بعد از ساخت فیلم «خانه دوست کجاست»، این آقای کیارستمی بوده که سالی چند بار تا رستمآباد گیلان میرفته تا این دو برادر و بازیگران فیلمش را ببیند. بعد از آنکه تلفن به روستا میآید، باز هم با یک تماس حالشان را میپرسیده اما بعد از ۱۴ تیرماه آن سالی که عباس کیارستمی از دنیا میرود، این بابک و احمد هستند که تقریبا هر سال برای احوالپرسی از آقای کارگردان، خودشان را به لواسان میرسانند.
وقتی فیلم «خانه دوست کجاست» ساخته شده، احمد ۷ ساله بوده که نقش محمدرضا نعمتزاده را بازی میکند. بابک هم ۸ ساله بوده و نقش احمد، شاگرد کلاس روستای «کوکر» را بازی میکند و از آن روز همه دنیا با رستم آباد، روستای کوکر و برادران احمدپور از طریق عباس کیارستمی آشنا میشوند. این دو برادر میگویند بعد از فیلم «خانه دوست کجاست» به کیارستمی بدهکار شدهاند.
حالا بابک ساکن تهران شده و با اینکه شغلش آزاد است اما از فضای سینما دور نشده و با برخی از فیلمسازان همکاری هم دارد. او ازدواج کرده و یک دختر ۱۸ ساله دارد. احمد هم بازنشسته شده است. او هم دو دختر و یک پسر دارد. بچههای این دو، فیلم پدرانشان را دیدهاند. حتی بابک در اینباره خاطرهای هم دارد. زمانی که دخترش «بیتا» کلاس دوم دبستان بوده، همکلاسیهایش متوجه بازی پدرش در فیلم «خانه دوست کجاست» میشوند و بعد از آن بیتا را به اسم محمدرضا نعمتزاده صدا میکنند که باعث رنجش و گریه دخترک میشود تا جایی که بیتا به پدرش اعتراض میکند که چرا در آن فیلم بازی کرده است. اما حالا که بیتا بزرگ شده، خودش یکی از دوستداران عباس کیارستمی است.
اسم کیارستمی که میآید، چند باری چشمهای بابک پر میشود: «وقتی آقای کیارستمی فوت کرد از نظر همه یک هنرمند از دست رفت اما من و برادرم نه تنها یک هنرمند بلکه یک پدر را از دست دادیم. او برای ما واقعا یک پدر بود. کم نیست. ما از سال ۱۳۶۵ تا سال ۱۳۹۵ حدود ۳۰ سال با آقای کیارستمی ارتباط پدر و فرزندی داشتیم و نبود او تاثیر زیادی در زندگی ما گذاشت. خیلی متاسفم که امروز به دلیل کرونا پشت درهای بسته «توک مزرعه» ماندهایم.»
بعد از درگذشت خالق «زندگی و دیگر هیچ»، کارگردانان مطرحی به بابک و احمد پیشنهاد بازیگری در فیلمهایشان را میدهند اما برادران احمدپور همه را رد میکنند.
بابک در اینباره میگوید: «بسیاری میگویند کیارستمی راه را روی شما بسته بود در حالی که ما این حرف را قبول نداریم و ریش و قیچی را به آقای کیارستمی سپردیم. همان زمان آقای کیارستمی به ما گفت «خانه دوست کجاست» فیلم خوبی است و شما با این فیلم مانا میشوید و جاودان میمانید. اگر کاری به شما پیشنهاد شد که فکر کردید بهتر از این فیلم نیست و به شما لطمه میزند، آن را نپذیرید. حتی فیلم زندگینامه ما هم ساخته شد اما هنوز هم بسیاری از افراد که ما را میبینند، باز هم درباره فیلم «خانه دوست کجاست» میپرسند. من اگر به عقب برگردم باز هم همین راهی را که انتخاب کردهام، خواهم رفت و همیشه ممنون آقای کیارستمی هستم. آقای کیارستمی در فیلم «زیر درختان زیتون» گفته بود که وقتی بچهها کارشان در فیلمبرداری تمام میشود سر صحنه نمانند. یک بار هم به ما گفت من دوست نداشتم در فیلمهای دیگر از شما استفاده کنم اما از طریق تماشاچیان و منتقدان فرانسوی تحت فشار بودم و آنها میگفتند تمایل داریم دوباره ببینیم که برادران احمدپور کجا هستند و چه کار میکنند که او در فیلم «زیر درخت زیتون» باز هم از ما استفاده کرد. من و برادرم بعد از فوت آقای کیارستمی سه پیشنهاد خیلی خوب از کارگردانان مطرح برای بازیگری داشتیم اما نپذیرفتیم و ناراحت هم شدیم و با خودمان میگفتیم زمانی که آقای کیارستمی زنده بود، این کارگردانها کجا بودند؟ حتی یکی از کارگردانان به من گفت اگر در فیلم من بازی کنید و فیلمم به فرانسه برود، میتوانم بگویم از بازیگران آقای کیارستمی استفاده کردهام.»
احمد هم با برادر بزرگترش همعقیده است: «بعد از فوت آقای کیارستمی پیشنهادهای بازیگری ما بیشتر شد. شاید کارگردانان به نوعی از ما میخواستند استفاده ابزاری کنند تا خودشان و فیلمشان با عنوان «بازیگران کیارستمی» بهتر دیده شود.»
احمد سال ۱۳۷۳ از رستمآباد به تهران میآید و وارد ارتش میشود. بابک هم سال ۱۳۷۴ برای سربازی به تهران میآید که البته مدتی بعد از سربازی معاف میشود. در تمام این سالها این کیارستمی بوده که حالشان را میپرسیده. تا زمانی که تلفن نبوده، سالی چند بار به خانواده احمدپور سر میزده و بعد از آنکه تلفن به روستای آنان میرسد هم دورادور احوالشان را میپرسیده. گاهی طرفداران خارجی فیلم «خانه دوست کجاست»، دوست داشتهاند برادران احمدپور و لوکیشن فیلم را ببینند که آقای کیارستمی آنها را تا رستمآباد و روستای کوکر همراهی میکرده است.
بابک میگوید: «شاید باور نکنید اما حتی وقتی هم که من و احمد خانه نبودیم و در شهرهای دیگر بودیم باز هم آقای کیارستمی با خانواده ما تماس میگرفت و حالشان را جویا میشد. او خیلی با معرفت و عاشق زندگی بود. حتی من چند بار دچار مشکل کاری شدم که آقای کیارستمی دستم را گرفت و بهترین جاها را برای کار به من معرفی کرد.»
بابک گاهی ایدههایی هم میدهد که دوستداران و شاگردان آقای کیارستمی از آن استقبال میکنند؛ مثل ایده خرید زمین جاده مارپیچ و تکدرخت که لوکیشن فیلم «خانه دوست کجاست» بوده است: «به عقیده من بهترین هدیه برای آقای کیارستمی ماندگار کردن لوکیشن آن فیلم است. من حتی برای این کار مقداری هم پول جمع کردم. با صاحب زمین هم صحبت کردم. قیمت زمین حدود ۵۰۰ میلیون تومان است. اگر زمین را بخریم، آن را تبدیل به موزه کیارستمی میکنیم تا یادبودی از آن فیلمساز باشد. البته جاده کمی خراب شده و باید بازسازی شود. اما هنوز هم گروهی از فیلمسازان خارجی از جمله فرانسویها و طرفداران یا کسانی که عباس کیارستمی را میشناسند به روستای ما سر میزنند و دوست دارند اول از همه با جاده مارپیچ و تکدرخت عکس بیندازند یا از ما میخواهند آنها را به لوکیشنهای فیلم «خانه دوست کجاست» ببریم؛ گرچه بسیاری از لوکیشنهای آن فیلم بعد از زلزله رودبار خراب شده. آقای کیارستمی لوکیشن جاده مارپیچ و تکدرخت را خیلی دوست داشت و گاهی به آنجا سر میزد. حتی در فیلم «زیر درختان زیتون» هم باز از آن لوکیشن استفاده کرد و وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت من خیلی این تکدرخت را دوست دارم. من معتقدم جهان، رستمآباد، روستای کوکر و حتی ما برادران احمدپور را با نام کیارستمی میشناسد. حساب آقای کیارستمی از همه کارگردانان دیگر جداست و من مطمئنم اگر ما با فردی دیگری به جز آقای کیارستمی آشنا شده بودیم، چنین اتفاقی نمیافتاد.»
دنیای برادران احمدپور از سال ۱۳۶۵ تغییر کرد؛ زمانی که عباس کیارستمی همراه کامبوزیا پرتوی و کیومرث پوراحمد برای پیدا کردن نقش اول فیلم «خانه دوست کجاست» به رستمآباد گیلان میرود و بابک را از بین ۶۰ بچهای که برای تماشای جابهجایی شجرهنامه قدیمی امامزاده روستایشان با یک شجرهنامه جدید جمع شده بودند، میبیند و انتخابش میکند. او بعد از باز شدن مدرسهها یک بار دیگر به روستا و مدرسه بابک سر میزند که احمد را هم برای نقش دوم فیلمش انتخاب میکند و بعد از آن متوجه میشود آن دو، برادرند.
بعد از آن سالها، احمد مجبور میشود چند سالی به جنوب برود و از فضای سینما دور شود اما بابک ارتباطش را با سینما حفظ میکند. زمانی که آقای کیارستمی در بستر بیماری بوده با او تماس میگیرد که از زبانش میشنود: «بدنم را شخم زدهاند و فکر نمیکنم دیگر بتوانم فیلم بسازم. به همین دلیل به همه تلفنهایی که میشود پاسخ میدهم چون میدانم این آخرین مکالماتی است که دارم.»
۲۴۱۲۴۱