هرچند دوران ما از این دفتر قلما نبود بابا میرفت یه دوجین دفتر کاهی برا بچه ها میخرید هرکی بزرگتر بود 100 برگا رو میگرفت ته مونده هاشم مال من . جلد همشون هم یه شکل بود با این حال بوی کاغذ نوی دفتر و کتاب اول مهر رو با هیچ عطری تو جهان عوض نمی کنم . از الان میشستیم به جلد کردنشون . وای خدا
یاد کتک های معلم و ناظم و مدیر و ...
یاد دستشویی های کثیف و بدون شبر آب...
یاد ساندویچ های کالباس آشغال...
یاد سرویس حمل و نقل خراب تو زمستون ...
یاد خاک گچ ...
یاد...
من در منطقه یک تهران و در فرمانیه و مدتی هم در چیذر تحصیل کردم. همه چیز دقیقا همین طور که فرمودند. اگر از نظر شما منطقه یک تهران افغانستان است ، برگردید مدرسه جغرافی بخونید.
سارا خانوم و آقا مهدی بنده در ضعیف ترین محل شیراز در مدرسه خاقانی آن زمان دهه ۵۰ ابتدایی رفتم و در مدارس خیابان هاشمی دبیرستان رفتم و خودم هم در مدارس اسلامشهر تدریس کردم ولی هیچگاه همه چیز را منفی ندیدم بالاخره خوب هم بود بد هم بود ولی اینکه با این همه غلظت بخواهیم همه چیز را منفی ببینیم درست نیست وانسان را یاد کشور جنگ زده افغانستان میاندزد.
چقدر بابا مامانامون میگفتن این همه دفتر لازم نیست ..ما گوش نمیدادیم هر درس یه دفتر 80 یا 100 برگ..تو دانشگاه یاد گرفتیم برگه آ4 و دیگر هیچ اونم با یه خودکار...
یاد بدبختی های دهه شصت. یاد دویدن پدر و مادرهامون برای کسب روزیبرای شیرخشکبرای بزرگ کردنمونبرای مدرسه ثبت نام کردنمونبرای خرید لولزم التحریر که همه عشقمون بود یاد درس خوندنمون خرخونی که الان عضو بنیاد نخبگانم دانشجوی دکتری با 30 سال سن هنوزم خونه بابام هستم و هنوزم ازش باید یه خط در میون پول بگیرم
یاد دوران آزمون وخطا یاد وزیری که وقتی به ژاپن رفت فقط چشم کوچک بچه های ژاپنی را دیدو خیلی از چیزها رو ندید ..یاد تنبیه بی دلیل ناظمها ...یاد بچه هایی که از مناطق جنگی مهمان شهرمون گرگان بودند و ما نفهمیدیم کی از شهرمون کوچ کردند.........یاد .....زورگوییهای بی جای بعضی از دانش آموزان رانتی به سایر بچه ها و......
یاد غم عالم کلاس پنچم بودم عاشق ورود به کلاس ششم برای داشتن کتابهای بلند تاریخ و جغرافی که همزمان کلاسهای ششم ملقا و دوره راهنمایی به منصه ظهور رسید انگار تمام دنیا با تمام رویاهایم به فنا رفته بود....
منو یاد این میندازه که هرچی بچه خرتنبل بود حالا میبینم به کجاها که نرسیده و هرچی بچه زرنگ و شاگرد اولی بود گوشه گیر شد با مدارک بالای تحصیلی. برای همین اصلا دوست ندارم یادی از اون روزها بکنم در ضمن نظام مقصر اصلی این قضیه است.
متاسفانه یا خوشبختانه ، در ذهن من از مدرسه به عنوان یک دهه شصتی فقط کتک خوردن از معلم ها و استرس به موقع رسیدن سر صف و تمام کردن یک کوه مشق باقی مانده ، امیدوارم حداقل نسل امروز چیز های بهتری در ذهنشون نسبت به مدرسه ثبت بشه ....
نه عزیزم یه نفر تو درس خوندن تنبله و تو کار کردن زرنگ و برعکسنمونش خود من الان سال سوم دانشگاه هستم و همیشه شاگرد اول اما دختردایی خود بنده که نصف منم سواد نداره و حتی پارتی هم نداره اما هرجا میره پیشنهاد کار بهش میدن و به راحتی نسبت به من میتونه کار پیدا کنه چون اعتماد به نفس بالایی داره غر نمیزنه و اعتراف میکنم نسبت به خود من و خیلی از جوونای تحصیل کرده زرنگ تره و از پس هر کاری برمیاد و فوت و فن هرچیزی رو یاد میگیره
به به چه دفترایی، چه باکلاسن بچه های این دوره...
من یاد دفترهای کاهی می افتم که اگه سفت پاک میکردیم ورقش پاره میشد، یاد خط کشی های دو طرفه دفترامون با خودکار آبی و قرمز... صفحه اولش اسممون رو میدادیم یکی که خوش خطه بنویسه، دوس دارم توی همین سن یه چند جلسه کلاس ابتدایی و راهنمایی بشینم کنار بچه ها...
موقع تحصبل ابتدایی ما دوران جنگ بود کتابهای دست دوم ،دفترهای کاهی زردرنگ ، پاک کن های کثیف کن ، مداد های نم کشیده که هی می شکست و تراشهای کند.... یادش بخیر ولی بچه های دهه 50 قانع ترین و زحمتکش ترین دانش آموزان دوران بودند....
من یکی که با وجود این که همیشه شاگرد خوب بودم ولی آخرای شهریور ماتم باز شدن مدرسه ها رو می گرفتم.
الان نمی دونم مدارس چه جوری هستن ولی اگه هنوز همون جوری هستن یه تغییر اساسی لازم دارن.
آخه این هم شد کار که بچه معصوم رو بشونی و با هزار تا سخت گیری و تحقیر یه عده چیزای عموما به درد نخور رو تو مغزش فرو کنی؟
اصلا یه فرهنگ بدی داریم که انگار دائم به بچه ناتوانیش رو یادآوری می کنیم، شاید برای همین همگی عجله داشتیم برای بزرگ شدن.
خلاصه ش رو بگم فارغ از بحث نوستالژی و این حرفها، بچه گی مون هم همچین مالی نبود.
یاد آنهمه مشق نوشتنی ، حتی در تعطیلات عید آنقد ر می نوشتم که روی کتاب و دفتر خوابم میبرد.
یاد دستشوئی های بدبو و تهوع آور که هر کس کثیف ترشان میکرد ، فراش مدرسه بعنوان تنبیه دسته جمعی ،دیگران راهم مجبور به پاک کردنشان میکرد . یاد روپوش درازی که به تنم زار میزد ، یا دموهایم که زیر روسری و مقنعه خیس عرق میشد ، یاد یک پا ایستادن همکلاسیهایم کنار تخته سیاه ،یاد معلم های سختگیر که دلم از نگاهشان میلرزید.
حالا وقتی بچه های شاداب و خندان مدرسه های آلمان را با لباسهای رنگارنگ در قطار و خیابان می بینم برای کودکی تباه شده ام در آن مدارس ، تا حد مرگ غمگین میشوم ..............
بنده الان دانشجوی دکترا هستم و در آستانه فارغ التحصیلی. بنابر این فکر نکنید که بچه درس نخونی بودم. اما واقعا یاد اون زمان ها دوست ندارم بیفتم. با اینکه همیشه شاگرد اول بودم ، اما واقعا به من خیلی سخت می گذشت. سر کلاس خیلی خیلی خسته می شدیم. کلاس های ما خیلی شلوغ بودن. دبستان و راهنمایی واقعا بر من سخت گذشت. ساعت های درس پشت سر هم بودن. تازه من بیچاره تا پایان راهنمایی ، بعدازظهری بودم. تجسم کنید که بعد از خوردن غذا آدم تازه بخواد درس یاد بگیره. دبیرستان که نگو. فاجعه بود. از سال اول ، استرس کنکور داشتیم . واقعا تا پایان پیش دانشگاهی بیچارگی کشیدم. روز کنکور که نزدیک بود یک مقدار سکته ناقص بکنم. فکر کنم کار بچه های الان راحت تر از ما هستش.
بوی مداد تراشیده مداد پاک کن عطری خیابان های شسته شده و خنک اول مهر خط کشی با خودکار قرمز و آبی کنار دفتر لوازم التحریر نو کتاب های با تصاویر خوب و خیال انگیز متلک های سر کلاس پیک شادی روزنامه دیواری دهه فجربدو بدو بعدازظهر بیایم خونه پای برنامه کودک و در حال غذا خوردن
وای چه دورانی بود
ما دوران جنگ مدرسه میرفتیم یادمه یه زمانی کتاب درسی هم نتونستن چاپ کنن کلاس بالاتری ها کتابهای پارسالشون رو به جدیدا میدادن
ولی یادش بخیر
اگه شد اول مهر میرم دبستانمون ببینم چیزی کم و کسر داشته باشن یه کمکی میکنم
بله واقعا یادش بخیر بله یادش بخیر معلم پنجم ابتدایی که موضوع انشاء را علم بهتر است یا ثروت روی تخت سیاه نوشت تا سیاه بختمان کند.اگر میدانست روزی این شاگردان که به اجبار نوشته بودن علم بهتر است مدارج عالی را طی خواهند کرد و در مقطع کارشناسی ارشد و دکتری بیکار خواهند ماند، اگر میدانست که سنگر علم هم توسط نابخردان سقوط کرده و جولانگاه بی عدالتان شده، اگر میدانست سیستم آموزشی تغییر خواهد کرد و بورسیه ها به کسانی داده خواهد شد که از آخر اول هستند و بهره ناچیزی از شایستگی های دریافت بورسیه دارند و یا اگر میدانست بیچاره علم هم بخاطر تورم و رکود پولکی شده، مرا بخاطر نوشتن اینکه ثروت بهتر است تنبیه نمی کرد.بله واقعا یادش بخیر.یاد انشائ میخواهید در آینده چه کار شوید هم بخیر
یادش به خیر. ما پنج تا خواهر و برادر بودیم. چه قدر مراعات پدر و مادرمونو می کردیم. پنج تا محصل خیلی هزینه داشتند. اون موقع اختلاف طبقاتی کمتر بود... نهایت اختلاف بین همکلاسی ها جامدادی بود... البته بعدها این اختلاف بیشتر و بیشتر شد. اونایی که داشتند کلاس کنکور و کتاب های جورواجور... ما که نداشتیم همون کتاب درسی رو بیشتر می خوندیم... با تمام هزینه هایی که پدرم کرد الان دو تا لیسانس بیکار، یه لیسانس نیمه بیکار و یه دانشجوی دکتری که خودم باشم داریم و هنوز یه جورایی از جیب پدرم می خوریم البته به جز من که دو سه سالیه مستقل شدم.
مرابیاددورانی میاندازدبنام دوران سازندگی که اقازاده ها چون انگل رشد کردند ورانت خواری وفساداقتصادی ازهمان زمان که دانشجوبودم راباتمام وجود درجامعه احساس کردم.
منو یاد اون روزایی میندازه که بابام خودش میرفت واسه ما چندتادفترکاهی ازاون ارزون قیمتها وچنتامدادوخودکارمیخریدوماجرات حرف زدن نداشتیم......یاداون دوانی افتادم که همیشه آرزوداشتم مث بقیه یه دفترصدبرگ خشکل داشته باشم ولی هیچ وقت بهش نرسیدم.......یاداون روزایی میفتم که روز اول مدرسه همه بالباس نو میرفتن مدرسه ومن بااین که بچه بوده به خاطراینکه لباس درست وحسابی نداشتم جلوی بچه ها خیلی خجالت میکشیدم....دوران بی پولی.....ولی بااین حال آرزودادرم برگردم به اون دوران پرصداقت وقشنگ.......آخ که یادش بخیر
منکه روزای اول مدرسه اصلا خرید نمیرفتم تو مدرسه دفترچه ومداد سهمیه ای بهمون میدادن داشتن یه دفتر رنگارنگ جزو آرزوهامون شدهبود صداموهم در نمیاوردم چون بابام نداشت درکشون میکردم.الان لیسانس دارم ولی از اون روزای خودم با عشق یادمیکنم ودلم تنگه اون دورانه دیگه هیچوقت لذت اون دورانو نمیتونم بچشم....شاید اگه امکاناته خیلیای دیگه مثل امروزیارو داشتم میتونستم پزشکی بخونم ...لباسای خواهربزرگتر از خودم که براش کوچیک شده بود میپوشیدم یادمه خواهرم که شش سال ازم بزرگتر بود یه آبرنگ خرید همه ما چهار نفر 12سال به نوبت ازش استفاده کردیم.وااااااااااااااای خدا کاش دوباره تکرار میشد
یاد یک خاطره افتادم.. بابام کارمند بود با 6 تا بچه همه پشت سرهم ... منو گذاشت مدرسه ای که جزو بهترینهای شهرمان بود... همکلاسیها همه بچه های دکتر و مهندس... بزرگترین آرزوی من داشتن جامدادی آهن ربایی بود بچه هایی که دهه 60 مدرسه رفتن یادشونه.. بغل دستیم جامدادی داشت شکل یک مداد بزرگ منم چون بابام پول نداشت رفت از اونا برام خرید بعد دو ماه... درست روزی که اون جامدادی شکل مداد را خریدم بغل دستیم جامدادی آهن ربایی خریده بود... هیچوقت نتونستم جامدادی آهن ربایی بخرم حسرتش به دلم موند....
آفرین موضوع خوبی بود ، به یاد قدیم اشکم درآمد
خوب ما که دانش اموز قبل از انقلابی بودیم و اون روزا رسم نبود که ما رو ببرند خرید لوازم التحریر ، می خریدند و می آوردند و می گفتند هر کدومتون چند تاشو بردارید و استفاده کنیدو دفترا اکثرا ساده بود و یه رنگ داشت و روی بعضیاشون سخنی از بزرگان بود. یادم نمیره هیچ وقت یه دفتری داشتم کلاس سوم راهنمایی روش سخنی از امام حسینع بود که می گفت : "هر گاه خرد کامل گردد ، سخن اندک شود" این ازون به بعد شد سر لوحه کارم.
یادش بخیر هر چند سخت بود .به عشق پنجشنبه ها بودیم بریم خونه مامان بزرگ وبا بچهای عمو ودایی و خاله بازی کنیم .بعد جمعه عصری یادمون می افتاد مشقامونو ننوشتیم چقدر دلمون میگرفت انگار همه غصه مون همون بود
روزهای خیلی خیلی خوبی بود گذشت . فقط من تعجبم از اینه که توی شهر ما طرف تا دو روز قبل مغازه اجیل فروشی داشت حالا شده لوازم مدرسه قبل از بازگشایی مهر ماه ؟
یادش بخیر آن روزها میدویدم سر کوچه از بقال محله کل لوازمالتحریر از مداد گرفته و... با دو تومان میخریدم کیفم که یا کش بود یا نایلون با روپوش ها ی سالهای قبل بی توقع بی منت وبا امید بسوی آیندهای نه چندان دور،و واقعا میدانستیم که موفقیم.خوشا بحال کودکی آن روزها بی غم ، بی غصه ،شیطنت ها ی کودکی ، ندارم های واقعی ،قناعت های بی ریا ،شکر خدا در همه حال ، در همه جا ، ای بابا دلم گرفت برا ی بچه گیا ، آخه بچگی من در دهه ی سی بود .یادش بخیر قابل توجه یکی یک دانه های امروزی.دنیا ارزش ندارد.
نظر شما