایشان به یکدیگر مجبورند فریاد بزنند که ناله ی دلخراش خانم خانه دار در بیرون صحنه همه را خاموش می کند: " لهش کرد گربه ام را، گربه ام را له کرد!" این "خانم خانه دار" است که سوگوارانه به وسط صحنه سرازیر می شود و حالا همه ی آدم های نمایش به دور او حلقه زده اند و به همدردی با این زن که گربه اش زیر پای کرگدن اخیر له شده می پردازند و این بار بحث مفصلی در باب اینکه این کرگدن از کجا ممکن است آمده باشد و از چه نژادی است آسیایی یا آفریقایی؟ و مقایسه ی آن با آدم های آسیایی و آفریقایی که تا حالا دیده اند و اینکه این کرگدنی که دیده شد یک شاخ بود یا دو شاخ را آغاز می کنند در میان این گفتگو ها که با ناله های خانم خانه دار همراهی می شود "دیزی" نیز وارد صحنه می شود.

جدال کلامی شدیدی میان "برانژه" که در اثر حضور معشوقه اش اعتماد به نفسی هم پیدا کرده با "ژان" در مورد یک شاخ یا دو شاخ بودن و آسیایی یا آفریقایی بودن کرگدن اول و دوم و این که اصلا اولی همان دومی بود یا با هم فرق داشتند شروع می شود و در نهایت این "آقای منطق دان" است که با استدلال منطقی خود در مورد اینکه کرگدن اول آسیایی بوده یا آفریقایی و کدامیک یک شاخ دارند و کدام دو شاخ و آیا اولی همان دومی بوده یا با هم فرق می کردند همگان را گیج تر از پیش می کند اما "برانژه" و "ژان" کارشان بالا می گیرد و "برانژه" در مقابل "دیزی" و دیگران "ژان" را فضل فروشی بیش نمی داند که در مورد هیچ چیز اطلاعات درست و دقیق ندارد و "ژان" به حالت قهر صحنه را ترک می گوید. در انتهای صحنه ی اول "برانژه" خود را سرزنش می کند که چرا با "ژان" اینقدر تند بوده و وقتی تنها می شود از صاحب کافه درخواست مشروبی می کند تا شاید التیامش دهد. این پایان صحنه ی اول است و هنوز سه صحنه ی دیگر باقی است تا این ماجرا به سرانجام برسد.

در روز های تمرین وقتی که کار داشت به تدریج آماده می شد به بچه های گروه می گفتم که اگر ما در هر شب اجرا فقط پنجاه نفر تماشاگر داشته باشیم خود یک موفقیت بزرگ به حساب می آید البته این بار قصد تبلیغات وسیع در سطح شهر شیراز هم داشتیم تا تماشاگران فقط محدود به دانشجویان نباشند.
دایم نگران بودم که این جملات گیج کننده و انبوه در متن که به قصد تاکید بر بی حاصل بودن زبان یا همان پوچی در زبان توسط نویسنده نوشته شده آیا برای تماشاگر ما قابل تحمل هست؟ و اصلآ با این نمایش همراهی خواهد داشت؟ و آیا ما قادر خواهیم بود او را قانع کنیم که سالن نمایش را در میانه ی اجرا ترک نکند و بماند تا ببیند که بعد چه می شود و در آخر به کجا می رسد؟ اما بازیگران و عوامل گروه انگار از من مصمم تر شده بودند من بعضی از آنها را دیگر هرگز در کار تئاتر ندیدم انگار فقط آمده بودند تا دو ماه در کرگدن تمرین کنند، آن را به مدت ۹ شب اجرا کنند و بعد بروند و دیگر اثری از آنها نباشد!

 "فتاح سعادت پور" از جمله ی این آدم ها بود او به همراه "فریبرز مولازاده" زوج "آقای منطق دان" و "آقای پیر و شیک پوش" را به طرز عجیب و باور نکردنی قوی و دقیق و زنده بازی می کردند. صحنه ی اول داشت با حضور ده بازیگر روی صحنه شور و هیجان عجیبی به خود می گرفت همه ی بازیگران بی آنکه مزدی دریافت کنند سر تمرین های فشرده حاضر می شدند و نهایت تلاش خود را می کردند. همه ما به تدریج متوجه شده بودیم که اتفاقی در حال وقوع است اتفاقی در درون ما، در شهر ما و در صحنه اما هنوز این سوال برای همه ی ما وجود داشت که آیا این تئاتر عبث نما که می گفتند نمایاننده ی پوچی هاست و هشدار دهنده به آدمیزاد که تو در خطر هستی در خطر پوچ و عبث شدن، تئاتری هست که ما بتوانیم آن را درست بفهمیم و درست اجرایش کنیم ؟

زمان اجراى نمایش (دی ماه سال ۱۳۷۲) داشت نزدیک می شد و خبر تمرین کرگدن در دانشگاه، در اغلب محافل تئاتری شهر شیراز پیچیده بود و البته بسیاری هم می گفتند این دیگر دیوانگی است! کرگدن آن هم با یک مشت بچه دانشجو؟ کارگردانش کیست همان پسر ۲۵ ساله ای که معلوم نیست هدفش از آمدن به شیراز درس خواندن بوده یا ....
در اوایل ورود به دانشگاه چند باری دچار درد کلیه شده بودم که البته سالها بعد موضوع چنان بحرانی و حاد شد که تا مرز از دست دادنشان پیش رفتم.در آن زمان فهمیده بودم درد کلیه می گیرد ول می کند، می گیرد ول می کند، می گیرد ول می کند تا اینکه می گیرد و دیگر تو را رهایی از این درد طاقت فرسا نیست و چنان به هم می پیچی که فراموش می کنی که هستی و کجایی! به بازیگران نمایش کرگدن که قرار بود در جلوی چشمان تماشاگران به تدریج کرگدن شوند همین نسخه را تجویز کردم که بذار بگیردت بعد دوباره به خودت بیا که نه، من و کرگدن شدن؟! اما وسوسه ی بی منطق شدن و قدرت نمایی کردن و فارغ شدن از عقل دست و پا گیر و پا بر زمین کوبیدن و نعره بر سر جهان زدن دوباره می گیردت و آنقدر با این وسوسه مبارزه می کنی تا شکست بخوری و کرگدن بشی!

صحنه ی دوم کرگدن صحنه ی اداره ای است که "برانژه" (طوفان مهردادیان) و دختری که به شدت دوستش دارد یعنی "دیزی" (افسون افشار) به همراه دیگران مشغول کار روزانه ی خود هستند آدم های دیگری هم در این اداره همکاران این دو هستند و البته موضوع داغ امروز کارمندان اتفاقی است که روز گذشته در وسط شهر افتاده و ارایه ی نظرات متفاوتی در مورد درستی یا نادرستی خبری که شنیده اند. در این صحنه درگیری های کلامی و گاه فیزیکی "دودار" (فرخ بک زاهدی) و "بوتار" (محسن آرضی) بر سر بودن یا نبودن کرگدن بالا می گیرد و "مسیو پاپیون" (آرمان منصوری) رئیس اداره آنها را دایم به آرامش دعوت می کند اما "دیزی" و "برانژه" بر دیده شدن کرگدن اصرار دارند و در مقابل، "بوتار" دیدن کرگدن توسط "برانژه" را به الکلی بودنش و تائید "دیزی" را به روابط عاشقانه اش با "برانژه" ربط می دهد و "دودار" را نیز به خاطر دیدن کرگدن به توطته متهم می کند!

 در این میان "آقای بوف" کارمند دیگر اداره سر کار خود نیامده و رئیس اداره از این موضوع عصبانی است که ناگهان همسر "آقای بوف"(رها مهاجری) سراسیمه به وسط صحنه می آید و می گوید یک کرگدن او را تا در اداره دنبال کرده! وقتی همکاران "آقای بوف" بیشتر به جلوی در ورودی بیرون از اداره دقت می کنند در می یابند کرگدنی که صدای پای کوفتنش می آید و صداهای عجیب و گاه عاشقانه ای! هم از خود در می آورد همان "آقای بوف" است! در نهایت "خانم بوف" به خاطر شکسته شدن پله های اداره توسط شوهر کرگدن شده اش ناچار می شود به پشت او بپرد تا با هم چهار نعل و شادی کنان از آنجا دورشوند!

انبوه کلمات در صحنه ی دوم هم در مورد کرگدن رد و بدل می شود که حاصل آن برای تماشاگر خنده و تعجب است که به راستی چه دارد بر سر این شهر و آدمهایش می آید؟
در میان تمرین های بدن و بیان دائم فریاد می زدیم "حیوان شو" و البته در شب های اجرا به هم می گفتیم "آرام باش حیوان" تا روند کار حفظ شود و این استحاله ی انسان به حیوان به شکل قابل باور پیش رود.

"طوفان مهردادیان" در نقش "برانژه" در تمام چهار صحنه ی نمایش از ابتدا تا انتها نقش محوری را داشت."طوفان" همگان را از میزان درک نقش و قدرت اجرای آن انگشت به دهان کرده بود این آدم در تمام مدت سه ساعت و نیم اجرا، روی صحنه بود، دیالوگ داشت و حرکت انجام می داد. او این نقش را جانانه بازی کرد.
در شب های اجرا بعد از صحنه ی دوم استراحت کوتاهی به مدت پانزده دقیقه داشتیم که بازیگران و تماشاگران نفسی تازه می کردند و دوباره ادامه ی ماجرا.

در صحنه ی سوم "برانژه" برای دیدن "ژان" (خودم!) به خانه ی او می رود و در می یابد که حال "ژان" خوب نیست و بی تاب و قرار شده است. دوباره بحث مفصلی با او در باره ی آنچه که در آن روز در کافه دیده اند در می گیرد. حالا وقت آن بود که خود را محکی بزنم که چگونه بازیگری هستم."ژان" قرار بود کرگدن بشود آن هم جلوی چشمان دوستش "برانژه" و تماشاگران صحنه!

"برانژه" نگران بد حالی "ژان" و تغییر لحظه به لحظه ی ظاهر او در طول صحبتشان است "ژان" گاهی صدایش کلفت می شد و دوباره به خود می آمد! هم زمان با کلفت کردن صدایم دستهایم را نیز مشت می کردم، زانوهایم را خم می کردم و پشتم را خمیده تا اینکه دوباره بر می گشتم به حالت طبیعی اما بی دوام و آنجا که کلمات می مانند و نمی توانند منظور من (ژان) را پیش ببرند، دوباره چشمانم گشاد می شد صدایم خش دار، مشت هایم گره کرده و هن هن می کردم، نفس زنان به گونه ای که می خواستم فریاد بزنم و خود را راحت کنم اما من ژان بودم همان که به برانژه می گفت چرا موهایت نامرتب است، چرا بوی گند الکل می دهی، برو تئاتر ببین، مجله های ادبی را بخوان،آدم باش! و ... و حالا خودش جلوی چشمان دوستش دارد کرگدن می شود! "ژان" از دلسوزی های "برانژه" برای خودش عصبانی می شود و "برانژه" به او می گوید: از دست من عصبانی نشو، من دوست تو هستم

و "ژان" پاسخ می دهد "دوستی وجود ندارد من به دوستی تو اعتقاد ندارم" و پس از چند جمله "برانژه" می گوید " امروز حسابی مردم گریز شده ای" و من پا سخ می دادم "آره مردم گریز شده ام ، مردم گریز شده ام..." در اینجا من از روی صحنه به میان تماشاگران می پریدم و یک دور کامل در سالن در بین تماشاگران می دویدم و فریاد می زدم مردم گریز شده ام، مردم گریز شده ام... "کیوان کثیریان" دانشجوی دانشکده ی کشاورزی که آن زمان به آرامی داشت وارد گروه های تئاتر دانشجویی شیراز می شد و برای خود اسم و رسمی دست و پا می کرد به من می گفت: "بار اولی که کرگدن را می دیدم و پریدی وسط تماشاگران و دیوانه وار نعره می زدی، تمام تماشاگران ردیفی که ما در آنجا نشسته بودیم دست و پایشان را از ترس جمع می کردند چون تو دیگر از انسان بودن داشتی خارج می شدی ..."

در صحنه های اول و دوم، صدای خنده های مداوم تماشاگران به طنزهای دیالوگ ها و موقعیت ها به گوش می رسید و ما از صدای خنده هایشان لذت می بردیم به تدریج از صحنه ی سوم که فضای کار دگرگون می شد سکوت سنگینی سالن را فرا می گرفت و گاه خنده هایی نیز در لحظاتی که انتظار داشتیم شنیده می شد و چقدر این واکنش های تماشاگران برای هر بازیگر و کارگردانی لذت بخش است تماشاگری که زنده و در جا ارتباط برقرار می کند و با کار بده و بستان دارد.
"ژان" در انتهای صحنه ی سوم دیوانه وار به "برانژه" حمله می کند تا به قول خودش او را لگد مال کند و "برانژه" در حین فرار فریاد می زند:"آهای یک کرگدن توی عمارت است".
ما ترجمه ی" جلال آل احمد" را برای اجرا برگزیده بودیم که ترجمه ای است فاخر و البته روان.

کار گریم نمایش کرگدن به عهده ی "فضل الله رفیعی" بود. "فضل الله رفیعی" مردی بود از آسمان او به واقع زمینی نبود یک فارسی تمام عیار با لهجه ها و نگرانی ها و آرزوها و خیالات و رویاها و ایده آل های خود. "فضل الله" دانشجو نبود که شاید بچه هایش هم سن ماها بودند و شاید هم اصلا ازدواج نکرده بود ما اصلا نمی دانستیم او در کجا ی شیراز زندگی می کند. او ناگهان آمد و شد یکی از ما کار اصلی اش گریم و ساخت دکور و هر کاری که از دستش بر می آمد بود. "فضل الله رفیعی" مهربان، صادق، فداکار و بسیار نگران بود و عاشق گذشته ها، گذشته هایی که اصلا معلوم نیست وجود داشتند یا نه؟ او تنومند و ریش دار و با چشمانی گیرا و نافذ و صدایی گرم بود. چندی پیش طوفان گفت که او رفت و من مرگ او را باور ندارم اما اگر به آسمان رفته باشد خدایش رحمت کند.

در صحنه ی چهارم این نمایش سه ونیم ساعته "دودار" (فرخ بک زاهدی) به دیدار "برانژه" می رود. "برانژه" از کرگدن شدن "ژان" در مقابل چشمانش بهت زده است. او حالا عصبانی است و موضوع کرگدن ها را جدی تر گرفته است چیزی که در ابتدا همه در مورد آن جدی بودند به جز "برانژه" . "دودار" سعی می کند به "برانژه" دلداری بدهد و موضوع کرگدنها، که حالا لحظه به لحظه به تعدادشان هم افزوده می شد را توجیه و تحلیل کند او کرگدن شدن همکارش "بوتار" را ناشی از عقده ی حقارت و دق دلی او می داند بعد به تدریج در میان بحث ها از بی طرفی در مورد کرگدن شدن یا نشدن حرف می زند و می گوید: هرچیزی که وجود دارد منطقی است و فهمیدنش یعنی توجیه کردنش. "برانژه" اما بی تاب است و نگران صدای رفت و آمد کرگدن ها که حالا آهنگی هم به خود گرفته و از بیرون می آید او مطلع می شود که رییسش "مسیو پاپیون" هم کرگدن شده و "دودار" دلیل آن را نیاز "مسیو پاپیون" به کمی استراحت می داند!

"برانژه" از "دودار" می پرسد: پس تو این قضیه را طبیعی می دانی؟
"دودار": آخر چه چیزی طبیعی تر از کرگدن؟

کلمات! کلمات! کلمات دیوانه کننده اند؛ کلمات، آدمهای نمایش کرگدن را و تماشاگران را دیوانه می کنند کلمات خیانت بارند کلمات به راحتی همه چیز را توجیه می کنند و گاه از توضیح ساده ترین موضوعات هم بر نمی آیند. آدم های نمایش کرگدن آنجا که از کلمات بهره می گیرند می مانند، عاجزند، بی دوامند، مبتذل اند، بیچاره اند، ناتوانند... اما وقتی کلمات را به گوشه ای نهاده و سم بر زمین می کوبند و نعره می زنند و چهارنعل می تازند چیز دیگری می شوند.

بحث میان "دودار" و "برانژه" بالا می گیرد این "برانژه" دیگر آن آدم لاقید و الکلی صحنه ی اول نیست او در مقابل آدمی قرار گرفته که تحصیل کرده است و به راحتی با بازی با کلمات، کرگدن شدن آدم ها را تحلیل منطقی می کند اما "برانژه"، درونش، احساسش، غریزه اش ، انسانیتش و وجدانش می فهمد که کرگدن شدن قابل دفاع نیست اما از عهده ی "دودار" برنمی آید که آرام و مسلط کلمات را مورد استفاده قرار می دهد. "دودار" جایی از تقدم نظر بر عمل در تاریخ علم می گوید "برانژه" خشمگینانه پاسخ او را می دهد که این ها دیوانگی است اما "دودار" به دنبال معنای دقیق دیوانگی است که "برانژه" می پرسد حالا این کرگدن در حوزه ی عمل است یا نظر؟

دودار: هم این، هم آن
برانژه: چطور هم این، هم آن؟
دودار: هم این، هم آن یا ...یا این یا آن، بسته است به بحث!
برانژه: حالا که همچه شد... من اصلا از تفکر خودداری می کنم.

در اینجا "برانژه" به یاد آقای "منطق دان" صحنه ی اول می افتد تا از او کمک بخواهد اما کلاه حصیری "منطق دان" را روی سر یکی از کرگدن ها می بیند منطق دان هم کرگدن شده ! دیگر گندش در آمده! منطق دان کرگدن شده! "برانژه" سر خود را از پنجره بیرون می کند و خطاب به گله ی کرگدن ها فریاد می زند که : من از شما پیروی نمی کنم!
در این میان "دیزی" به طور سرزده وارد خانه ی "برانژه" می شود "دودار" از او می پرسد: پس زیاد اینجا می آیید؟ "دودار" نیز دل در گرو "دیزی" دارد وهمین کافی است تا حال او دگرگون شود زیاد طول نمی کشد که آرام آرام صدایش کلفت، دستهایش مشت، چشمانش گشاد و زانوهایش خم می شوند " فرخ بک زاهدی" چنان ظریف و دقیق از حسادت کرگدن می شد که آدمی را به خنده و زجر توام دچار می کرد. "فرخ" از بهترین های کرگدن ما بود تقابل بازی آرام و با حوصله او در صحنه های قبل با نحوه ی کرگدن شدنش در اثر حسادت کشنده ی بر آمده از عشق به "دیزی"، به بازی او حالت ویژه ای داده بود حسادت چنان در چشم های او موج خشم و نفرت ایجاد می کرد که راه دیگری برای او جز کرگدن شدن باقی نمی گذاشت تا از شر این حالت خلاص شود به نوعی که تماشاگر نیز موافق بود تا او کرگدن شود!

دیگر کرگدن ها همه جای شهر را با شور و هیجان گرفته بودند و کارشان هم فقط نابودی بود؛ نابودی هر چه هست. حالا در صحنه ی ما فقط "دیزی" مانده و "برانژه" آنها با هم غذا می خورند از عشق می گویند و از این که همدیگر را دوست دارند و تنها نمی گذارند و برای هم ساخته شده اند. "دیزی" می گوید: هزار جور واقعیت داریم تو آن را انتخاب کن که مناسب حالت باشد، فرار به عالم خیال.

اما "برانژه" نگران است و این نگرانی "دیزی" را خوش نمی آید و به او توصیه می کند که با وجدانش همه چیز را خراب نکند اما در واقع "دیزی" هم مطمئن نیست که نباید کرگدن نشد چون همه آن بیرون دارند به کرگدن ها می پیوندند و سرمست اند و محکم و یاغی و ویرانگر و او هنوز اینجا دربند نگرانی های "برانژه" است صدای زنگ تلفن "برانژه" را به طرف گوشی می کشاند اما از آن صدای بررررر بررررر می آید! گویا کرگدنی است که با آنها شوخی اش گرفته "دیزی" به خشم می آید و می ترسد "برانژه" شروع به توجیه می کند اما "دیزی" به او فرصت این کار را نمی دهد."افسون افشار" در نقش دیزی یکی از قوی ترین و محکم ترین بازی های خودش را ارائه داد او نیز در صحنه ی آخر در مقابل چشمان "برانژه" کرگدن می شود "دیزی" به روی میز وسط اتاق می رود پا بر آن می کوبد، مشت گره می کند صدا کلفت می کند و نعره می زند، ظرافت زنانه با زمختی کرگدن معجونی غریب رامی ساخت.

در دی ماه 1372 "افسون افشار" هر شب اجرا در این صحنه تماشاگران را بر صندلی ها میخکوب می کرد "برانژه" التماس می کند اما بی فایده است "دیزی" نیز در حال کرگدن شدن است. زمین دارد می لرزد از صدای پای کرگدن ها که از بیرون صحنه می آید. "برانژه" می گوید: عزیزم مگر من برایت بس نیستم همه دلهره هایت را برطرف می کنم. اما این حرفها برای"دیزی" خنده دار و احمقانه شده است او رو به تماشاگران فریاد می زند: می بینی! مردم اینها هستند خیلی هم خوشحال می نمایند! "برانژه" از شدت عصبانیت لگدی بر میز می زند که البته در نمایشنامه قید شده بود " سیلی به صورت او می زند" که "دیزی" این کار "برانژه" را ناشی از کم آوردن در دلیل و برهان می داند و از اینجا به بعد "برانژه" تسلیم می شود تا "دیزی" هم از دستش برود اما خودش هنوز می ماند.

حالا صدای کرگدن ها آهنگ مضطرب کننده ای به خود گرفته هاهاهوم، هوم هوم، ..."آزاده بهپور" با اجرای زنده ی پیانو درهر شب اجرا ما را که در پشت صحنه پا بر زمین می کوبیدیم و این آوا را زمزمه می کردیم همراهی می کرد. صدای هماهنگ پیانو بر شدت اضطراب صحنه لحظه به لحظه می افزود "برانژه" این صداها و رقص ها را تنفرآمیز می داند و "دیزی" آن را قشنگ وشنیدنی! آخرین دیالوگ "دیزی" در میان صدای پاها و آهنگ پیانو این است : "زندگی مشترک دیگر ممکن نیست!"

از اینجا به بعد "یونسکو" برانژه را در صحنه تنها رها می کند تا او به عنوان آخرین آدمیزاد باقی مانده خطابه ی طولانی به تماشاگران بگوید این مونولوگ، پیام آور مقاومت "برانژه" در مقابل کرگدن شدن است و اینکه چه شد که دوستانش و عشقش در مقابل چشمانش کرگدن شدند.

اما اجرای ما به گونه ای دیگر پایان می یافت تمام بازیگران نمایش در تداوم همان آهنگ هاهاهوم، هوم هوم... به صورت پاهای جفت شده و مشت های گره کرده و زانوهای خم شده پشت سر هم در رقصی عجیب وارد صحنه می شدند و قدم هایشان را می پریدند.این آدم های کرگدن شده از دو طرف با صداهای هماهنگ وارد صحنه شده، دوری می زدند و سپس از پله های دوطرف صحنه به پایین روبروی تماشاگران سرازیر می شدند آنها دست "برانژه" را از پایین می گرفتند تا او رانیز به جمع خود کشانند اما او مقاومت می کرد سپس کرگدن ها او را تنها روی صحنه رها کرده و رو به تماشاگران ریتم آهنگ را همراه با پیانو به اوج می رساندند، پای بر زمین می کوبیدند، نعره می زدند و پایان!

کرگدن اولین بار در صبح یک روز جمعه در بخش جنبی جشنوارهِ قطعات نمایشی در سالن دستغیب اجرا شد. اجرا قرار بود ساعت ده شروع بشود وقتی ساعت هشت صبح وارد حیاط ساختمانی که به آن "ساحلی" می گفتند شدم دیدم اندک تماشاگرانی را که آمده بودند و با هم صحبت می کردند، یادم هست تماشاگر نوجوانی را که آن موقع صبح به دنبال بروشور نمایش بود، به خودم گفتم یعنی امروز چه می شود؟ نیم ساعت قبل از اجرا سالن 700 نفری "دستغیب" داشت پر می شد اجرا شروع شد همه ی بچه ها عالی بودند فقط من گاهی در چند دیالوگ اشکال داشتم که به کمک بقیه حل می شد ، تماشاگران با لحظه به لحظه ی کار همراهی می کردند و ارتباط می گرفتند؛ خنده ها ، سکوت ها، صداها و نفس ها یشان به ما می گفت که حواسشان با ماست.

صحنه آخر فرا رسید و آن حرکتها و نعره های آتشین و بعد دیدم که چشمهای محمود در میان تماشاگران در حالی که به همراه بقیه از جای خود برخاسته تا تشویقمان کند سرخ شده. کرگدن به مدت 8 شب دیگر در سالن "فجر" معاونت دانشجویی دانشگاه شیراز اجرای عمومی شد. روز اول اجرا سه شنبه روزی بود و دو روز بعد یعنی پنج شنبه در سالن چهارصد نفره ی فجر جای خالی به سختی پیدا می شد نگاههای بهت زده ی تماشاگران در پایان اجرا دیدنی بود. ما خودمان هم حالت عادی نداشتیم هر شب به آرامی می آمدیم ، لباس، گریم، صحنه و اجرا و در آخر مثل آدمهایی که انگار چیزی جا گذاشته اند سالن را ترک می کردیم و فردایش با شوق دوباره می آمدیم تا پیدایش کنیم. دخترک نوجوان و مرد میانسالی را به یاد دارم که چند شب از شب های اجرا می آمدند و در یک جای خاص هم می نشستند و کار را می دیدند و من از دیدن هر بار آنها از میان پالت های پشت صحنه چنان ذوق می کردم که مپرس!

اجرای بیشتر کرگدن به علت شروع امتحانات آخر ترم و درگیر بودن سالن برای برنامه های دیگر ممکن نشد خیال داشتیم اجرا را به تهران ببریم خیلی تلاش کردیم اما نشد که نشد!

پارچه نوشته ی بزرگی خارج از در ورودی مجتمع دانشگاهی "ارم" در روزهای اجرا نصب کرده بودیم برای راهنمایی تماشاگران با این عنوان: "به طرف کرگدن←"!
کرگدن تمام شد. امتحانات شروع شد. در انتهای ترم تحصیلی مسئولین امور آموزشی دانشگاه به سراغ آنهایی رفتند که بیش از حد متعارف در دانشگاه مانده بودند و شروع کردند به بررسی نمره ها و معدل ها و تهیه فهرست بلند بالایی از تعلیقی ها و محروم از تحصیل ها و البته نام من هم در میان آنها می درخشید با اینکه حداکثر دو ترم دیگر تا گرفتن مدرک فاصله داشتم اما این تو بمیری از آن ...

اجازه ی انتخاب واحد در ترم بعد را به من و بقیه آن بیچارگان لیست ندادند، اغلب آنها موضوع را رها کردند و رفتند، البته دانشگاه این بار خیلی جدی به نظر می آمد ما چند نفر شده بودیم که تعداد واحدهای باقیمانده مان زیاد نبود ( آن چنان زیاد نبود!) از این اتاق به آن اتاق معاونت آموزشی می رفتیم ، صحبت می کردیم ، وقت می خواستیم، مجالی بدهید، جبران می کنیم، یعنی بعد از این همه مدت بذاریم بریم؟ نه! این دفعه دیگه وضع فرق می کرد توی روزنامه دیدم که در درانشگاه های دیگر هم همین کار را کرده اند و اصلا موضوع داغ روز شده بود " افت تحصیلی در دانشگاهها". نه امکان نداره! چه وضعی ! نه مهندس شدم، نه تئاتری! پس من چی ام؟ به چه درد می خورم؟ هیچی. تو اخراجی، اخراج، تو به درد نمی خوری ، عرضه نداری ، تو تو تو...

منبع: بدون منبع