محسن امیریوسفی: اولین بار که توانستم جملهای را بدون کمک کسی بخوانم این بود: «آروارههای کوسه، فیلمی از استیون اسپیلبرگ، همزمان با امریکا در سینما سهیلا.» سال پنجاه و هفت بود و من اول ابتدایی. سالی شلوغ و پرالتهاب برای من، آدمهای اطرافم و شهری که در آن زندگی میکردم.
آبادان همیشه شهری سیاسی بود. مردمش همیشه نسبت به اتفاقات روز حساس بودند و برای ما دیدن آدمهایی که توی کوچه و خیابان باهم بحث میکردند و گاهی بحثهایشان به زدوخورد کشیده میشد دیگر عادی بود.
سال بعد که به کلاس دوم رفتم آنقدر همهچیز عوضشده بود که انگار بین دو مقطع سال اول و دوم ابتدایی یک قرن گذشته بود. لباسهای پیشاهنگی کلاس اول و مدرسه مختلط دیگر مربوط به گذشته بود. به رویایی که در ذهنم کودکانه مینمود. سال دوم ابتدایی سال شعارهای انقلابی و شور و حالی بود که در چشم ما بچهها دوچندان معنا میشد. دو سال بعد باز هم همهچیز عوضشده بود و دیگر مجالی برای رؤیاپردازی نبود.
جنگ که شروع شد برخلاف خیلی از مردم ما در آبادان ماندیم. پدرم اعتقاد داشت که جنگ تا چند ماه دیگر تمام میشود. همیشه با خودم فکر میکنم کاش ما هم مثل بقیه مردم همان روزهای اول آبادان را ترک میکردیم تا آنجور شاهد خالی شدن شهر نباشیم. شاهد خالی شدن محله، کوچه و خانههای اطرافمان از آدمهایی که هرروز آنها را میدیدیم و همکلامشان میشدیم. قرار گرفتن در محله و شهری که دیگر کسی در آن نیست و مدام صدای توپ و شلیک گلوله تو را محاصره کرده است یکی از عجیبترین موقعیتهای زندگی من بود. انگار که خودش یک فیلم سینمایی بود. فیلمی که من تنها تماشاگرش بود. تماشای شهری که آرامآرام خالی و خالیتر میشد.
حالا بعد از همه آن سالها آبادان هنوز هم ویرانه است. ویرانهای که میدانی تویش زندگی موج میزند. بااینحال مردم شهر رؤیاهای خود را حفظ کردهاند. آبادان تنها شهر ایران است که فکر میکنم آرزوی بزرگ مردمش بازگشت به گذشته است. به روزهای خوش سینماها، گشتوگذارهای شبانه و خندههایی که صدایشان در همه جای شهر میپیچید.
حدود یک قرن پیش؛ لحظه تعطیلی شرکت نفت آبادان
کودکی من در آبادان گذشت و نوجوانیام در اصفهان. حالا سالهای سال است که در تهران زندگی میکنم اما وقتی با تهرانیها خاطرات کودکیام را مرور میکنم و کودکیام را با آنها مقایسه میکنم میبینم نهتنها چیزی کم نداشتیم که خیلی هم زیادتر داشتیم. همین نکته کوچک نشاندهنده خیلی چیزهاست.بیانگر این موضوع که آبادان در دهههای چهل و پنجاه از چه موقعیت و وضعیتی برخوردار بود. به خاطر همین است که همیشه میگویم اگر جلال آل احمد کمی بیشتر توی آبادان میماند و کمی بهتر به آبادان نگاه میکرد هیچوقت کتاب «غربزدگی» را نمینوشت چون آبادان مثال نقض غربزدگی بود. آبادانی ها در مواجهه با فرهنگ غربی از در تعامل وارد شدند. نوع برخورد نتیجه برگرفتن فرهنگ انگلیسی با فکر ایرانی بود. اگر قرار باشد یکبار دیگر ایرانیها به دنبال الگویی برای مواجهه و ارتباط با فرهنگ غربی باشند به نظرم الگوی آبادان الگوی درستی است و اگر قائل به لاف زدن نباشیم، باید بگویم که برخورد آبادان با اروپا و غرب حاوی نوعی اعتمادبهنفس و آگاهی بود. هنوز هم به نظرم بحثهایی که در تاکسیهای آبادان میشود از بحثهایی که در تاکسیهای تهران، اصفهان و شهرهای دیگر میشود، روشنفکرانهتر است. هنوز هم آن وجه روشنفکرانه را میتوانیم در نسل قدیم آبادانی ها ببینیم. یک نوع زیرکی که باعث میشود در پشت ظاهر سادهشان درک عمیقی از زندگی غربی نهفته باشد. آنهم غربیهایی که نخستین پالایشگاه کشور را در آبادان ساختند آنهم در دورهای که اجحاف بزرگی در حق ملت ایران میشد. دورهای که با نام بزرگ مصدق پیوند خورده است. اما جالب است خدماتی که انگلیسیها به شهر آبادان کردند، با نگاهی منصفانه خدمات زیادی بود. و نکته عجیب این است که الآن شرکت نفت که در دست خود ایرانیهاست و برای مردمی که سالها جنگ را تحمل کرده حق چندانی قائل نیست.
در مراسم اختتامیه پنجاه و دومین جشنواره منطقهای سینمای جوان ــ اروند، که اسفند امسال برگزار شد بار دیگر به شهر زادگاهم سفر کردم. دیدن دوباره شهر برایم اتفاق عجیبی بود اما از آن عجیبتر زمانی بود که در مراسم اختتامیه جشنواره ــ در سینما نفت ــ که همزمان با سالروز تولدم شده بود، مجری مراسم و به تبع آن آدمهای در سالن تولدم را تبریک گفتند. سینما نفت نخستین سالنی بود که من در آن به تماشای یک فیلم نشستم. به گمانم «عصر جدید» چاپلین بود. آن روز فکر نمیکردم در آستانه ۴۴ سالگی بار دیگر زادروز تولدم در شهر و در سینمایی برگزار شود که در آن نخستین آشناییام با سینما اتفاق افتاده است. آن پسرکی که آن روز در سالن مجهز سینما نفت آبادان، به تماشای چاپلین نشست، شاید گمان نمیکرد سالها بعد تولدش را به عنوان یک اهل سینما در همین سالن تبریک بگویند اما این برای من یک نشانه بود. نشانه این که آبادان هیچ وقت پیوندش را با آدمهایی که دوستش دارند نمیگسلد.
آبادان تنها شهر ایران است که مکان تفریحیاش فقط و فقط خلقوخوی مردمش است. تمام کسانی که به آبادان میآیند نه به خاطر بناهای تاریخیاش( که البته دارد)، نه به خاطر جنگلهای سرسبز و نه بهواسطه ساحل اروندش فقط و فقط به خاطر مردمی است که خودشان را به راحتی با دیگران وفق میدهند و این تنها محرکی است که باعث میشود باور کنیم آبادان زنده است و هیچوقت از بین نمیرود.
اگر مردم همه شهرها آرمان و ایده آلهایشان همیشه در آینده معنا میشود ولی برای آبادانی ها اوج پیشرفت و صمیمیت درگذشتهای معنا میشود که خیلی دور نیست. آنها آرزو دارند که بهروزهای خوش گذشته بازگردند. گاهی اوقات از خودم میپرسم چرا اینهمه در حق مردم آبادان اجحاف میشود؟ آنها دارند تقاص چه را پس میدهند؟ شاید به قول آن پیرمرد آبادانی تقاص روزهای خوش گذشته را. یکزمانی آرزوی آبادانی بودن اصلاً قابل قیاس با آرزوی تهرانی بودن (یا هر شهر دیگری) نبود و اگر بخواهم با همین نگاه نوستالژیک جلو بروم باید بگویم کاری که صدام نتوانست با این شهر و مردمش بکند خود ما با آبادان کردیم و این بزرگترین ظلمی است که در حق این شهر مظلوم شد.
شاید خیلیها فکر کنند همهچیز برای آبادان از آغاز جنگ تمام شد. از آن روزی که عراق علیه ایران اعلام جنگ کرد و سایه عراقیها روی اروند افتاد. اما به گمان من، ماجرا پیشتر از اینها آغازشده بود. از همان روزی که سینما رکس را آتش زدند تا ششصد نفر آدم زندهزنده جزغاله شوند. بعد از آن اتفاق به قول مادربزرگم انگار روی شهر غبار غم پاشیدند و آبادان وارد مرحله جدیدی شد که هنوز هم متأسفانه ادامه دارد.
زمانی در آبادان بیش از سی سینما وجود داشت. این البته آخرین آماری است که از سینماهای قبل از انقلاب وجود دارد وگرنه خیلی بیشتر است و من سعی کردم با کمترین میزان لاف درباره تعداد سینماها حرف بزنم. اما جدای از شوخی، امیدوارم یک روزی من دوباره آن جمله کوچک را بر سر در سینماهای آبادان بخوانم: «نمایش آخرین ساخته اسکورسیزی یا ایناریتو، همزمان با اکران در سینماهای امریکا و اروپا در سینما... آبادان»
57۲۴۴
نظر شما