روزنامه ایران نوشت: هنوز هم از صدای موتور و ماشینی که جلوی خانه‌اش می‌ایستند، می‌ترسد. وقتی زنگ به‌ صدا درمی‌آید یا کسی به در می‌کوبد، ناخودآگاه ضربان قلبش تند می‌شود. دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشد. انگار توی دلش رخت می‌شویند. استرس همه وجودش را می‌گیرد. هنوز هم فکر می‌کند شاید مأموران پلیس می‌خواهند به خانه‌اش بریزند تا همه‌جا را برای پیدا کردن مواد بهم بریزند. می‌ترسد آبرویش برود...

چند سال است که راه‌اندازی آشپزخانه‌ مخدرهای صنعتی در برخی مناطق پایتخت بویژه جنوب تهران رشد تصاعدی داشته‌است. با توجه به تلاش پلیس برای انهدام این آشپزخانه‌ها، همچنان بسیاری به‌صورت سازمان‌یافته و زیرزمینی به فعالیت‌شان ادامه می‌دهند. منطقه‌ای در جنوب غرب تهران که به احترام ساکنان آبرومندش، از آوردن نام آن خودداری می‌کنم، یکی از همان محله‌هاست که در طول یک‌سال گذشته بیش از 20مورد کشف آشپزخانه در پرونده خود به ثبت رسانده است.

خانه‌های کوچک و ماشین‌های لوکس

درست به فاصله 15 متری از ریل خط آهن، خانه‌های کوچک 50 - 40 متری با معماری بزن دررویی کج و معوج چند دهه پیش، نظر هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کند. زمانی بچه‌های قد و نیم‌قد در کوچه پس‌کوچه‌های این محله فرفره‌بازی و هفت سنگ و گرگم به هوا بازی می‌کردند ولی حالا... حالا چند تایی از همان بچه‌های قد و نیم‌قد 20 سال پیش برای خودشان برو وبیایی دارند. به قول خودشان اسم در کرده‌اند. لقب‌های یاکوزا و شغال و روباه و در به‌ در و سناتور و...! حالا بعد 20 سال، قاعده بازی تغییر کرده. بازی‌ها خطرناک‌تر شده‌اند؛ بازی حبس، بازی مرگ.

جلوی یکی از همین خانه‌ها که ساختمان آجری دو طبقه‌ای است 2ماشین مدل بالای لوکس که می‌شود با پول هرکدامشان دست‌کم دوتا از این خانه‌ها را خرید، پارک شده‌اند. کسی که چراغ خاموش راهنمایی‌ام می‌کند، می‌گوید: «اینجا خانه...شغال است. خرده فروش مواد بود. از 3 - 2 سال پیش با یکی از خلافکارهای محل آشپزخانه زدند. وضعشان توپ توپ شده. شنیده‌ام هرچی تولید می‌کنند مستقیم می‌فرستند برای تایلند و مالزی. بخشی از مواد را آدم‌هایش انباری می‌برند. (انبار کردن مواد در داخل بدن) بخشی هم لا به لای محموله‌های صادراتی گمرک جاسازی می‌کنند. معلوم نیست کی گرفتار شوند. آخرش مأمورها اینها را می‌گیرند. بادآورده را باد می‌بره!»

یادم می‌آید زمانی توی این خیابان باریک و دراز جز چند موتور سه‌چرخه یا همان ریکشا و چند وانت مزدا هزار، ماشین دیگری نبود. قدیمی‌های اینجا بیشترشان یا کارگر بودند یا با ریکشا و وانت دوره‌گردی می‌کردند. پارچه و میوه و وسایل آشپزخانه و... می‌فروختند. جالب است که خانه‌ها سرجای‌شان مانده‌اند، بگویی و نگویی آدم‌هایش هم هستند اما ماشین‌ها و خیلی از شغل‌ها تغییر کرده.

پیرمردی که جلوی خانه‌اش نشسته کنجکاو می‌شود. دست تکان می‌دهد. صدای‌مان می‌کند. فکر کنم 80 سالش می‌شود. عرق‌گیر شیری رنگی که یادگار حج است به سر گذاشته و مدام جلو عقبش می‌کند. برخلاف هم سن و سال‌هایش که لباس گرمتری می‌پوشند، با زیر پیراهنی روی قالیچه نشسته و دور و بر را زیر نظر دارد. پیرمرد فکر می‌کند مأموریم. می‌گوید: «دنبال کی هستید؟ الان چه موقع آمدن است؟ باید آخر شب می‌‌آمدید یا دم صبح که آفتاب نزده. حالا بگویید ببینم دنبال کدامشان آمده‌اید؟»

کارت خبرنگاری‌ام را نشان می‌دهم ولی باورش نمی‌شود: «خبرنگار اینجا چه‌کار می‌کند؟ خبرنگار توی تلویزیون است نه بغل ریل راه‌آهن. مأمور که نمی‌گوید مأمورم. خودش را مأمور برق یا مخابرات یا مشتری معرفی می‌کند. اگر بگوید مأمورم که کسی براش در باز نمی‌کند.»

به هر حال به سختی می‌قبولانم خبرنگارم و از محله‌شان، مواد فروشان، کسانی که دستگیر شده‌اند، آنهایی که در این سال‌ها اعدام شده‌اند، می‌پرسم. می‌گوید: «تا 10 سال پیش اینجا این همه خلافکار نداشت شاید 2 یا 3 نفر که آن هم تریاک می‌فروختند. خدا لعنت کند کسی را که شیشه را وارد محله کرد. از آن زمان هم معتاد زیاد شد هم مواد فروش. آنهایی که وضع‌شان بهتر بود زدند توی کار کیلویی. غروب‌ها ماشین‌های مدل بالا می‌آمدند و معامله می‌کردند. سر سال نشده وضع عمده‌فروش‌ها خوب شد. محله پر شد از ماشین‌های مدل بالا. چند نفرشان را پلیس گرفت و همین پارسال پیرارسال اعدام کرد. بعضی‌های‌شان هم حبس طولانی خوردند مثل پسر همسایه‌ ما. این بچه‌های فسقلی را می‌بینی که سوار موتورند؟ از الان خرده فروشی می‌کنند. الگوشان همین عمده‌فروش‌ها هستند. به جای درس خواندن، دوست دارند ماشین شاسی‌بلند بخرند و جلوی خانه 50 متری‌شان پارک کنند.»

می‌پرسم خانواده‌های‌شان هم می‌دانند که مواد می‌فروشند؟

- مگر می‌شود ندانند. جوان 18 - 17 ساله‌ای که کار نمی‌کند از کجا پول می‌آورد موتور و موبایل می‌خرد؟ حتما خلاف می‌کنند.

- یعنی خانواده‌های‌شان با آنها همکاری می‌کنند؟

- حرف توی دهان من نگذار. خانواده‌ها از وضعیتی که بچه‌‌هاشان درست می‌کنند، نارضی‌اند. هر روز دعوا و مرافعه داریم. ولی حریف که نمی‌شوند. این همسایه بغلی‌ ما هر روز دعوا داشتند تا اینکه پلیس پسرش را دستگیر کرد و خودشان هم به‌ همین خاطر از اینجا به محله‌ای دیگری رفتند. بعضی‌ها هم هستن که خانوادگی قاچاق مواد می‌کنن. از این خانواده شرورتر جایی نمی‌بینید.

- حالا چرا فکر کردید من پلیسم؟

- آنقدر خلافکار توی این منطقه زیاد شده که هر روز مأمورهای لباس شخصی با موتور و ماشین می‌چرخند که آمار بگیرند. دیدم همه‌جا را برانداز می‌کنید فکر کردم مأمورید. البته هنوز هم فکر می‌کنم پلیس هستید.

نگاه‌ها آزاردهنده است

پیرمرد آدرس خانواده‌ای را می‌دهد که از دست پسر مواد فروش‌شان عاصی شده‌اند. فاصله زیادی با خانه خودش ندارد؛ دو کوچه. خانه 3 طبقه با ظاهری درهم و برهم که معلوم است طبقه سومش تازه ساخته شده. پنجره‌ها برخلاف خانه‌های دیگر حفاظ دارند و حیاط خانه هم به شکل عجیبی حصارکشی شده. خانه شبیه دژی کوچک و تسخیر ناپذیری است که هیچ امکان نفوذی به غریبه‌ها نمی‌دهد. برخلاف قیافه درب و داغان خانه، در آهنی محکمی دارد با یک چشمی! راهنما می‌گوید: «می‌دانی چرا این خانه این شکلی است؟ حصارها برای این است که اگر مأموران پلیس خواستند داخل خانه بریزند، نتوانند یا زمان زیادی ببرد. اگر کسی زنگ بزند، کسی که خانه‌است از چشمی در نگاه می‌کند؛ اگر پلیس باشد چفت‌های فولادی در را می‌اندازند و در پشت‌بام هم 3 چفته می‌شود تا زمان برای پنهان کردن یا از بین بردن مواد باشد.»

پیش از اینکه زنگ را بزنم نمی‌دانم چرا چند جوانی که توی کوچه بودند، ناگهان غیب‌شان می‌زنند. شاید فکر کرده‌اند مأموریم! زنگ می‌زنم. کسی جواب نمی‌دهد. دوباره و سه‌باره زنگ می‌زنم تا اینکه زنی از پشت در می‌پرسد چه‌کار دارم. وقتی می‌گویم از طرف فلانی آمده‌ام از همان حیاط داد می‌زند: «جان مادرت برو تا بهرام نیامده! اگر بیاید زندگی‌مان را سیاه می‌کند.»

اصرارم نتیجه‌ای نمی‌دهد. هرچه ریسیده‌‌ام پنبه می‌شود. پیدا کردن خانواده‌هایی که یکی از اعضای‌شان موادفروش است آنقدرها سخت نیست. همان کوچه زنی 50 ساله که روی پله خانه‌اش نشسته و با زن‌های همسایه حرف می‌زند دست تکان می‌دهد. انگار منتظر کسی بوده که سفره دلش را برایش باز کند. پیش می‌روم: «چه می‌شود دولت همه موادفروش‌ها را بگیرد و تا آخرعمرشان زندان بیندازد؟ اگر اینها نباشند کسی معتاد نمی‌شود. پسر خودم یکی از همین‌ها. روزگار برایمان نگذاشته. آنقدر مأمور خانه‌مان آمده که خیلی‌های‌شان مثل دوست و آشنا شده‌اند. می‌گویند فلانی پوستش کلفت شده، حکایت ماست. آنقدر مأمور خانه‌مان آمده که عادت کرده‌ایم، اگر نیایند تعجب می‌کنیم. همه محل می‌دانند پسرم خلاف می‌کند. خیلی جوان‌های دیگر محل مواد می‌فروشند، فقط پسر من خلاف نمی‌کند.»

- پسرت چند وقت است خلاف می‌کند؟

- 3 سالی می‌شود.

- از کجا فهمیدید؟

- هر روز لباس جدید و موبایل و موتور می‌خرید. هرچقدر می‌گفتیم از کجا آورده‌ای؟ می‌گفت رفیق‌هام داده‌اند. تا اینکه یکی از همسایه‌ها گفت پسرم مواد می‌فروشد. آنقدر ناراحت شدم که کارم به بیمارستان کشید. من و پدرش هر چقدر نصیحت می‌کنیم به جایی نمی‌رسد. عصبانی می‌شود و شیشه‌ها را می‌شکند. دستش را روی ما بلند می‌کند. به خدا از این نگاه‌های مردم خسته شده‌ایم. وقتی مأمور می‌ریزد خانه‌مان تا چند روز باید جواب همسایه‌ها را بدهیم.

پیش از اینکه سؤال‌ دیگری بپرسم، خودش شروع می‌کند به حرف زدن و جواب دادن به سؤال‌های احتمالی من: «پدرش بنایی می‌کند و نان حلال سر سفره می‌آورد. نمی‌دانم این پسر چرا این راه را می‌رود؟ شب، روز، نیمه‌های شب، مأمور می‌ریزد توی خانه. موتور و ماشین که جلوی خانه‌مان می‌ایستد، تپش قلب می‌گیرم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. پیش خودم می‌گویم حتما مأمور است. آمده‌اند خانه را زیر و رو کنند. آبرویمان جلوی در و همسایه رفته. به خدا قسم آبرو داریم. یک پسرم مهندس است. دخترم هم معلم. این پسر آسایش را از ما گرفته. پول نداریم خانه‌مان را جایی دیگری ببریم. نگاه‌ مردم، حرف‌های مردم آدم را اذیت می‌کند. فکر می‌کنند همه ما خلافکاریم. من نمی‌گذارم یک ریال از پول مواد وارد خانه‌مان شود.»

درد دل‌های مادر خون دل خورده بیش از آنی است که وقت به ما اجازه می‌دهد. باید به خانه‌ای برویم که فرزندشان 2 سال پیش به‌خاطر حمل 4کیلو کراک به دار مجازات آویخته شده‌.

مردم به ما انگ قاچاقچی می‌زنند

خانه‌ای که میهمانش هستیم دورتر از حاشیه ریل قطار است. پنجره‌هایش حفاظ ندارد. خانه حصارکشی نیست. 3 طبقه با سنگ سفید مرمر. وقتی زنگ می‌زنم و در را برایم باز می‌کنند، ظاهر همه چیز عادی است. پیش از آمدن برای گفت‌و گو، رضایت‌شان را گرفته‌بودم. البته بدون حضور عکاس. یاالله یاالله‌گویان وارد می‌شوم. پدر خانواده راهنمایی‌ام می‌کند. فرش‌ نقشه ریزه‌ماهی تبریز، کف اتاق پذیرایی را به زیباترین شکل تزیین کرده. روی مبل‌ها ملحفه انداخته‌اند و قاب عکس روبان‌داری روی میز عسلی گذاشته‌‌‌اند. عکس متعلق به پسر دوم خانواده است.

از پیش گفته‌ام چه می‌خواهم. پدر خانواده شروع می‌کند: «این عکس پسرم «سهراب» است. 6 سال پیش با 4 کیلو مواد گرفتند و 2 سال پیش هم اعدامش کردند. نمایشگاه اتومبیل داشت. از ژاپن پول خوبی آورده‌ بود. مثل بچه آدم کار می‌کرد. زن و بچه داشت. بچه دومش تازه به دنیا آمده‌ بود که مأمورها ریختند خانه‌اش. ما نمی‌دانستیم خرید و فروش مواد می‌کرد. مأمورها می‌گفتند یکسال دنبالش بوده‌اند تا با جنس گرفتارش کنند. 3 سال آزگار برای کم کردن جرمش از دفتر این وکیل به دفتر آن وکیل دویدم. یکی از خانه‌هایم را فروختم و خرج کردم. آخرش هیچی به هیچی. پسرم اعدام شد و بچه‌هایش یتیم ماندند.»

مادر خانواده حرف همسرش را قطع می‌کند و می‌گوید: «من 5 تا پسر و 2 تا دختر بزرگ کردم که هر کدام برای خودشان کسی هستند. 2 تا از پسرهایم کانادا و آلمان هستند. آن یکی توی بازار، پخش عمده لباس دارد. آن یکی هم فوق لیسانس شیمی دارد. دخترهایم لیسانسه هستند. یکی‌شان کارمند بانک است و آن یکی خانه‌دار. این پسرم که اعدام شد پسر خوبی بود نمی‌دانم چرا به این راه کشیده‌ شد. کاری ندارم که چی شد و چه روزهای بدی گذشت... یک شب از زندان زنگ زد و کلی حرف زدیم. حلالیت گرفت. از ما خواست مواظب زن و بچه‌هایش باشیم. گریه می‌کرد. حالش خوب نبود. تا صبح نخوابیدیم. ساعت 10 صبح زنگ زدند و گفتند بیایید جسدش را تحویل بگیرید. نمی‌دانستیم آخرین باری است که با او حرف می‌زنیم. کاری ندارم به همه اینها و آن 4 - 3 سال تلخی که به ما گذشت؛ تنها چیزی که مثل چماق توی سرمان خورده، انگی است که مردم به ما می‌زنند؛ قاچاقچی، خلافکار، حرام‌خوار و... توی صف نانوایی مادر یک معتاد، جلوی بقیه نفرینم کرد که امثال پسر من باعث معتاد شدن پسرش شده‌اند. نفرین می‌کرد بچه‌هایم معتاد و خانه خراب شوند. گناه من و خانواده‌ام چیست؟ مگر ما پسرمان را تشویق کردیم؟ به خدا اگر می‌دانستیم، خودمان تحویل پلیس می‌دادیم.»

امثال خانواده‌های سهراب در این شهر پرهیاهو کم نداریم. خانواده‌هایی که سال‌هاست بی‌گناه از جرمی که مرتکب نشده‌اند، انگ قاچاقچی و تبهکاری را روی پیشانی‌شان دارند. انگی که انگار قرار نیست هیچوقت پاک شود.

۴۷۴۷

منبع: ایران