۰ نفر
۱۵ فروردین ۱۳۹۵ - ۱۶:۴۵

حمیدرضا نظری

صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...

در بيستمين طبقه يك آسمان خراش، دخترجواني خسته است؛ خسته از يك خراش و شكست شكننده شايد.

درپایین ترین نقطه آسمان خراش، سرايدار ميانسال، اولين كسي است كه او را روي تراس ساختمان سر به فلك كشيده مي بيند و وحشت زده فرياد مي زند: " چيكار مي كني شيرين خانم؟!... از نرده ها فاصله بگير دخترجون!"

و شيرين، نگاهش را ازآسمان دود گرفته شهر مي گيرد و به تلخي روي نرده های لرزان مي نشيند و به زير پايش می نگرد؛ جايي كه آدم ها و ماشين ها و طبيعت، كوچك شده و او را به سوي خود فرا مي خوانند... زندگي را چه سود؛ ديگر فرهادش از ديارغربت مراجعت نخواهدكرد و او و پدر پیرخود را درنخواهد يافت. تا چند لحظه ديگر يك انسان دريك سقوط جانخراش، همه چيز را به دست فراموشي مي سپارد و جغد شوم مرگ در مقابل چشم هايش به پرواز درمي آيد.

آيا كسي در طبقه نوزدهم آسمان خراش، شاهد سقوط اين دخترجوان همسايه خواهد بود؟

***

... صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...

در نوزدهمين طبقه يك آسمان خراش، پيرمردي غمگين و تنها، در مقابل آلبوم كهنه خانوادگي نشسته و به ياد گذشته ها و خاطرات تلخ و شيرين زندگی اش گریه می کند: " كجايي پسرم؟ كجايي فرهاد بابا؛ كجايي كه..."

پيرمرد به غريبي و غربت پسرجواني مي انديشدكه درجست وجوي دنيايي بهتر، سرزمين مادري اش راترك كرده است. او در ميان سرفه هاي مداوم، به جعبه داروها و ليوان خالي از آب مي نگرد و وحشت زده برخود مي لرزد؛ تصاويري ازگورستان سرد ويخ زده و سکوی غسالخانه و جسم بي جانش درمقابل ديدگانش به نمايش درمي آيد...

- مگه ديوونه شدي دخترجون؟! گفتم از نرده ها فاصله بگير؛ خطرناكه شیرین!

فرياد ملتمسانه سرايدار ميانسال، درميان هق هق گريه پيرمرد طبقه نوزدهم، گم مي شود و...

آيا تنها فرد ساكن درطبقه هجدهم يك آسمان خراش، صداي گريه يك پيرمرد دلشكسته را خواهد شنيد؟

***

... صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...

در هجدهمين طبقه يك آسمان خراش، سجاده سبز خدا پهن است و مادري لبخند برلب، آياتي روح بخش را با خود زمزمه مي كند تا روح و روانش جلايي ديگر بيابد؛ مادري كه در عصر دلتنگي هاي آدمي، خلوتي ديگر برگزيده است؛ مادري كه همچون ديگرمادران دوران خويش، رنج ها در سينه دارد. او پنجره اتاق را مي گشايد و به خورشيد عالمتاب مي نگرد و لحظاتي بعد، نظاره گر زمين و بهشتي مي شود كه مي گويند زير پاي اوست: "زمين! آه اي زمین! چگونه روزي برخود لرزيدي و همه عزيزانم را در زلزله اي مهيب..."

***

... صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...

در هفدهمين طبقه يك آسمان خراش، بعد ازسال ها انتظار،كودكي زاده مي شود و بر لب پدر و مادرش گل لبخند می نشاند. درست در همين زمان، در شانزدهمين طبقه اين آسمان خراش، بعد از سال ها درد جانسوز، قلب بيماري از تپش بازمي ايستد و براي هميشه با زندگی وداع می گوید... در پانزدهمين طبقه، در جمع مهمانان شاد، واژه " بله" بي هيچ ترديدي برلب خندان یک عروس زمزمه مي شود و... در چهاردهمين طبقه، پسري به قصد وارد كردن خراشي ساده، به ناگهان باخنجري تيز، قلب پدرش را نشانه می گیرد و دنبال يك پناهگاه امن مي گردد و... در سيزدهمين طبقه، مرد و زن و كودكي براي گريز از آلودگي و سياهي آسمان دود گرفته، به بالاترين نقطه شهرپناه مي برند و... در دوازدهمين طبقه، حلقه نامزدي يك زوج جوان، با خشونت به پايين ترين نقطه آسمان خراش پرتاب مي شود و... در يازدهمين طبقه، مردي باجيب هاي خالي، پشت دريك بیمارستان جان مي دهدو... در دهمين طبقه، سارقي پس ازشليك به سوي ساكنان خانه، هراسان به سمت پله هاي آسمان خراش فرارمي كند و... در نهمين طبقه، دو برادر بعد ازسال ها دوري، همديگررا درآغوش مي گيرند و... در هشتمين طبقه، گريه صادقانه و اشك شفاف دو خواهر، در نوا و نمازي خالصانه، همه وجودشان را شست وشو مي دهد و... در هفتمين طبقه، يكتاخالق مهربان، دري از رحمت مي گشايد و كودكي فلج بعد از سال ها، بدون تكيه برعصا ناباورانه ازجا برمي خيزد و... درششمين طبقه، ديوانه اي از قفس می پرد و كودك بيگناه ومظلومش را شكنجه مي كند و... در پنجمين... برادري درمقابل ديدگان اعضاي خانواده... درچهارمين... خواهري فداكار... در سومين... پسربچه اي لبخندزنان... در دومين... پدري خوشحال... دراولين...

***

... صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...

سرايدار ميانسال، درپایین ترین نقطه يك آسمان خراش، پسرجواني را مي بيند كه با چشم هاي اشكبار به سوي او پیش می آید: سرایدار با تعجب به او خیره می شود:" اين جوان با چه كسي كار دارد؟... چه قدر چهره اش برايم آشناست!"

دربيستمين طبقه يك آسمان خراش، دخترجواني در بلندترين نقطه و برروی تراس، در پایین ترین نقطه زمین، پسرجواني را مي بيندكه با خوشحالی سرش را بالا گرفته و برايش دست تكان مي دهد: " سلام شيرين!"

شيرين مي خندد و هر لحظه از نرده هاي مرگ آور تراس فاصله مي گيرد و دور و دورتر مي شود.

درنوزدهمين طبقه يك آسمان خراش، پيرمردي درتنهايي خود اشك شوق مي ريزد و برچهره اميدوار پسر جوانش درآلبوم كهنه خانوادگي اش بوسه ای مي نشاند: " بالاخره اومدي فرهاد بابا؟"

درهجدهمين طبقه يك آسمان خراش، مادري دلشكسته، هنوز هم آياتي روح بخش را برلب زمزمه مي كند تا روح و روانش جلايي ديگر بيابد؛ مادري كه درعصردلتنگي هاي آدمي، در آرامش كامل و بي وحشت از خراش و شكستي شكننده، خلوتي ديگر برگزيده است؛ مادري كه همچون ديگر مادران

همه دوران، رنج ها در سينه و بهشت را در زيرپاي خود دارد.

*****

... صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...

۴۷۴۷

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 523757

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 11 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام IR ۰۳:۳۳ - ۱۳۹۵/۰۲/۱۲
    0 1
    با اين نثرتون كلافمون كرديد تا فهميديم بالاخره چه خبر بوده